-
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
-
که آرایش روم بد نام اوی
ز کسری برآمد به فرجام اوی
-
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
-
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
-
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
-
همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
-
برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
-
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پیر و برنا شدند انجمن
-
به پیش گرانمایه شاه آمدند
غریوان و فریادخواه آمدند
-
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
-
به جان ویژه زنهار خواه توایم
پرستار فر کلاه توایم
-
بفرمود پس تا نکشتند نیز
برایشان ببخشود بسیار چیز
-
وزان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
-
نوندی ز گفتار کارآگهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
-
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
-
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
-
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
-
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
-
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
-
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
-
کی تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
-
سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
-
شده نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز شمشیرزن
-
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
-
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
-
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
-
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
-
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
-
سواران ایران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
-
پس رومیان در همی تاختند
در و دشت ازیشان بپرداختند
-
چنان هم همی رفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
-
سپه را بهامونی اندر کشید
برآورده دیگر آمد پدید
-
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
-
سر باره برتر ز پر عقاب
یکی کنده ای گردش اندر پر آب
-
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
-
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی
-
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
-
خروشی برآمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
-
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
-
ز دروازها جنگ برساختند
همه تیر و قاروره انداختند
-
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
-
ازان باره دز نماند اندکی
همه شارستان با زمی شد یکی
-
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه
-
همه پاک زین شهر بیرون شوید
به تاریکی اندر به هامون شوید
-
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
وگر غارت و شورش و داروگیر
-
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب
-
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
-
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
-
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
-
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
-
که ایدر ز جنگی سواری نماند
بدین شارستان نامداری نماند
-
همه کشته و خسته شد بی گناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
-
زن و کودک خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
-
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
-
چو قیصر گنهکار شد ما که ایم
بقالینیوس اندرون بر چه ایم
-
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بیگناه
-
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
-
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
-
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
-
سپاهی بران شهر شد بی کران
دلیران رومی و کنداوران
-
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
-
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
-
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
-
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
-
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
-
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواری ندیدند جنگی بروم
-
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
-
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
-
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه
-
وزیشان هران کس که جنگی بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند
-
زمین دید رخشان تر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
-
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان
-
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
-
کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
-
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
-
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
-
یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
-
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
-
بزرگان روشن دل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
-
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
-
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
-
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
-
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
-
بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
-
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
-
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
-
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
-
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
-
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
-
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
-
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
-
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
-
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
-
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
-
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
-
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
-
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
-
سپاهست چندانک دریا و کوه
همی گردد از گرد اسبان ستوه
-
بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
-
ز نوشین روان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سه پاس
-
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
-
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کرده قیصر اندر مغاک
-
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
-
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشین روان رای او تیره گشت
-
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخن گوی با دانش و پاک بوم
-
به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
-
پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
-
چو مهراس داننده شان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
-
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
-
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
-
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
-
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
-
رسیدند نزدیک نوشین روان
چو الماس کرده زبان با روان
-
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
-
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
-
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
-
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بی ارز و بی فرهیست
-
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
-
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
-
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
-
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشن روان بهتر از گنج و بوم
-
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
-
پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدره زر و گر برده بود
-
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
-
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
-
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگی تری زان سرافزار بوم
-
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
-
وزان جایگه ناله گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
-
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
-
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
-
که پشت زمی را همی داد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
-
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
-
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
-
ببوسید شیروی روی زمین
همی خواند بر شهریار آفرین
-
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
-
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
-
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
-
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
-
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
-
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
آغاز داستان - قسمت سوم پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-سوم-پادشاهی-کسری-نوشین-روان-چهل-و-هشت-سال-بود
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(70000 تومان)
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه