-
هم از دست من کشور و مهر و تاج
بیابی همان یاره و تخت عاج
-
زمهر برادر تو را ننگ نیست
مگر آرزویت جز از جنگ نیست
-
اگر پند من سر به سر نشنوی
به فرجام زین بد پشیمان شوی
-
فرستاده آمد چو باد دمان
به نزدیک طلخند تیره روان
-
بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز
ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز
-
چو بشنید طلخند گفتار اوی
خردمندی و رای و دیدار اوی
-
ازان کآسمان را دگر بود راز
بگفت برادر نیامد فراز
-
چنین داد پاسخ که گو رابگوی
که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی
-
بریده زوانت بشمشیر بد
تنت سوخته ز آتش هیربد
-
شنیدم همه خام گفتار تو
نبینم جزا ز چاره بازار تو
-
چگونه دهی گنج و شاهی بمن
توخود کیستی زین بزرگ انجمن
-
توانایی و گنج و شاهی مراست
ز خورشید تا آب و ماهی مراست
-
همانا زمانت فراز آمدست
کت اندیشه های دراز آمدست
-
سپاه ایستاده چنین بر دومیل
ز آورد مردان و پیکار پیل
-
بیارای لشکر فراز آر جنگ
به رزم آمدی چیست رای درنگ
-
چنان بینی اکنون ز من دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد
-
ندانی جز افسون و بند و فریب
چودیدی که آمد بپیشت نشیب
-
ازاندیشه ای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
-
فرستاده آمد سری پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد
-
چنین تا شب تیره بنمود روی
فرستاده آمد همی زین بدوی
-
فرود آمدند اندران رزمگاه
یکی کنده کندند پیش سپاه
-
طلایه همی گشت بر گرد دشت
بدین گونه تارامش اندر گذشت
-
چوبرزد سر از برج شیرآفتاب
زمین شد بکردار دریای آب
-
یکی چادر آورد خورشید زرد
بگسترد برکشور لاژورد
-
برآمد خروشیدن کرنای
هم آواز کوس از دو پرده سرای
-
درفش دو شاه نوآمد به دید
سپه میمنه میسره برکشید
-
دو شاه سرافراز در قلبگاه
دو دستور فرزانه درپیش شاه
-
به فرزانه خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو
-
که بر پای دارید یکسر درفش
کشیده همه تیغهای بنفش
-
یکی ازیلان پیش منهید پای
نباید که جنبد پیاده ز جای
-
که هرکس تندی کند روز جنگ
نباشد خردمند یا مرد سنگ
-
ببینم که طلخند با این سپاه
چگونه خرامد به آوردگاه
-
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
-
ز پند آزمودیم وز مهر چند
نبود ایچ ازین پندها سودمند
-
گر ایدون که پیروز گردد سپاه
مرا بردهد گردش هور و ماه
-
مریزید خون از پی خواسته
که یابید خود گنج آراسته
-
وگر نامداری بود زین سپاه
که اسب افگند تیز برقلبگاه
-
چو طلخند را یابد اندر نبرد
نباید که بر وی فشانند گرد
-
نیایش کنان پیش پیل ژیان
بباید شدن تنگ بسته میان
-
خروشی برآمد که فرمان کنیم
ز رای توآرایش جان کنیم
-
وزان روی طلخند پیش سپاه
چنین گفت با پاسبانان گاه
-
گر ایدون که باشیم پیروزگر
دهد گردش اختر نیک بر
-
همه تیغها کینه رابر کشیم
به یزدان پناهیم و دم در کشیم
-
چو یابید گو را نبایدش کشت
نه با اوسخن نیز گفتن درشت
-
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آرید بسته دو دست
-
همانگه خروشیدن کرنای
برآمد زدهلیز پرده سرای
-
همه کوه و دریا پر آواز گشت
توگفتی سپهر روان بازگشت
-
ز بس نعره و چاک چاک تبر
ندانست کس پای گیتی ز سر
-
ز رخشنده پیکان و پر عقاب
همی دامن اندر کشید آفتاب
-
زمین شد به کردار دریای خون
در ودشت بد زیرخون اندرون
-
دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه
براندند هر دو ز قلب سپاه
-
برآمد خروشی ز طلخند وگو
که از باد ژوپین من دور شو
-
به جنگ برادر مکن دست پیش
نگه دار ز آواز من جای خویش
-
همی این بدان گفت وآن هم بدین
چودریای خون شد سراسر زمین
-
یلانی که بودند خنجر گزار
بگشتند پیرامن کارزار
-
ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی
همی خون و مغز اندر آمد به جوی
-
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
وز اندازه آویزش اندرگذشت
-
خروش آمد از دشت و آواز گو
که ای جنگسازان و گردان نو
-
هرآنکس که خواهد زما زینهار
مدارید ازو کینه در کارزدار
-
بدان تا برادر بترسد ز جنگ
چوتنها بماند نسازد درنگ
-
بسی خواستند از یلان زینهار
بسی کشته شد در دم کار زار
-
چو طلخند بر پیل تنها بماند
گو او را به آواز چندی بخواند
-
که رو ای برادر به ایوان خویش
نگه کن به ایوان و دیوان خویش
-
نیابی همانا بسی زنده تن
از آن تیغزن نامدار انجمن
-
همه خوب کاری ز یزدان شاس
وزو دار تا زنده باشی سپاس
-
که زنده برفتی توازپیش جنگ
نه هنگام رایست و روز درنگ
-
چوبشنید طلخند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پر آب روی
-
به مرغ آمد از دشت آوردگاه
فراز آمدندش زهر سو سپاه
-
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهش شد آباد و با کام وشاد
-
سزاوار خلعت هر آنکس که دید
بیاراست او را چنانچون سزید
-
به دینار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجوی از غم آزادگشت
-
پیامی فرستاد نزدیک گو
که ای تخت را چون بپالیز خو
-
برآنی که از من شدی بی گزند
دلت را به زنار افسون مبند
-
به آتش شوی ناگهان سوخته
روان آژده چشمها دوخته
-
چو بشنید گو آن پیام درشت
دلش راز مهر برادر بشست
-
دلش زان سخن گشت اندوهگین
به فرزانه گفت این شگفتی ببین
-
بدوگفت فرزانه کای شهریار
تویی از پدر تخت را یادگار
-
ز دانش پژوهان تو داناتری
هم از تاجداران تواناتری
-
مرا این درستست و گفتم بشاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
-
که این نامور تا نگردد هلاک
بگردد چو مار اندرین تیره خاک
-
به پاسخ تو با او درشتی مگوی
بپیوند و آزرم او را بجوی
-
اگر جنگ سازد بسازیم جنگ
که او با شتابست و ما با درنگ
-
سپهبد فرستاده را پیش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
-
بدوگفت رو با برادر بگوی
که چندین درشتی و تندی مجوی
-
درشتی نه زیباست با شهریار
پدرنامور بود و تو نامدار
-
مرا این درستست کز پند من
تو دوری نجویی ز پیوند من
-
ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی
که تو نامور باشی و نامجوی
-
بگویم همه آنچ اندر دلست
سخنها که جانم برو مایلست
-
تو را سر بپیچد ز دستور بد
زآسانی و رای وراه خرد
-
مگوی ای برادر سخن جز بداد
که گیتی سراسر فسونست و باد
-
سوی راستی یاز تا هرچ هست
ز گنج ومردان خسروپرست
-
فرستم همه سر به سر پیش تو
ببیند روان بداندیش تو
-
که اندر دل من جز از داد نیست
مباد آنک از جان تو شاد نیست
-
برینست رایم که دادم پیام
اگر بشنود مهتر خویش کام
-
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
به خوبی و پیوندت آهنگ نیست
-
بسازم کنون جنگ را لشکری
که باید سپاه مرا کشوری
-
ازین مرز آباد ما بگذریم
سپه را همه پیش دریا بریم
-
یکی کنده سازیم گرد سپاه
برین جنگجویان ببندیم راه
-
ز دریا بکنده در آب افگنیم
سراسر سر اندر شتاب افگنیم
-
بدان تا هرآنکس که بیند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست
-
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ
بریزیم خون اندرین جای تنگ
-
سپه را همه دستگیر آوریم
مبادا که شمشیر و تیر آوریم
-
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بروبر سخنهای گو کرد یاد
-
چوطلخند بشنید گفتار گو
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
-
بفرمود تا پیش او خواندند
سزاوار هر جای بنشاندند
-
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
-
به لشکر چنین گفت کین جنگ نو
به دریا که اندیشه کردست گو
-
چه بینید واین را چه رای آوریم
که اندیشه او به جای آوریم
-
اگر بود خواهید با من یکی
نپیچید سر را ز داد اندکی
-
اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه
چو در جنگ لشکر بود هم گروه
-
اگر یار باشید با من به جنگ
از آواز روبه نترسد پلنگ
-
هر آنکس که جویند نام بزرگ
ز گیتی بیابند کام بزرگ
-
جهانجوی اگر کشته گردد به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
-
هر آنکس که درجنگ تندی کند
همی از پی سودمندی کند
-
بیابید چندان ز من خواسته
پرستنده و اسب آراسته
-
ز کشمیر تا پیش دریای چین
به هر شهر برماکنند آفرین
-
ببخشم همه شهرها بر سپاه
چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه
-
بپاسخ همه مهتران پیش اوی
یکایک نهادند برخاک روی
-
که ما نام جوییم و تو شهریار
ببینی کنون گردش روزگار
-
ز درگاه طلخند برشد خروش
ز لشکر همه کشور آمد بجوش
-
سپه را همه سوی دریا کشید
وزان پس سپاه گوآمد پدید
-
برابر فرود آمدند آن دو شاه
که بوند با یکدگر کینه خواه
-
بگرد اندرون کنده ای ساختند
چوشد ژرف آب اندر انداختند
-
دو لشکر برابر کشیدند صف
سواران همه بر لب آورده کف
-
بیاراست با میسره میمنه
کشیدند نزدیک دریا بنه
-
دو شاه گرانمایه پر درد و کین
نهادند برپشت پیلان دو زین
-
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکر آرای خویش
-
زمین قار شد آسمان شد بنفش
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
-
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
ز نالیدن بوق وآوای کوس
-
تو گفتی که دریا بجوشد همی
نهنگ اندرو خون خروشد همی
-
ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ
ز دریا برآمد یکی تیره میغ
-
چو بر چرخ خورشید دامن کشید
چنان شد که کس نیز کس را ندید
-
توگفتی هوا تیغ بارد همی
بخاک اندرون لاله کارد همی
-
ز افگنده گیتی بران گونه گشت
که کرکس نیارست برسرگذشت
-
گروهی بکنده درون پر ز خون
دگر سر بریده فگنده نگون
-
ز دریا همی خاست از باد موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
-
همه دشت مغز و جگر بود و دل
همه نعل اسبان ز خون پر ز گل
-
نگه کرد طلخند از پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
-
همه باد بر سوی طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
-
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
-
بران زین زرین بخفت و بمرد
همه کشور هند گو راسپرد
-
ببیشی نهادست مردم دو چشم
ز کمی بود دل پر از درد وخشم
-
نه آن ماند ای مرد دانا نه این
ز گیتی همه شادمانی گزین
-
اگر چند بفزاید از رنج گنج
همان گنج گیتی نیرزد به رنج
-
زقلب سپه چون نگه کرد گو
ندید آن درفش سپهدار نو
-
سواری فرستاد تا پشت پیل
بگردد بجوید همه میل میل
-
ببیند که آن لعل رخشان درفش
کزو بود روی سواران بنفش
-
کجاشد که بنشست جوش نبرد
مگر چشم من تیره گون شد ز گرد
-
سوار آمد و سر به سر بنگرید
درفش سرنامداران ندید
-
همه قلب گه دید پر گفت و گوی
سواران کشور همه شاه جوی
-
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سخنها همه پیش او کرد یاد
-
سپهبد فرود آمد از پشت پیل
پیاده همی رفت گریان دو میل
-
بیامد چوطلخند را مرده دید
دل لشکر از درد پژمرده دید
-
سراپای او سر به سر بنگرید
به جایی برو پوست خسته ندید
-
خروشان همه گوشت بازو بکند
نشست از برش سوگوار و نژند
-
همی گفت زار ای نبرده جوان
برفتی پر از درد و خسته روان
-
تو راگردش اختر بد بکشت
وگرنه نزد بر تو بادی درشت
-
بپیچید ز آموزگاران سرت
تو رفتی ومسکین دل مادرت
-
بخوبی بسی راندم با تو پند
نیامد تو را پند من سودمند
-
چو فرزانه گو بد آنجا رسید
جهان جوی طلخند را مرده دید
-
برادرش گریان و پر درد گشت
خروش سواران بران پهن دشت
-
خروشان بغلتید در پیش گو
همی گفت زار ای جهان دار نو
-
ازان پس بیاراست فرزانه پند
بگو گفت کای شهریار بلند
-
ازین زاری و سوگواری چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود
-
سپاس از جهان آفرینت یکیست
که طلخند بر دست تو کشته نیست
-
همه بودنی گفته بودم به شاه
ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه
-
که چندان به پیچید برزم این جوان
که برخویشتن بر سر آرد زمان
-
کنون کار طلخند چون بادگشت
بنادانی و تیزی اندر گذشت
-
سپاهست چندان پر از درد و خشم
سراسر همه برتو دارند چشم
-
بیارام و ما را تو آرام ده
خرد را به آرام دل کام ده
-
که چون پادشا را ببیند سپاه
پر از درد و گریان پیاده به راه
-
بکاهدش نزد سپاه آبروی
فرومایه گستاخ گردد بروی
-
به کردار جام گلابست شاه
که از گرد یکباره گردد تباه
-
ز دانا خردمند بشنید پند
خروشی ز لشکر برآمد بلند
-
که آن لشکر اکنون جدا نیست زین
همه آفرین باد بر آن و این
-
همه پاک در زینهار منید
وزین بر منش یادگار منید
-
ازان پس چو دانندگان را بخواند
به مژگان بسی خون دل برفشاند
-
ز پند آنچ طلخند را داده بود
بدیاشن بگفت آنچ ازو هم شنود
-
یکی تخت تابوت کردش ز عاج
ز زر و ز پیروزه و خوب ساج
-
بپوشید رویش به چینی پرند
شد آن نامور نامبردار هند
-
بدبق و بقیر و بکافور و مشک
سرتنگ تابوت کردند خشک
-
وزان جایگه تیز لشکر براند
به راه و به منزل فراوان نماند
-
چو شاهان گزیدند جای نبرد
بشد مادر از خواب و آرام و خورد
-
همیشه بره دیدبان داشتی
به تلخی همی روز بگذاشتی
-
چوازراه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بینادل از دیده گاه
-
همی دیده بان بنگرید از دو میل
که بیند مگر تاج طلخند و پیل
-
ز بالا درفش گو آمد پدید
همه روی کشور سپه گسترید
-
نیامد پدید از میان سپاه
سواری برافگند از دیده گاه
-
که لشکر گذر کرد زین روی کوه
گو وهرک بودند با او گروه
-
نه طلخند پیدا نه پیل و درفش
نه آن نامداران زرینه کفش
-
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان به دیوار بر زد سرش
-
ازان پس چوآمد به مام آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
-
جهاندار طلخند بر زین بمرد
سرگاه شاهی بگو در سپرد
-
همی جامه زد چاک و رخ را بکند
به گنجور گنج آتش اندر فگند
-
به ایوان او شد دمان مادرش
به خون اندرون غرقه گشته سرش
-
همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت
ازان پس بلند آتشی برفروخت
-
که سوزد تن خویش به آیین هند
ازان سوگ پیداکند دین هند
-
چو از مادر آگاهی آمد بگو
برانگیخت آن باره تیزرو
-
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندر گرفت
-
بدو گفت کای مهربان گوش دار
که ما بیگناهیم زین کارزار
-
نه من کشتم او را نه یاران من
نه گردی گمان برد زین انجمن
-
که خود پیش او دم توان زد درشت
ورا گردش اختر بد بکشت
-
بدو گفت مادر که ای بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
-
برادر کشی از پی تاج و تخت
نخواند تو را نیکدل نیکبخت
-
چنین داد پاسخ که ای مهربان
نشاید که برمن شوی بدگمان
-
بیارام تا گردش روزمگاه
نمایم تو را کار شاه و سپاه
-
که یارست شد پیش او رزمجوی
کرا بود در سر خود این گفت وگوی
-
به دادار کو داد ومهر آفرید
شب و روز و گردان سپهر آفرید
-
کزین پس نبیند مرا مهر و گاه
نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه
-
مگر کین سخن آشکارا کنم
ز تندی دلت پرمداراکنم
-
که او را بدست کسی بد زمان
که مردم رهایی نیابد ازان
-
که یابد به گیتی رهایی ز مرگ
وگر جان بپوشد به پولاد ترگ
-
چنان شمع رخشان فرو پژمرد
بگیت کسی یک نفس نشمرد
-
وگر چون نمایم نگردی تو رام
به دادار دارنده کوراست کام
-
که پیشت به آتش بر خویش را
بسوزم ز بهر بداندیش را
-
چو بشنید مادر سخنهای گو
دریغ آمدش برز و بالای گو
-
بدو گفت مادر که بنمای راه
که چون مرد بر پیل طلخند شاه
-
مگر بر من این آشکارا شود
پر آتش دلم پرمدارا شود
-
پر از در شد گو بایوان خویش
جهاندیده فرزانه را خواند پیش
-
بگفت آنچ با مادرش رفته بود
ز مادر که برآتش آشفته بود
-
نشستند هر دو بهم رای زن
گو و مرد فرزانه بی انجمن
-
بدو گفت فرزانه کای نیکخوی
نگردد بما راست این آرزوی
-
ز هر سو بخوانیم برنا و پیر
کجا نامداری بود تیزویر
-
ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای
وزان تیزویران جوینده رای
-
ز دریا و از کنده وزرمگاه
بگوییم با مرد جوینده راه
-
سواران بهر سو پراگند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو
-
سراسر بدرگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
-
جهاندار بنشست با موبدان
بزرگان دانادل و بخردان
-
صفت کرد فرزانه آن رزمگاه
که چون رفت پیکار جنگ وسپاه
-
ز دریا و از کنده و آبگیر
یکایک بگفتند با تیزویر
-
نخفتند زایشان یکی تیره شب
نه بر یکدگر برگشادند لب
-
ز میدان چو برخاست آواز کوس
جهاندیدگان خواستند آبنوس
-
یکی تخت کردند از چارسوی
دومرد گرانمایه و نیکخوی
-
همانند آن کنده و رزمگاه
بروی اندر آورده روی سپاه
-
بران تخت صدخانه کرده نگار
صفی کرد او لشکر کارزار
-
پس آنگه دولشکر زساج و زعاج
دو شاه سرافراز با پیل وتاج
-
پیاده بدید اندرو با سوار
همه کرده آرایش کارزار
-
ز اسبان و پیلان و دستور شاه
مبارز که اسب افگند بر سپاه
-
همه کرده پیکر به آیین جنگ
یک تیز وجنبان یکی با درنگ
-
بیاراسته شاه قلب سپاه
ز یک دست فرزانه نیک خواه
-
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل
ز پیلان شده گرد همرنگ نیل
-
دو اشتر بر پیل کرده به پای
نشانده برایشان دو پاکیزه رای
-
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد
-
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف
ز خون جگر بر لب آورده کف
-
پیاده برفتی ز پیش و ز پس
کجا بود در جنگ فریادرس
-
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه
نشستی چو فرزانه بر دست شاه
-
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش
نرفتی نبودی ازین شاه پیش
-
سه خانه برفتی سرافراز پیل
بدیدی همه رزم گه از دو میل
-
سه خانه برفتی شتر همچنان
برآورد گه بر دمان و دنان
-
نرفتی کسی پیش رخ کینه خواه
همی تاختی او همه رزمگاه
-
همی راند هر یک به میدان خویش
برفتن نکردی کسی کم و بیش
-
چو دیدی کسی شاه را در نبرد
به آواز گفتی که شاها بگرد
-
ازان پس ببستند بر شاه راه
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه
-
نگه کرد شاه اندران چارسوی
سپه دید افگنده چین در بروی
-
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه
-
شد از رنج وز تشنگی شاه مات
چنین یافت از چرخ گردان برات
-
ز شطرنج طلخند بد آرزوی
گوآن شاه آزاده و نیکخوی
-
همی کرد مادر ببازی نگاه
پر از خون دل از بهر طلخند شاه
-
نشسته شب و روز پر درد وخشم
ببازی شطرنج داده دو چشم
-
همه کام و رایش به شطرنج بود
ز طلخند جانش پر از رنج بود
-
همیشه همی ریخت خونین سرشک
بران درد شطرنج بودش پزشک
-
بدین گونه بد تاچمان و چران
چنین تا سر آمد بروبر زمان
-
سرآمد کنون برمن این داستان
چنان هم که بشنیدم ازباستان
داستان طلخند و گو - قسمت دوم
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/داستان-طلخند-و-گو-قسمت-دوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(131500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(131500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(131500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(131500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
روبه
- روباه
- روبه
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه