-
خون دل عاشقان چو جیحون گردد
عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد
-
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است
چون آب نباشد آسیا چون گردد
-
-
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
-
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای
گر بنمایم چنانکه هستم نشود
-
-
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد
زیرا که بایام یکی بار خورد
-
بگذار که تا این گل و گلزار خورد
تا چند چو اشتران ز غم خار خورد
-
-
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
هر گوشه دکان گل فروشان نگرید
-
میخندد گل به بلبلان می گوید
خاموش شوید و در خموشان نگرید
-
-
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشه های مشکین بو بود
-
وان آب زره زره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود
-
-
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در ناله ام از لبان قند اندر قند
-
هر وعده دیدار تو هیچ اندر هیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
-
-
در حضرت حق ستوده درویشانند
در صدر بزرگی همه بیخویشانند
-
خواهی که مس وجود تو زر گردد
با ایشان باش کیمیا ایشانند
-
-
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
زان سجده به بخت خویشتن میافتد
-
هر بار که اندر قدمت میافتم
جان در باطن به پای من میافتد
-
-
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
-
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
-
-
در راه طلب رسیده ای میباید
دامان ز جهان کشیده ای میباید
-
بی چشمی خویش را دوا کنی ور نی
عالم همه او است دیده ای میباشد
-
-
در سلسله ات هر آنکه پا بست شود
گر فانی و گر نیست بود هست شود
-
می فرمائی که بی خود و مست مشو
ناچار هر آنکه می خورد مست شود
-
-
در سینه هر که ذره ای دل باشد
بی مهر تو زندگیش مشکل باشد
-
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
-
-
در صحبت حق خموش میباید بود
بی چشم و زبان و گوش میباید بود
-
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی
با زنده دلان به هوش میباید بود
-
-
در عشق اگرچه خرده بینم کردند
در پیشروی اگر گزینم کردند
-
آمد سرما و پوستینیم نشد
گرچه همه شهر پوستینم کردند
-
-
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
-
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود
-
-
در عشق توام وفا قرین میباید
وصل تو گمانست و یقین میباید
-
کار من و دل خاصه در حضرت تو
بد نیست و لیکن به از این میباید
-
-
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
مشتاق در آتش درون میخسبد
-
بی دیده و دل اگر نخسبم چه عجب
خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد
-
-
در عشق اگر دمی قرارت باشد
اندر صف عاشقان چه کارت باشد
-
سر تیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در برو گاه بر کنارت باشد
-
-
در عشق نه پستی نه بلندی باشد
نی بیهشی نه هوشمندی باشد
-
قرائی و شیخی و مریدی نبود
قلاشی و کم زنی و رندی باشد
-
-
در عشق هزار جان و دل بس نکند
دل خود چه بود حدیث جان کس نکند
-
این راه کسی رود که در هر قدمی
صد جان بدهد که روی واپس نکند
-
-
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند
هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند
-
نفس بد من مرا بدین روز نشاند
من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند
-
-
پیران خرابات غمت بسیارند
چون چشم تو هم خفته و هم بیدارند
-
بفرست شراب کاندلشدگان
نه مست حقیقتند و نی هشیارند
-
-
بی زارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
-
معشوقه ما خوش است بیخوش نشود
آن سر دارد که هیچ سرکش نشود
-
-
بی زارم از آن لعل که پیروزه بود
بی زارم از آن عشق که سه روزه بود
-
بی زارم از آن ملک که دریوزه بود
بی زارم از آن عید که در روزه بود
-
-
بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
-
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود
-
-
بیمارم و غم در امتحانم دارد
اما غم او تر و جوانم دارد
-
این طرفه نگر که هرچه در رنجوری
بیرون ز غمش خورم زیانم دارد
-
-
بی من به زبان من سخن می آید
من بی خبرم از آنکه می فرماید
-
زهر و شکر آرزوی من می آید
ز آینده که داند چه کرا میشاید
-
-
پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
جان و دل عاشقان ز تو شادان باد
-
آنکس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه گلیم و سرگردان باد
-
-
بی یاری تو دل بسوی یار نشد
تا لطف غمت ندیده غمخوار نشد
-
هرچیز که بسیار شود خار شود
غمهای تو بسیار شد و خوار شد
-
-
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
-
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
-
-
تا بنده ز خود فانی مطلق نشود
توحید به نزد او محقق نشود
-
توحید حلول نیست نابودن تست
ورنه به گزاف باطلی حق نشود
-
-
تا تو بخودی ترا به خود ره ندهد
چون مست شدی ز دیده بیرون نجهند
-
چون پاک آئی ز هر دو عالم به یقین
آنگه بنشان نفرت انگشت نهند
-
-
تا در دل من عشق تو اندوخته شد
جز عشق تو هر چه داشتم سوخته شد
-
عقل و سبق و کتاب بر طاق نهاد
شعر و غزل دوبیتی آموخته شد
-
-
تا در طلب مات همی کام بود
هر دم که برون ز ما زنی دام بود
-
آن دل که در او عشق دلارام بود
گر زندگی از جان طلبد خام بود
-
-
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
بخت تو مپندار که پیروز بود
-
تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه
ترسم که چو بیدار شوی روز بود
-
-
تا سر نشود یقین که سرکش نشود
وان دلبر برگزیده سرکش نشود
-
آن چشمه آبست چه آن آب حیات
آب حیوان نگردد آتش نشود
-
-
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
همسایه شدند با وی این چار فساد
-
زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت
همسایه بدخدای کس را ندهاد
-
-
تا مدرسه و مناره ویران نشود
اسباب قلندری بسامان نشود
-
تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود
یک بنده حق به حق مسلمان نشود
-
-
نایی ببرید از نیستان استاد
با نه سوراخ و آدمش نام نهاد
-
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد
آن لب را بین که این لبت را دم داد
-
-
بانگ مستی ز آسمان می آید
مستی ز فلک نعره زنان می آید
-
از نعره او جان جهان می شورد
کان جان جهان از آن جهان می آید
-
-
تنها بمرو که رهزنان بسیارند
یک جان داری و خصم جان بسیارند
-
خصم جان را جان و جهان میخوانی
گولان چو تو در این جهان بسیارند
-
-
تو جانی و هر زنده غم جان بکشد
هر کان دارد مؤنت آن بکشد
-
هرجان که چو کارد با تو در بند زر است
گر تیغ زنی از بن دندان بکشد
-
-
تو هیچ نه ای و هیچ توبه ز وجود
تو غرق زیانی و زیانت همه سود
-
گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود
-
-
تیری ز کمانچه ربابی بجهید
از چنبر تن گذشت و بر قلب رسید
-
آن پوست نگر که مغزها را بخلید
و آن پرده نگر که پرده ها را بدرید
-
-
جامی که بگیرم میش انوار بود
بینی که بگویم همه اسرار بود
-
در هر طرفی که بنگرد دیده من
بی پرده مرا ضیاء دلدار بود
-
-
جانا تبش عشق به غایت برسید
از شوق تو کارم به شکایت برسید
-
ارزانکه نخواهی که بنالم سحری
دریاب که هنگام عنایت برسید
-
-
جان باز که وصل او به دستان ندهند
شیر از قدح شرع به مستان ندهند
-
آنجا که مجردان بهم می نوشند
یک جرعه به خویشتن پرستان ندهند
-
-
جان چو سمندرم نگاری دارد
در آتش او چه خوش قراری دارد
-
زان باده لبهاش بگردان ساقی
کز وی سر من عجب خماری دارد
-
-
جان را جستم ببحر مرجان آمد
در زیر کفی قلزم پنهان آمد
-
اندر دل تاریک به راه باریک
رفتم رفتم یکی بیابان آمد
-
-
جان روی به عالم همایون آورد
وز چون و چگونه دل به بیچون آورد
-
آن راز که تاکنون همی بود نهان
از زیر هزار پرده بیرون آورد
-
-
جان کیست که او بدیده کار تو کند
یا دیده و دل که او شکار تو کند
-
گر از سر گور من برآید خاری
آن خار به عشق خار خار تو کند
-
-
جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
-
از خویش به ما راه نیابی هرگز
از ما سوی ما راه همی باید برد
-
-
جانم ز هواهای تو یادی دارد
بیرون ز مرادها مرادی دارد
-
بر باد دهم خویش در این باده عشق
کاین باده ز سودای تو بادی دارد
-
-
جانیکه در او از تو خیالی باشد
کی آن جان را نقل و زوالی باشد
-
مه در نقصان گرچه هلالی باشد
نقصان وی آغاز کمالی باشد
-
-
جائیکه در او چون نگاری باشد
کفر است که آنجای قراری باشد
-
عقلی که ترا بیند و از سر نرود
سر کوفته به که زشت ماری باشد
-
-
جز دمدمه عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
-
بی رنگی عشق رنگها را آمیخت
وز قالب بی رنگ فراموش نماند
-
-
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
-
هر طایفه ات بجانب خویش کشند
زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند
-
-
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن ناله زیر او همه زار کشد
-
شاهان زمانه خصم بردار کنند
آن نرگس بیدار تو بیدار کشد
-
-
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
-
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
-
-
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
-
میهای هزارساله هرگز نکنند
دیوانگئیی که عشق یکساله کند
-
-
جودت همه آن کند که دریا نکند
این دم کرمت وعده به فردا نکند
-
حاجت نبود از تو تقاضا کردن
کز شمس کسی نور تقاضا نکند
-
-
جوزی که درونش مغز شیرین باشد
درجی که در او در خوش آیین باشد
-
چندین ز حسد شکستن آن مطلب
گر بشکنیش هزار چندین باشد
-
-
چون بدنامی بروزگاری افتد
مرد آن نبود که نامداری افتد
-
گر در خواهی ز قعر دریا بطلب
کان کف باشد که بر کناری افتد
-
-
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
پنهان شدگان این جهان برخیزند
-
هم امت پرهیز ز ما پرهیزند
هم اهل خرابات ز ما بگریزند
-
-
چون دیده بر آن عارض چون سیم افتاد
جان در لب تو چو دیده میم افتاد
-
نمرود صفت ز دیدگان رفت دلم
در آتش سودای براهیم افتاد
-
-
چون دیده برفت توتیای تو چه سود
چون دل همه گشت خون وفای تو چه سود
-
چون جان و جگر سوخت تمام از غم تو
آنگاه سخنان جانفزای تو چه سود
-
-
چون روز وصال یار ما نیست پدید
اندک اندک ز عشق باید ببرید
-
میگفت دلم که این محالست محال
سر پیش فکنده زیر لب میخندید
-
-
چون زیر افکند در عراق آمیزد
دل عقل کند رها ز تن بگریزد
-
من آتشم و چو درد می برخیزم
هر آتش را که درد می برخیزد
-
-
چون شاهد پوشیده خرامان گردد
هر پوشیده ز جامه عریان گردد
-
بس رخت به خیل کاو گروگان گردد
گر سنگ بود چو کان زرافشان گردد
-
-
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان در تن زندگان پریدن گیرد
-
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بی زحمت چشم دوست دیدن گیرد
-
-
چون صورت تو در دل ما بازآید
مسکین دل گمگشته بجا بازآید
-
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند
چون او برسد گذشته ها بازآید
-
-
چون نیستی تو محض اقرار بود
هستی تو سرمایه انکار بود
-
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی
کافر میرد اگرچه دیندار بود
-
-
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد
-
بیزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
-
-
خاک توام و خدای حق میداند
واجب نبود که از منت بستاند
-
ور بستاند دعا گری پیشه کنم
تا رحم کند پیش منت بنشاند
-
-
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد
بیکار مرا حلاوت کار تو کرد
-
بگریختم از دام تو در خانه دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
-
-
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
-
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
-
-
خواهم گردی که از هوای تو رسد
باشد که به دیده خاک پای تو رسد
-
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
-
-
خواهم که دلم با غم هم خو باشد
گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
-
هان ای دل بی دل غم او دربر گیر
تا چشم زنی خود غم او او باشد
-
-
خورشید که باشد که بروی تو رسد
یا باد سبک سر که به موی تو رسد
-
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
-
-
خورشید که در خانه بقا می نکند
می گردد جابجا و جا می نکند
-
آن نرو بجز قصد هوا می نکند
می گوید کاصل ما خطا می نکند
-
-
خورشید مگر بسته به پیشت میرد
وان ماه جگر خسته به پیشت میرد
-
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد
وین دلشده پیوسته به پیشت میرد
-
-
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
ما را شب تیره بینوا نگذارد
-
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آید گلوش را بفشارد
-
-
در گریه خون مرا شکر خند تو کرد
بی بند مرا از این جهان بند تو کرد
-
می فرمائی که عهد و سوگند تو کو
بی عهد مرا نه عهد و سوگند تو کرد
-
-
در کوی خرابات تکبر نخرند
مردی ز سر کوی خرابات برند
-
آنجا چو رسی مقامری باید کرد
یا مات شوی یا ببری یا ببرند
-
-
در لشکر عشق چونکه خونریز کنند
شمشیر ز پاره های ما تیز کنند
-
من غرقه آن سینه دریا صفتم
یاران مرا بگو که پرهیز کنند
-
-
در مدرسه عشق اگر قال بود
کی فرق میان قال با حال بود
-
در عشق نداد هیچ مفتی فتوی
در عشق زبان مفتیان لال بود
-
-
در می طلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
-
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
-
-
در معنی هست و در عیان نیست که دید
در دل پیدا و در زبان نیست که دید
-
هستی جهان و در جهان نیست که دید
در هستی و نیستی چنان نیست که دید
-
-
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
-
چون روح شود جهان نه بالا و نه زیر
چون عشق تو روح را ز بالا گیرد
-
-
ای دل اثر صبح گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
-
فریاد همی زنی که من سوخته ام
فریاد مکن سوخته خام که دید
-
-
در نفی تو عقل را امان نتوان دید
جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
-
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست
در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد
-
-
درویش که اسرار جهان میبخشد
هردم ملکی به رایگان میبخشد
-
درویش کسی نیست که نان میطلبد
درویش کسی بود که جان میبخشد
-
-
در عشق توم وفا قرین می باید
وصل تو گمانست یقین می باید
-
کار من دل خواسته در خدمت تو
بد نیست ولیکن به ازین می باید
-
-
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
-
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
-
-
دردی داری که بحر را پر دارد
دردی که هزار بحر پر در دارد
-
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر
زانروی که روی خر به آخر دارد
-
-
دست تو به جود طعنه بر میغ زند
در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
-
از کار تو آفتاب را شرمی باد
کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
-
-
دشنام که از لب تو مهوش باشد
چون لعل بود که اصلش آتش باشد
-
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد
هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
-
-
دل با هوس تو زاد و بودی دارد
با سایه تو گفت و شنودی دارد
-
لاحول همی کنم ولیکن لاحول
در عشق گمان مکن که سودی دارد
-
-
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد
دل نیک نواز با نوائی آمد
-
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال
کز جانب قاف جان همائی آمد
-
-
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لاله زار تو کند
-
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند
تا خدمت لعل آبدار تو کند
-
-
دل داد مرا که دلستان را بزدم
آن را که نواختم همان را بزدم
-
جانیکه بر آن زنده ام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
-
-
دلدار ابد گرد دلم میگردد
گرد دل و جان خجلم میگردد
-
زین گل چو درخت سر برآرم خندان
کاب حیوان گرد گلم میگردد
-
-
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد
هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
-
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر
هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
-
-
دل دوش در این عشق حریف ما بود
شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
-
چون صبح دمید سوی تو آمد زود
با چهره زرد و دیده خون آلود
-
-
دل را بدهم پند که عمدا نرود
پیش بت شنگ من از آنجا نرود
-
لب می گزد آن بت که کجا افتادی
او کیست که باشد که رود یا نرود
-
-
دل ها به سماع بیقرار افتادند
چون ابر بهار پر شرار افتادند
-
ای زهره عیش کف رحمت بگشای
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند
-
-
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
-
این آشفته است و او پریشان دانم
کاشفته سخنهای پریشان گوید
-
-
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
-
از دایره خیال ما بیرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
-
-
دوش از قمر تو آسمان مینوشید
وز آب حیات تو جهان مینوشید
-
زان آب حیاتی که حیاتست مزید
در هرچه حیات بود آن مینوشید
-
-
دو کون خیال خانه ای بیش نبود
وامد شد ما بهانه ای بیش نبود
-
عمریست که قصه ای ز جان میشنوی
قصه چکنم فسانه ای بیش نبود
-
-
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
بر روی شکوفه ها علامت میکرد
-
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد
گل خنده زنان بر او قیامت میکرد
-
-
دی بنده بر آن قمر جانی شد
یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
-
میخواست که مدعاش ثابت گردد
ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
-
-
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد
روی تو ره گنبد از رق میزد
-
تا داشتی آفتاب در سایه زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
-
-
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
-
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
-
-
دی می رفتی بر تو تو نظر می کردند
آنانکه به مذهب تناسخ فردند
-
سوگند به اعتقاد خود می خوردند
کاین یوسف ثانیست که باز آوردند
-
-
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
-
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
-
-
رفتم بدر خانه آنخوش پیوند
بیرون آمد بنزد من خنداخند
-
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
-
-
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
زاندیده جهان دگرت دیده شود
-
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی
کارت همه سر بسر پسندیده شود
-
-
روز آمد و غوغای تو در بردارد
شب آمد و سودای تو بر سر دارد
-
کار شب و روز نیست این کار منست
کی دو خر لنگ بار من بردارد
-
-
روز شادیست غم چرا باید خورد
امروز می از جام وفا باید خورد
-
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم
یکچند هم از کف خدا باید خورد