-
بیا ساقی آن می که ناز آورد
جوانی دهد عمر باز آورد
-
به من ده که این هر دو گم کرده ام
قناعت به خوناب خم کرده ام
-
***
-
***
-
***
-
کسی کو در نیک نامی زند
در این حلقه لاف غلامی زند
-
به نیکی چنان پرورد نام خویش
کزو نیک یابد سرانجام خویش
-
به دراعه در گریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش
-
به از نام نیکو دگر نام نیست
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
-
چو می خواهی ای مرد نیکی پسند
که نامی برآری به نیکی بلند
-
یکی جامه در نیک نامی بپوش
به نیکی دگر جامه ها میفروش
-
نبینی که باشد ز مشگین حریر
فروشنده مشک را ناگزیر
-
***
-
گزارنده این نو آیین خیال
دم از نیک نامان زدی ماه و سال
-
سکندر که آن نیکنامی نمود
بران نام نیکو بسی کرد سود
-
همه سوی نیکان نظر داشتی
بدان را بر خویش نگذاشتی
-
ز کشور خدایان و شهزادگان
نظر پیش کردی به افتادگان
-
کجا زاهدی خلوتی یافتی
به خلوتگهش زود بشتافتی
-
بهر جا که رزمی برآراستی
از ایشان به همت مدد خواستی
-
همانا کزان بود پیروز جنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
-
سپاهی که با او به جنگ آمدند
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
-
نمودند کای داور روزگار
به تعلیم تو دولت آموزگار
-
ترا فتح و فیروزی از لشگرست
تو زاهد نوازی سخن دیگرست
-
به شمشیر باید جهان را گشاد
تو از نیک مردان چه آری به یاد
-
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
-
ازین پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیک مردان زنیم
-
جهاندار ازین داوریهای سخت
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
-
سخن بر بدیهه نیاید صواب
به وقت خودش داد باید جواب
-
چو لشگر سوی کوه البرز راند
بهر ناحیت نایبی را نشاند
-
به دهلیزه رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت
-
در آن تاختن کارزورمند بود
رهش بر گذرگاه دربند بود
-
نبود آنگه آن شهر آراسته
دزی بود در وی بسی خواسته
-
در آن دز تنی چند ره داشتند
که کس را در آن راه نگذاشتند
-
چو شه را سراپرده آنجا زدند
رقیبان دز خیمه بالا زدند
-
در دز ببستند بر روی شاه
نکردند در تیغ و لشکر نگاه
-
به نوبتگه شاه نشتافتند
سر از خدمت بارگه تافتند
-
اگر خواندشان داور دور گیر
به رفتن نگشتند فرمان پذیر
-
وگر دفتر داوری در نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت
-
همان چاره دید آن خردمند شاه
که بردارد آن بند از بندگاه
-
به لشکر بفرمود تا صد هزار
درآیند پیرامن آن حصار
-
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سیلاب خون غرق آبش کنند
-
چهل روز لشگر شغب ساختند
کزان دز کلوخی نینداختند
-
ز پرتاب او ناوک افکند بال
کمندی نه کانجا رساند دوال
-
عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زان قلعه چون عروس
-
نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس
-
چو عاجز شدند اندر آن تاختن
وزان جوز بر گنبد انداختن
-
شه کاردان مجلسی نو نهاد
سران را طلب کرد و ابرو گشاد
-
چه گوئید گفتا درین بند کوه
که آورد از اندیشه ما را ستوه
-
ولایت گشایان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز
-
که ما بندگان تا کمر بسته ایم
بدین روز یک روز ننشسته ایم
-
چهل روز باشد که بیخورد و خواب
ستیزیم با ابرو با آفتاب
-
تو دانی که بر تارک مهر و میغ
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
-
چو دیوان بسی چاره ها ساختیم
از این دیو خانه نپرداختیم
-
همان به که گردیم ازین راه تنگ
گریوه نوردیم و سائیم سنگ
-
شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز در آن
-
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل
-
شه از گنج گوهر به دریا کنار
یکی مجلس آراست چون نوبهار
-
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشگر شکن
-
که از گوشه داران در این گوشه کیست
که بر ماتم آرزوها گریست
-
یکی گفت کای شاه دانش پرست
پرستشگری در فلان غار هست
-
به کس روی ننماید از هیچ راه
کند بی نیازی به مشتی گیاه
-
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان
-
ز خاصان تنی چند همراه کرد
نشان جست و آمد بر نیک مرد
-
ره از شب چو روز بداندیش بود
و شاقی و شمعی روان پیش بود
-
چو نزدیک غار آمد از راه دور
به غار اندر افتاد از آن شمع نور
-
پرستنده چون پرتو نور دید
ز تاریکی غار بیرون دوید
-
فرشته وشی دید چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب
-
جهاندیده نزد جهاندار تاخت
به نور جهانداری او را شناخت
-
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری
-
شه از مهربانی بدو داد دست
درون رفت و پیشش به زانو نشست
-
بپرسید از او کاشنای تو کیست
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
-
چه دانستی ای زاهد هوشیار
که اسکندرم من درین تنگ غار
-
دعا کرد زاهد که دلشاد باش
ز بند ستمگاری آزاد باش
-
به اقبال باد اخترت خاسته
به نیروی اقبالت آراسته
-
اگر زانکه بشناختم شاه را
شناسد به شب هر کسی ماه را
-
نه آیینه تنها تو داری بدست
مرا در دل آیینه ای نیز هست
-
به صد سال کو را ریاضت زدود
یکی صورت آخر تواند نمود
-
دگر آنچه پرسد خداوند رای
که چونست زاهد در این تنگ جای
-
به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر ز آنچه بودم نخست
-
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
کس از بندگان چون من آزاد نیست
-
جهان را ندیدم وفا داریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی
-
چو برسختم اندیشه کار خویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش
-
بریدم ز هر آشنائی شمار
بس است آشنای من آموزگار
-
به بسیار خواری نیارم بسیچ
که پری دهد ناف را پیچ پیچ
-
گیا پوشم و قوت من هم گیا
کنم سنگ را زر بدین کیمیا
-
بود سالها کز سر آیندگان
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
-
سبب چیست کامشب درین کنج غار
به نیک اختری رنجه شد شهریار
-
در غار من وانگهی چون توئی
یکی پاس شه را کم از هندوئی
-
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
از این آمدن داشتم ناگزیز
-
خدای آهنی را بدو نیم کرد
به ما هر دو آن تسلیم کرد
-
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
-
چو من زاهن تیغ گیتی فروز
کنم یاری عدل در نیم روز
-
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری
-
مگر کز کلید تو و تیغ من
گشاده شود کار این انجمن
-
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه
-
همه روز و شب کاروانها زنند
ز بد گوهری راه جانها زنند
-
در آن جستجویم که بگشایمش
به داد و به دانش بیارایمش
-
تو نیز ار به همت کنی یاریی
در این ره کند بخت بیداریی
-
ز رهزن شود راه پرداخته
شور توشه رهروان ساخته
-
چو آگاه شد مرد ایزد شناس
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
-
یکی منجنیق از نفس برگشاد
که بر قلعه آسمان در گشاد
-
چنان زد در آن کوهه منجنیق
که شد کوه در وی چو دریا غریق
-
به شه گفت برخیز و شو باز جای
که آن کوهپایه درآمد ز پای
-
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
مقیمان مجلس دویدند پیش
-
دگر باره مجلس بیاراستند
به رامش نشستند و می خواستند
-
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاد است بر در به امید بار
-
بفرمود شه تا درآرند زود
درآمد بر شاه و خدمت نمود
-
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
کلید در دز بینداخت پیش
-
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
-
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست
-
ز خشم خدا منجنیقی رسید
دز افتاد و ناگاه درهم درید
-
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب
-
خرابیش دانم نه زین لشگرست
که این منجنیق از دزی دیگرست
-
چو حکم دز آسمانی تراست
تو دانی و دز حکمرانی تراست
-
نگه کرد شه سوی لشکر کشان
کزین به دعا را چه باشد نشان
-
چهل روز باشد که مردان کار
به شمشیر کوشند با این حصار
-
به چندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
-
به آهی که برداشت بی توشه ای
فرو ریخت از منظرش گوشه ای
-
شما را چه رو مینماید درین
که بی نیک مردان مبادا زمین
-
بزرگان لشکر به عذرآوری
پشیمان شدند از چنان داوری
-
زمین بوسه دادند در بزم شاه
که خالی مباد از تو تخت و کلاه
-
قوی باد در ملک بازوی تو
بقا باد نقد ترازوی تو
-
چنین حرفها را تو دانی شناخت
که یزدان ترا سایه خویش ساخت
-
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
براه آمدیم ارچه از ره شدیم
-
فرستاد شه تا به دز تاختند
از آن رهزنان دز بپرداختند
-
بجای دز اقطاعها داد شان
سوی داده خود فرستادشان
-
در آن سنگ بسته دز اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای
-
خرابیش را یکسر آباد کرد
دز ظلم را خانه داد کرد
-
نواحی نشینان آن کوهسار
تظلم نمودند هنگام بار
-
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
درین مرز تخمی نیاریم کشت
-
چو هر گه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند
-
ازین روی ما را زیانها رسد
ز نان تنگی آفت به جانها رسد
-
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی
-
درین پاسگه رخنهائی که هست
عمارت کند تا شود سنگ بست
-
مگر زافت آن بیابانیان
به راحت رسد کار خزرانیان
-
بفرمود شه تاگذرگاه کوه
ببندند خزرانیان هم گروه
-
ز پولاد و ارزیز و از خاره سنگ
برآرند سدی در آن راه تنگ
-
ز خارا تراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار
-
فرستاد خلقی به انبوه را
گذر داد بر بستن آن کوه را
-
چو زابادی رخنه پرداختند
به عزم شدن رایت افراختند
-
شد از زخمه کاسه و زخم کوس
خدنگ اندران بیشه ها آبنوس
-
ملک بارگه سوی صحرا کشید
عنان راه را داد و منزل برید
-
چو سیاره چرخ شبدیز راند
بهر برج کامد سعادت رساند
-
چو زلف شب از حلقه عنبری
سمن ریخت بر طاق نیلوفری
-
شه و لشگر از رنج ره سودگی
رسیدند لختی به آسودگی
-
تنی چند را از رقیبان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
-
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
بپرسید و آگه شد از سرگذشت
-
پس آنگاه از هر نشیب و فراز
به گوش ملک برگشادند راز
-
نمودند کاینجا حصاریست خوب
که دور است ازو تند باد جنوب
-
یکی سنگ مینای مینو سرشت
به زیبائی و خرمی چون بهشت
-
سریر سرافراز شد نام او
درو تخت کیخسرو و جام او
-
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندران تاجگه جام و تخت
-
همان گور خانه ز غاری گزید
کز آتش در آن غار نتوان خزید
-
هم از تخمه او در آن پیشگاه
ملک زاده ای هست بر جمله شاه
-
پرستش کند جای آن شاه را
نگهدارد آن جام وآن گاه را
-
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد
-
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی
-
اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان
-
بدیدی دز از دز فرود آمدی
به دزبان بر از وی درود آمدی
-
بنا دیده دیدن هوسناک بود
بهر جا که شد چست و چالاک بود
-
چو آن شب صفتهای آن دز شنید
به دز دیدنش رغبت آمد پدید
-
مگر کز کهن جام کیخسروی
دهد مجلس مملکت را نوی
گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/گشودن-اسکندر-دز-دربند-را-به-دعای-زاهد
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(81000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(81000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(81000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(81000 تومان)