-
بیا ساقی آن می که جان پرور است
چو آب روان تشنه را درخور است
-
دراین غم که از تشنگی سوختم
به من ده که می خوردن آموختم
-
***
-
***
-
***
-
خوشا ملک بردع که اقصای وی
نه اردیبهشت است بی گل نه دی
-
تموزش گل کوهساری دهد
زمستان نسیم بهاری دهد
-
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش
-
سوادش ز بس سبزه و مشگ بید
چو باغ ارم خاصه باغ سپید
-
ز تیهو و دراج و کبک و تذر و
نیابی تهی سایه بید و سرو
-
گراینده بومش به آسودگی
فرو شسته خاکش ز آلودگی
-
همه ساله ریحان او سبز شاخ
همیشه در او ناز و نعمت فراخ
-
علف گاه مرغان این کشور اوست
اگر شیر مرغت بباید، در اوست
-
زمینش به آب زر آغشته اند
تو گوئی در آن زعفران کشته اند
-
خرامنده بر سبزه آن زمی
خیالی نیابد بجز خرمی
-
کنون تخت آن بارگه گشت خرد
دبیقی و دیباش را باد برد
-
فرو ریخت آن تازه گلها ز بار
وزان نار و نرگس برآمد غبار
-
بجز هیزم خشگ و سیلاب تر
نه بینی در آن بیشه چیز دگر
-
همانا که آن رستنیهای چست
نه از دانه کز دامن عدل رست
-
گر آن پرورش یابد امروز باز
از آن به شود آستین را طراز
-
بلی گر فراغت بود شاه را
ز نو زیوری بخشد آن گاه را
-
هرومش لقب بود از آغاز کار
کنون بردعش خواند آموزگار
-
در آن بوم آباد و جای مهان
زمانه بسی گنج دارد نهان
-
بدین خرمی گلستانی کجاست
بدین فرخی گنجدانی کجاست
-
***
-
چنین گفت گنجینه دار سخن
که سالار آن گنجدان کهن
-
زنی حاکمه بود نوشابه نام
همه ساله با عشرت و نوش جام
-
چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
چو آهوی ماده ز بی آهوئی
-
قوی رای و روشن دل و نغزگوی
فرشته منش بلکه فرزانه خوی
-
هزارش زن بکر در پیشگاه
به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
-
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیر زن سی هزار
-
نگشتی ز مردان کسی بر درش
وگر چند نزدیک بودی برش
-
به جز زن کسی کارسازش نبود
به دیدار مردان نیازش نبود
-
زنان داشتی رای زن در سرای
به کدبانوئی فارغ از کدخدای
-
غلامان به اقطاع خود تاخته
وطنگاهی از بهر خود ساخته
-
کسی از غلامان ز بس قهر او
به دیده ندیده در شهر او
-
بهرجا که پیکار فرمودشان
فریضه ترین کاری آن بودشان
-
سکندر چو لشگر به صحرا کشید
سراپرده سر بر ثریا کشید
-
در آن خرم آباد مینو سرشت
فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
-
بپرسید کین بوم فرخ کراست
کدامین تهمتن بدو پادشاست
-
نمودند کین مرز آراسته
زنی راست با این همه خواسته
-
زنی از بسی مرد چالاک تر
به گوهر ز دریا بسی پاک تر
-
قوی رای و روشن دل و سرفراز
به هنگام سختی رعیت نواز
-
به مردی کمر بر میان آورد
تفاخر به نسل کیان آورد
-
کله داریش هست و او بی کلاه
سپهدار و او را نبیند سپاه
-
غلامان مردانه دارد بسی
نبیند ولی روی او را کسی
-
زنان سمن سینه سیم ساق
بهر کار با او کنند اتفاق
-
همه نارپستان به بالا چو تیر
ز پستان هر یک شکر خورده شیر
-
کجا قاقمی یا حریریست نرم
بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
-
فرشته نبیند در ایشان دلیر
وگر بیند افتد ز بالا به زیر
-
درخشنده هر یک در ایوان و باغ
چو در روز خورشید و در شب چراغ
-
نظر طاقت آن ندارد ز نور
که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
-
به گوش کسی کاید آوازشان
سر خود کند در سر نازشان
-
ز لعل و ز در گردن و گوش پر
لب از لعل کانی و دندان ز در
-
ندانم چه افسون فرو خوانده اند
کز آشوب شهوت جدا مانده اند
-
ندارند زیر سپهر کبود
رفیقی بجز باده و بانگ رود
-
زن پاک پیوند فرمان روا
برایشان فرو بسته دارد هوا
-
صنمخانه ها دارد از قصر و کاخ
بر آن لعبتان کرده درها فراخ
-
اگر چه پس پرده دارد نشست
همه روز باشد عمارت پرست
-
سرائی ملوکانه دارد بلند
بساطی کشیده در او ارجمند
-
ز بلور تختی برانگیخته
به خروار گوهر بر او ریخته
-
ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه
به شب چون چراغست و رخشنده ماه
-
نشیند بر آن تخت هر بامداد
کند شکر بر آفریننده یاد
-
عروسانه او کرده بر تخت جای
عروسان دیگر به خدمت به پای
-
شب و روز با باده و بانگ رود
تماشا کنان زیر چرخ کبود
-
گذشت از پرستیدن کردگار
بجز خواب و خوردن ندارند کار
-
زن کاردان با همه کاخ و گنج
ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
-
ز پرهیزگاری که دارد سرشت
نخسبد در آن خانه چون بهشت
-
دگر خانه دارد ز سنگ رخام
شب آنجا رود ماه تنها خرام
-
در آنخانه آن شمع گیتی فروز
خدا را پرستش کند تا بروز
-
به مقدار آن سر درآرد به خواب
که مرغی برون آورد سر ز آب
-
دگر باره با آن پری پیکران
خورد می به آواز رامشگران
-
شب و روز اینگونه دارد عنان
به روز اینچنین چون شب آید چنان
-
نه شب فارغست از پرستشگری
نه روز از تماشا و جان پروری
-
خورند از پی او و یاران او
غم کار او کارداران او
-
شه این داستان را پسندیده داشت
تمنای آن نقش نادیده داشت
-
نشستنگهی دید از آب و گیا
به گوهر گرامیتر از کیمیا
-
در آنجای آسوده با رود و جام
برآسود یک چند و شد شادکام
-
چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
به فال همایون درآمد ز راه
-
پرستشگری را براراست کار
بر اندیشه پایه شهریار
-
فرستاد نزلی سزاوار او
کمر بست بر خدمت کار او
-
برون از بسی چار پای گزین
چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
-
زمین خیزهائی کز آن بوم رست
به رنگ و به رونق دلاویز و چست
-
خورشهای شاهانه مشگبوی
طبقهای مشگ از پی دست شوی
-
دگرگونه از میوه بسیار چیز
ز مشگ و شکر چند خروار نیز
-
می و نقل و ریحان مجلس فروز
کشیدند از این نزلها چند روز
-
جداگانه نیز از پی مهتران
فرستاد هر روز نزلی گران
-
ز بس مردمیها که آن زن نمود
زبان بر زبان هر کسش می ستود
-
ملک را به دیدار آن دلنواز
زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
-
بدان تا خبر یابد از راز او
ببیند در آن مملکت ساز او
-
قدمگاه او بنگرد تا کجاست
حکایت دروغست یا هست راست
-
چو شبدیز را نعل زر بست روز
درآمد به زین شاه گیتی فروز
-
به رسم رسولان براراست کار
سوی نازنین شد فرستاده وار
-
چو آمد به دهلیز درگه فراز
زمانی برآسود از آن ترکتاز
-
درو درگهی دید بر آسمان
زمین بوس او هم زمین هم زمان
-
پرستندگان زو خبر یافتند
بر بانوی خویش بشتافتند
-
نمودند کز درگه شاه روم
کز او فرخی یافت این مرز و بوم
-
رسولی رسید است با رای و هوش
پیام آوری چون خجسته سروش
-
ز سر تا قدم صورت بخردی
پدیدار از او فره ایزدی
-
برآراست نوشابه درگاه او
به زر در گرفت آهنین راه را
-
پریچهرگان را به صد گونه زیب
صف اندر صف آراسته دل فریب
-
برآموده گوهر به مشگین کمند
فرو هشته بر گوهر آگین پرند
-
درآمد به جاوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ
-
بر اورنگ شاهنشهی برنشست
گرفته معنبر ترنجی به دست
-
بفرمود کایین بجای آورند
فرستاده را در سرای آورند
-
وکیلان درگاه و دیوان او
بجای آوریدند فرمان او
-
فرستاده از در درآمد دلیر
سوی تخت شد چون خرامنده شیر
-
کمربند شمشیر نگشاد باز
به رسم رسولان نبردش نماز
-
نهانی در آن قصر زیبنده دید
بهشتی سرائی فریبنده دید
-
پر از حور آراسته چون بهشت
بساط زمین گشته عنبر سرشت
-
ز بس گوهر گوش گوهر کشان
شده چشم بیننده گوهر فشان
-
ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل
خرامنده را آتشین گشت نعل
-
مگر کان و دریا بهم تاختند
همه گوهر آنجا برانداختند
-
زن زیرک از سیرت و سان او
در آن داوری شد هراسان او
-
که این کاردان مرد آهسته رای
چرا رسم خدمت نیارد بجای
-
در او کرد باید پژوهندگی
که از ما ندارد شکوفندگی
-
ز سر تا قدم دید در شهریار
زر پخته را بر محک زد عیار
-
چو نیکو نگه کرد بشناختش
ز تخت خود آرامگه ساختش
-
خبردار شد زو که اسکندرست
نشست سر تخت را در خورست
-
ز پیروزی هفت چرخ کبود
بسی داد بر شاه عالم درود
-
نپرسید و رخساره پر شرم کرد
نخستین نمودار آزرم کرد
-
نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
که بر قفل تو هست ما را کلید
-
سکندر به رسم فرستادگان
نگهداشت آیین آزادگان
-
درودی پیاپی رساندش نخست
فرستادگی کرد بر خود درست
-
پس آنگه گزارش گرفت از پیام
که شاه جهان داور نیک نام
-
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان پرده گوی
-
چه افتاد کز ما عنان تافتی
سوی ما یکی روز نشتافتی
-
زبونی چه دیدی که توسن شدی
چه بیداد کردم که دشمن شدی
-
کجا تیغی از تیغ من تیزتر
ز پیکان من آتش انگیزتر
-
که از من بدانکس پناه آوری
همان به که سر سوی راه آوری
-
به درگاه من پای خاکی کنی
ز جوشیدنم ترسناکی کنی
-
چو من ره بدین مملکت ساختم
بر او سایه دولت انداختم
-
کمر چون نبستی به درگاه من
چرا روی پیچیدی از راه من
-
به میخانه و میوه زیبم دهی
به نقل و به ریحان فریبم دهی
-
پذیرفته شد آنچه کردی نخست
پذیرا شو اکنون برای درست
-
مرا دیدن تو به فرهنگ و رای
همایون تر آمد ز فر همای
-
چنان کن که فردا به هنگام بار
خرامی سوی درگه شهریار
-
شهنشه چو بگزارد پیغام خویش
به امید پاسخ سرافکند پیش
-
به پاسخ نمودن زن هوشمند
ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
-
که آباد بر چون تو شاه دلیر
که پیغام خود گزارد چو شیر
-
چنان آیدم در دل ای پهلوان
که با این سرو سایه خسروان
-
میانجی نئی شاه آزاده ای
فرستنده ای نه فرستاده ای
-
پیام تو چون تیغ گردن زند
کرا زهره کاین تیغ بر من زند
-
ولیکن چو شه تیغ بازی کند
سر تیغ او سرفرازی کند
-
ز تیغ سکندر چه رانی سخن
سکندر توئی چاره خویش کن
-
مرا خواندی و خود به دام آمدی
نظر پخته تر کن که خام آمدی
-
فرستادت اقبال من پیش من
زهی طالع دولت اندیش من
-
جهاندار گفت ای سزاوار تخت
پژوهش مکن جز به فرمان پخت
-
سکندر محیط است و من جوی آب
منه تهمت سایه بر آفتاب
-
مرا چون نهی بر عیار کسی
که باشد چو من پاسبانش بسی
-
دل خود ز بد عهدی آزاد کن
وزین خوبتر شاه را یاد کن
-
سکندر چه گوئی چنان بی کسست
که حمال پیغام او او بسست
-
به درگاه او بیش از آنست مرد
که او را قدم رنجه بایست کرد
-
دگر باره نوشابه هوشمند
ز نوشین لب خویش بگشاد بند
-
کزین بیش بر دل فریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش
-
ستیزه میاور درین داوری
که پیداست نامت به نام آوری
-
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ
-
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما به تندی برآرد نفس
-
نه جباری خویش را کم کند
نه در پیش ما پشت را خم کند
-
درآید به تندی و خون خوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی
-
جز اینم نشانهای پوشیده هست
کزو راز پوشیده آید به دست
-
جوابش چنان داد شاه دلیر
که ناید ز روباه پیغام شیر
-
اگر من به چشم تو نام آورم
سکندر نیم زو پیام آورم
-
مرا با پیام بزرگان چکار
تصرف نیابد درین پرده بار
-
بدان رستگاری که بودش هراس
رهاننده را کرد صد ره سپاس
-
شب از روز رخشنده چون گوی برد
چراغی برافروخت شمعی بمرد
-
بتاوان آن گوی زر بر سپهر
بسا گوی سیمین که بنمود چهر
-
شه آسایش و خواب را کار بست
دو لختی در چار دیوار بست
-
برآسود تا صبحدم بر دمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید
-
سر از خواب نوشین برآورد شاه
یکی مجلس آراست چون صبحگاه
-
که خورشید نارنج زرین بدست
ترنج فلک را بدو سر شکست
-
پری چهره نوشابه نوش بهر
به فال همایون برون شد ز شهر
-
چو رخشنده ماهی که در وقت شام
بر آید ز مشرق چو گردد تمام
-
کنیزان چو پروین به پیرامنش
ز تارک درآموده تا دامنش
-
روان ماهرویان پس پشت او
چو ناهید صد در یک انگشت او
-
پریرخ چو در لشگر شاه دید
جهان در جهان خیل و خرگاه دید
-
ز بس پرنیانهای زرین درفش
هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
-
ز بس نوبتیهای زرین نگار
نمیبرد ره بر در شهریار
-
نشان جست و آمد به درگاه شاه
سر نوبتی دید بر اوج ماه
-
زده بارگاهی بریشم طناب
ستونش زر و میخش از سیم ناب
-
فرود آمد از بارگی بار خواست
زمین بوس شاه جهاندار خواست
-
رقیبان بارش گشادند بار
درآمد به نوبتگه شهریار
-
سران جهان دید در پیشگاه
سرافکنده در سایه یک کلاه
-
کمر بر کمر تاجداران دهر
به پیش جهان جوی پیروز بهر
-
چنان کز بسی رونق و نور و تاب
شده چشم بیننده را زهره آب
-
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه آوای گفت
-
عروس حصاری چو دید آن حصار
بلرزید از آن درگه تنگبار
-
زمین بوسه داد آفرین برگرفت
درو مانده آن شیر مردان شگفت
-
بفرمود خسرو که از زر ناب
یکی کرسی آرند چون آفتاب
-
عروسی چنان را نشاند از برش
عروسان دیگر فراز سرش
-
بپرسید و بس مهربانی نمود
بدان آمدن شادمانی نمود
-
نشیننده را چون دل آمد بجای
اشارت چنان رفت با رهنمای
-
که سالار خوان خورد خوان آورد
خورشهای خوش در میان آورد
-
نخستین ز جلاب نوشین سرشت
زمین گشت چون حوضهای بهشت
-
یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب
نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
-
نهادند خوان آنگهی بی دریغ
گراینده شد گرد عنبر به میغ
-
ز هر نعمتی کاید اندر شمار
فرو ریخته کوهی از هر کنار
-
حریری رقاق دو پرویزنی
چو مهتاب تابنده از روشنی
-
همان گرده نرم چون لیف خز
کزو پخته شد گرده گرده پز
-
اباهای الوان ز صد گونه بیش
به خوانهای زرین نهادند پیش
-
جهان را یکی خورد الوان نبود
کزان خورد چیزی بران خوان نبود
-
چو خوردند چندان که آمد پسند
ز جام و صراحی گشادند پند
-
می ناب خوردند تا نیمروز
چو می در ولایت شد آتش فروز
-
نشاط ابروی می پرستان گشاد
ز نیروی می روی مستان گشاد
-
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب به رامشگری
-
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد
-
بدان لعبتان گفت سالار دهر
یک امشب نباید شدن سوی شهر
-
چنانست فرمان که فردا پگاه
براریم بزمی ز ماهی به ماه
-
به رسم فریدون و آیین کی
ستانیم داد دل از رود ومی
-
مگر چون برافروزد آتش ز جام
شود کار ما پخته زان خون خام
-
زمانی ز شغل زمین بگذریم
به مرجان پرورده جان پروریم
-
فروزنده گردیم چون گل به می
بدان کوره از گل برآریم خوی
-
زمین را به جرعه معنبر کنیم
به سرشوی شادی گلی تر کنیم
-
پریزادگان بوسه دادند خاک
پریوار هم شاد و هم شرمناک
-
فروزنده نوشابه در بزم شاه
فروزان تر از زهره در صبحگاه
-
چو شب زیور عنبرین ساز کرد
سر نافه مشک را باز کرد
-
شه از زلف مشگین آن دلگشای
کمندی برآراست عنبر فشان
-
مه و مشتری را به مشگین کمند
فرود آورید از سپهر بلند
-
شب جشن بود آن شب دل نواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز
-
مگر کاتشی برفروزند لعل
در آتش نهند از پی شاه نعل
-
بفرمود شه آتش افروختن
به رسم مغان بوی خوش سوختن
-
ز باده چنان آتشی پرفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت
-
به رود و می و لهوهای دگر
همی برد شب را به شادی بسر
-
چو شنگرف سودند بر لاجورد
سمور سیه زاد روباه زرد
-
دگر باره در جنبش آمد نشاط
درآموده شد خسروانی بساط
-
چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
خرامش درآمد به کبک و تذرو
-
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآیین بود مهر در مهرگان
-
ز بیجاده گون باده دل فروز
فشاندند بیجاده بر روی روز
-
اگر تندیی زیر پیغام هست
تو دانی و آن کس که این نقش بست
-
اگر در میانجی دلیر آمدم
نه از روبه از نزد شیر آمدم
-
در آیین شاهان و رسم کیان
پیام آوران ایمنند از زیان
-
چو پیغام شه با تو کردم پدید
مزن پره قفل را بر کلید
-
جوابم بفرمای گفتن به راز
که تازه نوردم سوی خانه باز
-
بر آشفت نوشابه زان شیر دل
که پوشید خورشید را زیر گل
-
محابا رها کرد و شد گرم خیز
زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
-
که با من چه سودست کوشیدنت
به گل روی خورشید پوشیدنت
-
بفرمود کارد کنیزی دوان
حریری بر او پیکر خسروان
-
یکی گوشه از شقه آن حریر
بدو داد کین نقش بر دست گیر
-
ببین تا نشان رخ کیست این
در این کارگاه از پی چیست این
-
اگر پیکر تست چندین مکوش
به ابروی خویش آسمان را مپوش
-
سکندر به فرمان او ساز کرد
حریر نوشته ز هم باز کرد
-
به عینه درو صورت خویش دید
ولایت به دست بداندیش دید
-
ستیزه در آن کار نامد صواب
فرو ماند یک بارگی در جواب
-
بترسید و شد رنگ رویش چو کاه
به دارای خود بر خود را پناه
-
چو دانست نوشابه کان تند شیر
هراسان شد از تندی آمد به زیر
-
بدو گفت کی خسرو کامگار
بسی بازی آرد چنین روزگار
-
میندیش و مهر مرا بیش دان
همان خانه را خانه خویش دان
-
ترا من کنیزی پرستنده ام
هم آنجا هم اینجا یکی بنده ام
-
به تونقش تو زان نمودم نخست
که تا نقش من بر تو گردد درست
-
اگر چه زنم زن سیر نیستم
ز حال جهان بی خبر نیستم
-
منم شیر زن گر توئی شیر مرد
چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
-
چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
در آب آتش انگیزم از دود تیغ
-
کفلگاه شیران برآرم به داغ
ز پیه نهنگان فروزم چراغ
-
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
گرفته مزن بر گرفتار خویش
-
منه خار تا در نیفتی به خار
رهاننده شو تا شوی رستگار
-
تو آنگه که بر من شوی دست یاب
زنی بیوه را داه باشی جواب
-
من ار بر تو چربم به هنگام کین
بوم قایم انداز روی زمین
-
درین هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
-
چنین آمدست از نقیبان پیر
که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
-
که بر جهد آن گز تو چیزی کند
بکوشد به جان تا ترا بفکند
-
تنم گر چه هست از مقیمان شهر
دلم نیست غافل ز شاهان دهر
-
ز هندوستان تا بیابان روم
ز ویران زمین تا به آباد بوم
-
فرستاده ام سوی هر کشوری
فراست شناسی و صورتگری
-
بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
کند صورت هر کسی بر حریر
-
نگارنده صورت از هر دیار
سرانجام نزد من آرد نگار
-
چو آرند صورت به نزدیک من
در او بنگرد رای باریک من
-
گوا خواهم آن نقش را در نبشت
ز هر کس که این از که دارد سرشت
-
چو گویند نقش فلان پادشاست
پذیرم که آن نقش نقشیست راست
-
پس از ناخن پای تا فرق سر
گمارم بهر صورتی بر نظر
-
ز هر سال خوردی و هر تازه ای
بگیرم به قدر وی اندازه ای
-
بد و نیک هر صورتی از قیاس
شناسم که هستم فراست شناس
-
شب و روز بی چاره سازی نیم
درین پرده با خود به بازی نیم
-
ترازوی همت روان می کنم
سبک سنگن خسروان می کنم
-
ز هر نقش کان یافتم بر پرند
خیال تو آمد مرا دلپسند
-
که با جان به مهر آشنائی دهد
برآزرم خسرو گوائی دهد
-
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر
ز تخت گرانمایه آمد به زیر
-
فرو ماند شه را در آن دستگاه
که یک تخت را برنتابد دو شاه
-
نبینی دو شاهست شطرنج را
که بر هر دلی نو کند رنج را
-
پریچهره چون از سر تخت خویش
فرود آمد و خدمت آورد پیش
-
عروسانه بر کرسی زر نشست
شهنشاه را گشت پایین پرست
-
شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
چو زرافه از رنگ می شد به رنگ
-
به دل گفت کاین کاردان گر زنست
به فرهنگ مردی دلش روشنست
-
زنی کو چنین کرد و اینها کند
فرشته بر او آفرینها کند
-
ولی زن نباید که باشد دلیر
که محکم بود کینه ماده شیر
-
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازو شکن
-
زن آن به که در پرده پنهان بود
که آهنگ بی پرده افغان بود
-
چه خوش گفت جمشید با رای زن
که یا پرده یا گور به جای زن
-
مشو بر زن ایمن که زن پارساست
که در بسته به گرچه دزد آشناست
-
دگر باره گفت این چه کم بود گیست
شفاعت درین پرده بیهوده گیست
-
به تلخی در اندیشه را جوش ده
در افتاده ای تن فراموش ده
-
بجای چنین دلبر مهربان
که زیبا سرشتست و شیرین زبان
-
گرت دشمن کینه ور یافتی
بجز سر بریدن چه بر تافتی
-
از اینجا اگر برکشم پای خویش
نگهدارم اندازه رای خویش
-
نپوشم دگر رخ چو بیگانگان
نگیرم ره و رسم دیوانگان
-
دل بسته را برگشایم ز بند
گره بر گره چون توانم فکند
-
چو درطاس رخشنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور
-
شکیبائی آرم در این رنج و تاب
خیالیست گوئی که بینم به خواب
-
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار
-
بپرسیدش از مهربانان یکی
که خرم چرائی و عمر اندکی
-
چنین داد پاسخ که عمر این قدر
به غم بردنش چون توانم بسر
-
درین بود کایزد رهائیش داد
در آن تیرگی روشنائیش داد
-
بسا قفل کو را نیابی کلید
گشاینده ای ناگه آید پدید
-
ازین در بسی گفت با خویشتن
هم آخر به تسلیم در داد تن
-
تهمتن چو تنها کند ترکتاز
بدو دیو را دست گردد دراز
-
مغنی چو بی پرده گوید سرود
زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
-
چو لختی منش را بمالید گوش
نشاند آتش طیرگی را ز جوش
-
شکیبندگی دید درمان خویش
به تسلیم دولت سرافکند پیش
-
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران
-
ز هر گونه آرایش خوان کنند
بسیچ خورشهای الوان کنند
-
کنیزان چون شمع برخاستند
ملوکانه خوانی برآراستند
-
نهادند نزلی ز غایت برون
ز هر بخته ای پخته از چند گون
-
رقاق تنک، گرده گرد روی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی
-
همان قرصه شکر آمیخته
چو کنجد بر آن گرده ها ریخته
-
اباهای نوشین عنبر سرشت
خبر داده از خوردهای بهشت
-
ز بس کوهه گاو و ماهی چو کوه
شده در زمین گاو و ماهی ستوه
-
ز مرغ و بره روی رنگین بساط
برآورده پر مرغ وار از نشاط
-
مصوص سرائی و ریچار نغز
ز بادام و پسته برآورده مغز
-
ز بس صاف پالوده عطر سای
بسا مغز پالوده کامد بجای
-
ز لوزینه خشک و حلوای تر
به تنگ آمده تنگهای شکر
-
فقاع گلابی گل شکری
طبرزد فشان از دم عنبری
-
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت
-
نهاده یکی خوان خورشید تاب
بر او چار کاسه ز بلور ناب
-
یکی از زر و دیگر از لعل پر
سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
-
چو بر مائده دستها شد دراز
دهان بر خورش راه بگشاد باز
-
به شه گفت نوشابه بگشای دست
بخور زین خورشها که در پیش هست
-
به نوشابه شه گفت کی ساده دل
نوا کج مزن تا نمانی خجل
-
در این صحن یاقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم
-
چگونه خورد آدمی سنگ را
طبیعت کجا خواهد این رنگ را
-
طعامی بیاور که خوردن توان
به رغبت برو دست کردن توان
-
بخندید نوشابه در روی شاه
که چون سنگ را در گلو نیست راه
-
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوری های ناکردنی
-
به چیزی چه باید برافراختن
که نتوان از او طعمه ای ساختن
-
چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
درو سفلگانه چه آریم چنگ
-
در این ره که از سنگ باید گشاد
چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
-
کسانی که این سنگ برداشتند
نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
-
تو نیز ار نه ای مرد سنگ آزمای
سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
-
ز بیغاره آن زن نغزگوی
ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
-
به نوشابه گفت ای شه بانوان
به از شیر مردان به توش و توان
-
سخن نیک گفتی که جوهر پرست
ز جوهر بجز سنگ نارد بدست
-
ولیک آنگه این نکته بودی درست
که گوینده جوهر نجستی نخست
-
مرا گر بود گوهری بر کلاه
ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
-
ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
ملامت نگر تا که را درخورست
-
چه باید به خوان گوهر اندوختن
مرا گوهر اندازی آموختن
-
زدن خاک در دیده گوهری
همه خانه یاقوت اسکندری
-
ولیکن چو میبینم از رای خویش
سخنهای تو هست بر جای خویش
-
هزار آفرین بر زن خوب رای
که مارا به مردی شود رهنمای
-
زپند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه زر چو زر بر زمین
-
چو نوشابه آن آفرین کرد گوش
زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
-
بفرمود کارند خوانهای خورد
همان نقلدانهای نادیده گرد
-
نخست از همه چاشنی برگرفت
در آن چابکی ماند خسرو شگفت
-
ز خدمت نیاسود چندانکه شاه
ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
-
به وقت شدن کرد با شاه عهد
که نارد در آزار نوشابه جهد
-
بفرمود شه تا وثیقت نبشت
بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
-
سکندر چو زان شهر شد باز جای
فریب از فلک دید و فتح از خدای
داستان نوشابه پادشاه بردع
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/داستان-نوشابه-پادشاه-بردع
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(177000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(177000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(177000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(177000 تومان)
روباه-روبه
- روباه
- روبه
-
-
-
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده