-
وزانجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راه جوی
-
همی رفت پویان به جایی رسید
که اندر جهان روشنایی ندید
-
شب تیره چون روی زنگی سیاه
ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
-
تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست
-
عنان رخش را داد و بنهاد روی
نه افراز دید از سیاهی نه جوی
-
وزانجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید و یکسر خوید
-
جهانی ز پیری شده نوجوان
همه سبزه و آبهای روان
-
همه جامه بر برش چون آب بود
نیازش به آسایش و خواب بود
-
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش
-
بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب
-
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خوید در کشتزار
-
بپوشید چون خشک شد خود و ببر
گیاکرد بستر بسان هژبر
-
بخفت و بیاسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خویشتن
-
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوی او شد دوان
-
سوی رستم و رخش بنهاد روی
یکی چوب زد گرم بر پای اوی
-
چو از خواب بیدار شد پیلتن
بدو دشتوان گفت کای اهرمن
-
چرا اسپ بر خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی
-
ز گفتار او تیز شد مرد هوش
بجست و گرفتش یکایک دو گوش
-
بیفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نیک با او سخن
-
سبک دشتبان گوش را برگرفت
غریوان و مانده ز رستم شگفت
-
بدان مرز اولاد بد پهلوان
یکی نامجوی دلیر و جوان
-
بشد دشتبان پیش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش
-
بدو گفت مردی چو دیو سیاه
پلنگینه جوشن از آهن کلاه
-
همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست
-
برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
-
مرا دید برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
-
چو بشنید اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود
-
که تا بنگرد کاو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد
-
همی گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
-
چو از دشتبان این شگفتی شنید
به نخچیر گه بر پی شیر دید
-
عنان را بتابید با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
-
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی
تهمتن سوی رخش بنهاد روی
-
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ
کشید و بیامد چو غرنده میغ
-
بدو گفت اولاد نام تو چیست
چه مردی و شاه و پناه تو کیست
-
نبایست کردن برین ره گذر
ره نره دیوان پرخاشخر
-
چنین گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر
-
همه نیزه و تیغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
-
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد
-
نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن
-
هران مام کاو چون تو زاید پسر
کفن دوز خوانیمش ار مویه گر
-
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گو ز برگنبد افشانده ای
-
نهنگ بلا برکشید از نیام
بیاویخت از پیش زین خم خام
-
چو شیر اندر آمد میان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
-
به یک زخم دو دو سرافگند خوار
همی یافت از تن به یک تن چهار
-
سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید
-
در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
-
همی گشت رستم چو پیل دژم
کمندی به بازو درون شصت خم
-
به اولاد چون رخش نزدیک شد
به کردار شب روز تاریک شد
-
بیفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
-
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپیش اندر افگند و خود برنشست
-
بدو گفت اگر راست گویی سخن
ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
-
نمایی مرا جای دیو سپید
همان جای پولاد غندی و بید
-
به جایی که بستست کاووس کی
کسی کاین بدیها فگندست پی
-
نمایی و پیدا کنی راستی
نیاری به کار اندرون کاستی
-
من این تخت و این تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
-
تو باشی برین بوم و بر شهریار
ار ایدونک کژی نیاری بکار
-
بدو گفت اولاد دل را ز خشم
بپرداز و بگشای یکباره چشم
-
تن من مپرداز خیره ز جان
بیابی ز من هرچ خواهی همان
-
ترا خانه بید و دیو سپید
نمایم من این را که دادی نوید
-
به جایی که بستست کاووس شاه
بگویم ترا یک به یک شهر و راه
-
از ایدر به نزدیک کاووس کی
صد افگنده بخشیده فرسنگ پی
-
وزانجا سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشوار و بد
-
میان دو صد چاهساری شگفت
به پیمایش اندازه نتوان گرفت
-
میان دو کوهست این هول جای
نپرید بر آسمان بر همای
-
ز دیوان جنگی ده و دو هزار
به شب پاسبانند بر چاهسار
-
چو پولاد غندی سپهدار اوی
چو بیدست و سنجه نگهدار اوی
-
یکی کوه یابی مر او را به تن
بر و کتف و یالش بود ده رسن
-
ترا با چنین یال و دست و عنان
گذارنده گرز و تیغ و سنان
-
چنین برز و بالا و این کار کرد
نه خوب است با دیو جستن نبرد
-
کزو بگذری سنگلاخست و دشت
که آهو بران ره نیارد گذشت
-
چو زو بگذری رود آبست پیش
که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
-
کنارنگ دیوی نگهدار اوی
همه نره دیوان به فرمان اوی
-
وزان روی بزگوش تا نرم پای
چو فرسنگ سیصد کشیده سرای
-
ز بزگوش تا شاه مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران
-
پراگنده در پادشاهی سوار
همانا که هستند سیصدهزار
-
ز پیلان جنگی هزار و دویست
کزیشان به شهر اندرون جای نیست
-
نتابی تو تنها و گرز آهنی
بسایدت سوهان آهرمنی
-
چنان لشکری با سلیح و درم
نبینی ازیشان یکی را دژم
-
بخندید رستم ز گفتار اوی
بدو گفت اگر با منی راه جوی
-
ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بران نامدار انجمن
-
به نیروی یزدان پیروزگر
به بخت و به شمشیر تیز و هنر
-
چو بینند تاو بر و یال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من
-
به درد پی و پوستشان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب
-
ازان سو کجا هست کاووس کی
مرا راه بنمای و بردار پی
-
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تا پیش کوه اسپروز
-
بدانجا که کاووس لشکر کشید
ز دیوان جادو بدو بد رسید
-
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
-
به مازندران آتش افروختند
به هر جای شمعی همی سوختند
-
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همی چپ و راست
-
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نیارند خفت
-
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو
که هزمان برآید خروش و غریو
-
بخفت آن زمان رستم جنگجوی
چو خورشید تابنده بنمود روی
-
بپیچید اولاد را بر درخت
به خم کمندش درآویخت سخت
-
به زین اندر افگند گرز نیا
همی رفت یکدل پر از کیمیا
وزانجا سوی راه بنهاد روی
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/وزانجا-سوی-راه-بنهاد-روی
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(47000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(47000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(47000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(47000 تومان)
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه