-
امرء القیس از ممالک خشک لب
هم کشیدش عشق از خطه عرب
-
تا بیامد خشت می زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
-
امرء القیس آمدست این جا به کد
در شکار عشق و خشتی می زند
-
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب رو
-
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال
-
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی میغ تو
-
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
-
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک ها متروک تو
-
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی پوش
-
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم چو خود در حال سرگردانش کرد
-
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
-
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه
-
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
-
غیر این دو بس ملوک بی شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
-
جان این سه شه بچه هم گرد چین
هم چو مرغان گشته هر سو دانه چین
-
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر
-
صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
-
عشق خود بی خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره کشی
-
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم آلود شد
-
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
-
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت ها مرده این بندگی
-
با کنایت رازها با هم دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
-
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم دم نبود
-
اصطلاحاتی میان هم دگر
داشتندی بهر ایراد خبر
-
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
-
صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام
-
کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
-
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
-
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
-
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
-
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست باف
-
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق
-
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
-
بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک دم درکشد
-
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
-
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
-
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
-
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
-
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
-
ور بگفتی برگها خوش می طپند
ور بگفتی خوش همی سوزد سپند
-
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
-
ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
-
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
-
ور بگفتی دوش دیگی پخته اند
یا حوایج از پزش یک لخته اند
-
ور بگفتی هست نانها بی نمک
ور بگفتی عکس می گردد فلک
-
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم
-
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
-
صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
-
گرسنه بودی چو گفتی نام او
می شدی او سیر و مست جام او
-
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
-
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
-
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
-
عام می خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
-
آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می شدی پیدا ورا از نام او
-
چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن
-
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
-
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
-
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
-
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم چون نقاب
-
آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
-
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
-
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
-
هم چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
-
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
-
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
-
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
-
چون بیابد او که یابد گم شود
هم چو سیلی غرقه قلزم شود
-
دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/حکایت-امر-القیس-کی-پادشاه-عرب-بود-و-به-صورت-عظیم-به-جمال-بود-یوس
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه