آغاز داستان - قسمت دوم پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/آغاز-داستان-قسمت-دوم-پادشاهی-کسری-نوشین-روان-چهل-و-هشت-سال-بود

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (172500 تومان)
لطفا برای دریافت معنی (بازگردانی) این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (172500 تومان)

  1. جهانی به درگاه بنهاد روی

    هر آنکس که بد بر زمین راه جوی

  2. خروشی برآمد ز درگاه شاه

    که هر کس که جوید سوی داد راه

  3. بیاید بدرگاه نوشین روان

    لب شاه خندان و دولت جوان

  4. به آواز گفت آن زمان شهریار

    که جز پاک یزدان مجویید یار

  5. که دارنده اویست و هم رهنمای

    همو دست گیرد به هر دوسرای

  6. مترسید هرگز ز تخت و کلاه

    گشادست بر هر کس این بارگاه

  7. هر آنکس که آید به روز و به شب

    ز گفتار بسته مدارید لب

  8. اگر می گساریم با انجمن

    گر آهسته باشیم با رای زن

  9. به چوگان و بر دشت نخچیرگاه

    بر ما شما را گشادست راه

  10. به خواب و به بیداری و رنج و ناز

    ازین بارگه کس مگردید باز

  11. مخسبید یک تن ز من تافته

    مگر آرزوها همه یافته

  12. بدان گه شود شاد و روشن دلم

    که رنج ستم دیده گان بگسلم

  13. مبادا که از کارداران من

    گر از لشکر و پیشکاران من

  14. نخسبد کسی با دلی دردمند

    که از درد او بر من آید گزند

  15. سخنها اگرچه بود در نهان

    بپرسد ز من کردگار جهان

  16. ز باژ و خراج آن کجا مانده است

    که موبد به دیوان ما رانده است

  17. نخواهند نیز از شما زر و سیم

    مخسبید زین پس ز من دل ببیم

  18. برآمد ز ایوان یکی آفرین

    بجوشید تابنده روی زمین

  19. که نوشین روان باد با فرهی

    همه ساله با تخت شاهنشهی

  20. مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

    مه این نامور خسروانی کلاه

  21. برفتند با شادی و خرمی

    چو باغ ارم گشت روی زمی

  22. ز گیتی ندیدی کسی را دژم

    ز ابر اندر آمد به هنگام نم

  23. جهان شد به کردار خرم بهشت

    ز باران هوا بر زمین لاله کشت

  24. در و دشت و پالیز شد چون چراغ

    چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

  25. پس آگاهی آمد به روم و به هند

    که شد روی ایران چو رومی پرند

  26. زمین را به کردار تابنده ماه

    به داد و به لشکر بیاراست شاه

  27. کسی آن سپه را نداند شمار

    به گیتی مگر نامور شهریار

  28. همه با دل شاد و با ساز جنگ

    همه گیتی افروز با نام و ننگ

  29. دل شاه هر کشوری خیره گشت

    ز نوشین روان رایشان تیره گشت

  30. فرستاده آمد ز هند و ز چین

    همه شاه را خواندند آفرین

  31. ندیدند با خویشتن تاو او

    سبک شد به دل باژ با ساو او

  32. همه کهتری را بیاراستند

    بسی بدره و برده ها خواستند

  33. به زرین عمود و به زرین کلاه

    فرستادگان برگرفتند راه

  34. به درگاه شاه جهان آمدند

    چه با ساو و باژ مهان آمدند

  35. بهشتی بد آراسته بارگاه

    ز بس برده و بدره و بارخواه

  36. برین نیز بگذشت چندی سپهر

    همی رفت با شاه ایران به مهر

  37. خردمند کسری چنان کرد رای

    کزان مرز لختی بجنبد ز جای

  38. بگردد یکی گرد خرم جهان

    گشاده کند رازهای نهان

  39. بزد کوس وز جای لشکر براند

    همی ماه و خورشید زو خیره ماند

  40. ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر

    کمرهای زرین و زرین سپر

  41. تو گفتی بکان اندرون زر نماند

    همان در خوشاب و گوهر نماند

  42. تن آسان بسوی خراسان کشید

    سپه را به آیین ساسان کشید

  43. به هر بوم آباد کو بربگذشت

    سراپرده و خیمه ها زد به دشت

  44. چو برخاستی ناله کرنای

    منادیگری پیش کردی به پای

  45. که ای زیردستان شاه جهان

    که دارد گزندی ز ما در نهان

  46. مخسبید ناایمن از شهریار

    مدارید ز اندیشه دل نابکار

  47. ازین گونه لشکر بگرگان کشید

    همی تاج و تخت بزرگان کشید

  48. چنان دان که کمی نباشد ز داد

    هنر باید از شاه و رای و نژاد

  49. ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

    به هنگام آواز بلبل شدند

  50. در و دشت یه کسر همه بیشه بود

    دل شاه ایران پراندیشه بود

  51. ز هامون به کوهی برآمد بلند

    یکی تازیی برنشسته سمند

  52. سر کوه و آن بیشه ها بنگرید

    گل و سنبل و آب و نخچیر دید

  53. چنین گفت کای روشن کردگار

    جهاندار و پیروز و پروردگار

  54. تویی آفریننده هور و ماه

    گشاینده و هم نماینده راه

  55. جهان آفریدی بدین خرمی

    که از آسمان نیست پیدا زمی

  56. کسی کو جز از تو پرستد همی

    روان را به دوزخ فرستد همی

  57. ازیرا فریدون یزدان پرست

    بدین بیشه برساخت جای نشست

  58. بدو گفت گوینده کای دادگر

    گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

  59. ازین مایه ور جا بدین فرهی

    دل ما ز رامش نبودی تهی

  60. نیاریم گردن برافراختن

    ز بس کشتن و غارت و تاختن

  61. نماند ز بسیار و اندک به جای

    ز پرنده و مردم و چارپای

  62. گزندی که آید به ایران سپاه

    ز کشور به کشور جزین نیست راه

  63. بسی پیش ازین کوشش و رزم بود

    گذر ترک را راه خوارزم بود

  64. کنون چون ز دهقان و آزادگان

    برین بوم و بر پارسازادگان

  65. نکاهد همی رنج کافزایشست

    به ما برکنون جای بخشایست

  66. نباشد به گیتی چنین جای شهر

    گر از داد تو ما بیابیم بهر

  67. همان آفریدون یزدان پرست

    به بد بر سوی ما نیازید دست

  68. اگر شاه بیند به رای بلند

    به ما برکند راه دشمن ببند

  69. سرشک از دو دیده ببارید شاه

    چو بشنید گفتار فریادخواه

  70. به دستور گفت آن زمان شهریار

    که پیش آمد این کار دشوار خوار

  71. نشاید کزین پس چمیم و چریم

    وگر تاج را خویشتن پروریم

  72. جهاندار نپسندد از ما ستم

    که باشیم شادان و دهقان دژم

  73. چنین کوه و این دشتهای فراخ

    همه از در باغ و میدان و کاخ

  74. پر از گاو و نخچیر و آب روان

    ز دیدن همی خیره گردد روان

  75. نمانیم کین بوم ویران کنند

    همی غارت از شهر ایران کنند

  76. ز شاهی وز روی فرزانگی

    نشاید چنین هم ز مردانگی

  77. نخوانند بر ما کسی آفرین

    چو ویران بود بوم ایران زمین

  78. به دستور فرمود کز هند و روم

    کجا نام باشد به آباد بوم

  79. ز هر کشوری مردم بیش بین

    که استاد بینی برین برگزین

  80. یکی باره از آب برکش بلند

    برش پهن و بالای او ده کمند

  81. به سنگ و به گچ باید از قعر آب

    برآورده تا چشمه آفتاب

  82. هر آنگه که سازیم زین گونه بند

    ز دشمن به ایران نیاید گزند

  83. نباید که آید یکی زین به رنج

    بده هرچ خواهند و بگشای گنج

  84. کشاورز و دهقان و مرد نژاد

    نباید که آزار یابد ز داد

  85. یکی پیر موبد بران کار کرد

    بیابان همه پیش دیوار کرد

  86. دری برنهادند ز آهن بزرگ

    رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ

  87. همه روی کشور نگهبان نشاند

    چو ایمن شد از دشت لشکر براند

  88. ز دریا به راه الانان کشید

    یکی مرز ویران و بیکار دید

  89. به آزادگان گفت ننگست این

    که ویران بود بوم ایران زمین

  90. نشاید که باشیم همداستان

    که دشمن زند زین نشان داستان

  91. ز لشکر فرستاده ای برگزید

    سخن گوی و دانا چنان چون سزید

  92. بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی

    بدین مرزبانان لشکر بگوی

  93. شنیدم ز گفتار کارآگهان

    سخن هرچ رفت آشکار و نهان

  94. که گفتید ما را ز کسری چه باک

    چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

  95. بیابان فراخست و کوهش بلند

    سپاه از در تیر و گرز و کمند

  96. همه جنگجویان بیگانه ایم

    سپاه و سپهبد نه زین خانه ایم

  97. کنون ما به نزد شما آمدیم

    سراپرده و گاه و خیمه زدیم

  98. در و غار جای کمین شماست

    بر و بوم و کوه و زمین شماست

  99. فرستاده آمد بگفت این سخن

    که سالار ایران چه افگند بن

  100. سپاه الانی شدند انجمن

    بزرگان فرزانه و رای زن

  101. سپاهی که شان تاختن پیشه بود

    وز آزادمردی کم اندیشه بود

  102. از ایشان بدی شهر ایران ببیم

    نماندی بکس جامه و زر و سیم

  103. زن و مرد با کودک و چارپای

    به هامون رسیدی نماندی بجای

  104. فرستاده پیغام شاه جهان

    بدیشان بگفت آشکار و نهان

  105. رخ نامداران ازان تیره گشت

    دل از نام نوشین روان خیره گشت

  106. بزرگان آن مرز و کنداوران

    برفتند با باژ و ساو گران

  107. همه جامه و برده و سیم و زر

    گرانمایه اسبان بسیار مر

  108. از ایشان هر آنکس که پیران بدند

    سخن گوی و دانش پذیران بدند

  109. همه پیش نوشین روان آمدند

    ز کار گذشته نوان آمدند

  110. چو پیش سراپرده شهریار

    رسیدند با هدیه و با نثار

  111. خروشان و غلتان به خاک اندرون

    همه دیده پر خاک و دل پر ز خون

  112. خرد چون بود با دلاور به راز

    به شرم و به پوزش نیاید نیاز

  113. بر ایشان ببخشود بیدار شاه

    ببخشید یک سر گذشته گناه

  114. بفرمود تا هرچ ویران شدست

    کنام پلنگان و شیران شدست

  115. یکی شارستانی برآرند زود

    بدو اندرون جای کشت و درود

  116. یکی باره ای گردش اندر بلند

    بدان تا ز دشمن نیابد گزند

  117. بگفتند با نامور شهریار

    که ما بندگانیم با گوشوار

  118. برآریم ازین سان که فرمود شاه

    یکی باره و نامور جایگاه

  119. وزان جایگه شاه لشکر براند

    به هندوستان رفت و چندی بماند

  120. به فرمان همه پیش او آمدند

    به جان هر کسی چاره جو آمدند

  121. ز دریای هندوستان تا دو میل

    درم بود با هدیه و اسب و پیل

  122. بزرگان همه پیش شاه آمدند

    ز دوده دل و نیک خواه آمدند

  123. بپرسید کسری و بنواختشان

    براندازه بر پایگه ساختشان

  124. به دل شاد برگشت ز آن جایگاه

    جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

  125. به راه اندر آگاهی آمد به شاه

    که گشت از بلوجی جهانی سیاه

  126. ز بس کشتن و غارت و تاختن

    زمین را بآب اندر انداختن

  127. ز گیلان تباهی فزونست ازین

    ز نفرین پراگنده شد آفرین

  128. دل شاه نوشین روان شد غمی

    برآمیخت اندوه با خرمی

  129. به ایرانیان گفت الانان و هند

    شد از بیم شمشیر ما چون پرند

  130. بسنده نباشیم با شهر خویش

    همی شیر جوییم پیچان ز میش

  131. بدو گفت گوینده کای شهریار

    به پالیز گل نیست بی زخم خار

  132. همان مرز تا بود با رنج بود

    ز بهر پراگندن گنج بود

  133. ز کار بلوج ارجمند اردشیر

    بکوشید با کاردانان پیر

  134. نبد سودمندی به افسون و رنگ

    نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

  135. اگرچند بد این سخن ناگزیر

    بپوشید بر خویشتن اردشیر

  136. ز گفتار دهقان برآشفت شاه

    به سوی بلوج اندر آمد ز راه

  137. چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه

    بگردید گرد اندرش با گروه

  138. برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

    که بستند ز انبوه بر باد راه

  139. همه دامن کوه تا روی شخ

    سپه بود برسان مور و ملخ

  140. منادیگری گرد لشکر بگشت

    خروش آمد از غار وز کوه و دشت

  141. که از کوچگه هرک یابید خرد

    وگر تیغ دارند مردان گرد

  142. وگر انجمن باشد از اندکی

    نباید که یابد رهایی یکی

  143. چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

    سوار و پیاده ببستند راه

  144. از ایشان فراوان و اندک نماند

    زن و مرد جنگی و کودک نماند

  145. سراسر به شمشیر بگذاشتند

    ستم کردن و رنج برداشتند

  146. ببود ایمن از رنج شاه جهان

    بلوجی نماند آشکار و نهان

  147. چنان بد که بر کوه ایشان گله

    بدی بی نگهبان و کرده یله

  148. شبان هم نبودی پس گوسفند

    به هامون و بر تیغ کوه بلند

  149. همه رختها خوار بگذاشتند

    در و کوه را خانه پنداشتند

  150. وزان جایگه سوی گیلان کشید

    چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید

  151. ز دریا سپه بود تا تیغ کوه

    هوا پر درفش و زمین پر گروه

  152. پراگنده بر گرد گیلان سپاه

    بشد روشنایی ز خورشید و ماه

  153. چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ

    نیاید که ماند یکی میش و گرگ

  154. چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

    که خون در همه روی کشور بگشت

  155. ز بس کشتن و غارت و سوختن

    خروش آمد و ناله مرد و زن

  156. ز کشته به هر سو یکی توده بود

    گیاها به مغز سر آلوده بود

  157. ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند

    هشیوار و بارای و سنگی بدند

  158. ببستند یک سر همه دست خویش

    زنان از پس و کودک خرد پیش

  159. خروشان بر شهریار آمدند

    دریده بر و خاکسار آمدند

  160. شدند اندران بارگاه انجمن

    همه دستها بسته و خسته تن

  161. که ما بازگشتیم زین بدکنش

    مگر شاه گردد ز ما خوش منش

  162. اگر شاه را دل ز گیلان بخست

    ببریم سرها ز تنها بدست

  163. دل شاه خشنود گردد مگر

    چو بیند بریده یکی توده سر

  164. چو چندان خروش آمد از بارگاه

    وزان گونه آوار بشنید شاه

  165. برایشان ببخشود شاه جهان

    گذشته شد اندر دل او نهان

  166. نوا خواست از گیل و دیلم دوصد

    کزان پس نگیرد یکی راه بد

  167. یکی پهلوان نزد ایشان بماند

    چو بایسته شد کار لشکر براند

  168. ز گیلان به راه مداین کشید

    شمار و کران سپه را ندید

  169. به ره بر یکی لشکر بی کران

    پدید آمد از دور نیزه وران

  170. سواری بیامد به کردار گرد

    که در لشکر گشن بد پای مرد

  171. پیاده شد از اسب و بگشاد لب

    چنین گفت کاین منذرست از عرب

  172. بیامد که بیند مگر شاه را

    ببوسد همی خاک درگاه را

  173. شهنشاه گفتا گر آید رواست

    چنان دان که این خانه ما وراست

  174. فرستاده آمد زمین بوس داد

    برفت و شنیده همه کرد یاد

  175. چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

    برخساره خاک زمین را برفت

  176. همانگه بیامد به نزدیک شاه

    همه مهتران برگشادند راه

  177. بپرسید زو شاه و شادی نمود

    ز دیدار او روشنایی فزود

  178. جهاندیده منذر زبان برگشاد

    ز روم وز قیصر همی کرد یاد

  179. بدو گفت اگر شاه ایران تویی

    نگهدار پشت دلیران تویی

  180. چرا رومیان شهریاری کنند

    به دشت سواران سواری کنند

  181. اگر شاه برتخت قیصر بود

    سزد کو سرافراز و مهتر بود

  182. چه دستور باشد گرانمایه شاه

    نبیند ز ما نیز فریادخواه

  183. سواران دشتی چو رومی سوار

    بیابند جوشن نیاید به کار

  184. ز گفتار منذر برآشفت شاه

    که قیصر همی برفرازد کلاه

  185. ز لشکر زبان آوری برگزید

    که گفتار ایشان بداند شنید

  186. بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

    میاسای هیچ اندر آباد بوم

  187. به قیصر بگو گر نداری خرد

    ز رای تو مغز تو کیفر برد

  188. اگر شیر جنگی بتازد بگور

    کنامش کند گور و هم آب شور

  189. ز منذر تو گر دادیابی بسست

    که او را نشست از بر هر کسست

  190. چپ خویش پیدا کن از دست راست

    چو پیدا کنی مرز جویی رواست

  191. چو بخشنده بوم و کشور منم

    به گیتی سرافراز و مهتر منم

  192. همه آن کنم کار کز من سزد

    نمانم که بادی بدو بروزد

  193. تو با تازیان دست یازی بکین

    یکی در نهان خویشتن را ببین

  194. و دیگر که آن پادشاهی مراست

    در گاو تا پشت ماهی مراست

  195. اگر من سپاهی فرستم بروم

    تو را تیغ پولاد گردد چو موم

  196. فرستاده از نزد نوشین روان

    بیامد به کردار باد دمان

  197. بر قیصر آمد پیامش بداد

    بپیچید بی مایه قیصر ز داد

  198. نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

    همی دور دید از بلندی نشیب

  199. چنین گفت کز منذر کم خرد

    سخن باور آن کن که اندر خورد

  200. اگر خیره منذر بنالد همی

    برین گونه رنجش ببالد همی

  201. ور ای دون که از دشت نیزه وران

    نبالد کسی از کران تا کران

  202. زمین آنک بالاست پهنا کنیم

    وزان دشت بی آب دریا کنیم

  203. فرستاده بشنید و آمد چو گرد

    شنیده سخنها همه یاد کرد

  204. برآشفت کسری بدستور گفت

    که با مغز قیصر خرد نیست جفت

  205. من او را نمایم که فرمان کراست

    جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

  206. ز بیشی وز گردن افراختن

    وزین کشتن و غارت و تاختن

  207. پشیمانی آنگه خورد مرد مست

    که شب زیر آتش کند هر دو دست

  208. بفرمود تا برکشیدند نای

    سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

  209. ز درگاه برخاست آوای کوس

    زمین قیرگون شد هوا آبنوس

  210. گزین کرد زان لشکر نامدار

    سواران شمشیرزن سی هزار

  211. به منذر سپرد آن سپاه گران

    بفرمود کز دشت نیزه وران

  212. سپاهی بر از جنگجویان بروم

    که آتش برآرند زان مرز و بوم

  213. که گر چند من شهریار توام

    برین کینه بر مایه دار توام

  214. فرستاده یی ما کنون چرب گوی

    فرستیم با نامه یی نزد اوی

  215. مگر خود نیاید تو را زان گزند

    به روم و به قیصر تو ما را پسند

  216. نویسنده یی خواست از بارگاه

    به قیصر یکی نامه فرمود شاه

  217. ز نوشین روان شاه فرخ نژاد

    جهانگیر وزنده کن کیقباد

  218. به نزدیک قیصر سرافراز روم

    نگهبان آن مرز و آباد بوم

  219. سر نامه کرد آفرین از نخست

    گرانمایگی جز به یزدان نجست

  220. خداوند گردنده خورشید و ماه

    کزویست پیروزی و دستگاه

  221. که بیرون شد از راه گردان سپهر

    اگر جنگ جوید وگر داد و مهر

  222. تو گر قیصری روم را مهتری

    مکن بیش با تازیان داوری

  223. وگر میش جویی ز چنگال گرگ

    گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

  224. وگر سوی منذر فرستی سپاه

    نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

  225. وگر زیردستی بود بر منش

    به شمشیر یابد ز من سرزنش

  226. تو زان مرز یک رش مپیمای پای

    چو خواهی که پیمان بماند بجای

  227. وگر بگذری زین سخن بگذرم

    سر و گاه تو زیر پی بسپرم

  228. درود خداوند دیهیم و زور

    بدان کو نجوید ببیداد شور

  229. نهادند بر نامه بر مهر شاه

    سواری گزیدند زان بارگاه

  230. چنانچون ببایست چیره زبان

    جهاندیده و گرد و روشن روان

  231. فرستاده با نامه شهریار

    بیامد بر قیصر نامدار

  232. برو آفرین کرد و نامه بداد

    همان رای کسری برو کرد یاد

  233. سخنهاش بشنید و نامه بخواند

    بپیچید و اندر شگفتی بماند

  234. ز گفتار کسری سرافراز مرد

    برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

  235. نویسنده را خواند و پاسخ نوشت

    پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

  236. سر خامه چون کرد رنگین بقار

    نخست آفرین کرد بر کردگار

  237. نگارنده برکشیده سپهر

    کزویست پرخاش و آرام و مهر

  238. به گیتی یکی را کند تاجور

    وزو به یکی پیش او با کمر

  239. اگر خود سپهر روان زان تست

    سر مشتری زیر فرمان تست

  240. به دیوان نگه کن که رومی نژاد

    به تخم کیان باژ هرگز نداد

  241. تو گر شهریاری نه من کهترم

    همان با سر و افسر و لشکرم

  242. چه بایست پذرفت چندین فسوس

    ز بیم پی پیل و آوای کوس

  243. بخواهم کنون از شما باژ و ساو

    که دارد به پرخاش با روم تاو

  244. به تاراج بردند یک چند چیز

    گذشت آن ستم برنگیریم نیز

  245. ز دشت سواران نیزه وران

    برآریم گرد از کران تا کران

  246. نه خورشید نوشین روان آفرید

    وگر بستد از چرخ گردان کلید

  247. که کس را نخواند همی از مهان

    همه کام او یابد اندر جهان

  248. فرستاده را هیچ پاسخ نداد

    به تندی ز کسری نیامدش یاد

  249. چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

    که با تو صلیب و مسیحست جفت

  250. فرستاده با او نزد هیچ دم

    دژم دید پاسخ بیامد دژم

  251. بیامد بر شهر ایران چو گرد

    سخنهای قیصر همه یاد کرد

  252. چو برخواند آن نامه را شهریار

    برآشفت با گردش روزگار

  253. همه موبدان و ردان را بخواند

    ازان نامه چندی سخنها براند

  254. سه روز اندران بود با رای زن

    چه با پهلوانان لشکر شکن

  255. چهارم بران راست شد رای شاه

    که راند سوی جنگ قیصر سپاه

  256. برآمد ز در ناله گاودم

    خروشیدن نای و روینیه خم

  257. به آرام اندر نبودش درنگ

    همی از پی راستی جست جنگ

  258. سپه برگرفت و بنه برنهاد

    ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

  259. یکی گرد برشد که گفتی سپهر

    به دریای قیر اندر اندود چهر

  260. بپوشید روی زمین را به نعل

    هوا یک سر از پرنیان گشت لعل

  261. نبد بر زمین پشه را جایگاه

    نه اندر هوا باد را ماند راه

  262. ز جوشن سواران وز گرد پیل

    زمین شد به کردار دریای نیل

  263. جهاندار با کاویانی درفش

    همی رفت با تاج و زرینه کفش

  264. همی برشد آوازشان بر دو میل

    به پیش سپاه اندرون کوس و پیل

  265. پس پشت و پیش اندر آزادگان

    همی رفته تا آذرابادگان

  266. چو چشمش برآمد بآذرگشسب

    پیاده شد از دور و بگذاشت اسب

  267. ز دستور پاکیزه برسم بجست

    دو رخ را به آب دو دیده بشست

  268. به باژ اندر آمد به آتشکده

    نهاده به درگاه جشن سده

  269. بفرمود تا نامه زند و است

    بآواز برخواند موبد درست

  270. رد و هیربد پیش غلتان به خاک

    همه دامن قرطها کرده چاک

  271. بزرگان برو گوهر افشاندند

    به زمزم همی آفرین خواندند

  272. چو نزدیکتر شد نیایش گرفت

    جهان آفرین را ستایش گرفت

  273. ازو خواست پیروزی و دستگاه

    نمودن دلش را سوی داد راه

  274. پرستندگان را ببخشید چیز

    به جایی که درویش دیدند نیز

  275. یکی خیمه زد پیش آتشکده

    کشیدند لشکر ز هر سو رده

  276. دبیر خردمند را پیش خواند

    سخنهای بایسته با او براند

  277. یکی نامه فرمود با آفرین

    سوی مرزبانان ایران زمین

  278. که ترسنده باشید و بیدار بید

    سپه را ز دشمن نگهدار بید

  279. کنارنگ با پهلوان هرک هست

    همه داد جویید با زیردست

  280. بدارید چندانک باید سپاه

    بدان تا نیابد بداندیش راه

  281. درفش مرا تا نبیند کسی

    نباید که ایمن بخسبد بسی

  282. از آتشکده چون بشد سوی روم

    پراگنده شد زو خبر گرد بوم

  283. به پیش آمد آنکس که فرمان گزید

    دگر زان بر و بوم شد ناپدید

  284. جهاندیده با هدیه و با نثار

    فراوان بیامد بر شهریار

  285. به هر بوم و بر کو فرود آمدی

    ز هر سو پیام و درود آمدی

  286. ز گیتی به هر سو که لشکر کشید

    جز از بزم و شادی نیامد پدید

  287. چنان بد که هر شب ز گردان هزار

    به بزم آمدندی بر شهریار

  288. چو نزدیک شد رزم را ساز کرد

    سپه را درم دادن آغاز کرد

  289. سپهدار شیروی بهرام بود

    که در جنگ با رای و آرام بود

  290. چپ لشکرش را به فرهاد داد

    بسی پندها بر برو کرد یاد

  291. چو استاد پیروز بر میمنه

    گشسب جهانجوی پیش بنه

  292. به قلب اندر اورند مهران به پای

    که در کینه گه داشتی دل به جای

  293. طلایه به هرمزد خراد داد

    بسی گفت با او ز بیداد و داد

  294. به هر سوی رفتند کارآگهان

    بدان تا نماند سخن در نهان

  295. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

    بسی پند و اندرز نیکو براند

  296. چنین گفت کین لشکر بی کران

    ز بی مایگان وز پرمایگان

  297. اگر یک تن از راه من بگذرند

    دم خویش بی رای من بشمرند

  298. بدرویش مردم رسانند رنج

    وگر بر بزرگان که دارند گنج

  299. وگر کشتمندی بکوبد به پای

    وگر پیش لشکر بجنبد ز جای

  300. ور آهنگ بر میوه داری کند

    وگر ناپسندیده کاری کند

  301. به یزدان که او داد دیهیم و زور

    خداوند کیوان و بهرام و هور

  302. که در پی میانش ببرم به تیغ

    وگر داستان را برآید به میغ

  303. به پیش سپه در طلایه منم

    جهانجوی و در قلب مایه منم

  304. نگهبان پیل و سپاه و بنه

    گهی بر میان گاه برمیمنه

  305. به خشکی روم گر بدریای آب

    نجویم برزم اندر آرام و خواب

  306. منادیگری نام او رشنواد

    گرفت آن سخنهای کسری به یاد

  307. بیامد دوان گرد لشکر بگشت

    به هر خیمه و خرگهی برگذشت

  308. خروشید کای بی کرانه سپاه

    چنینست فرمان بیدار شاه

  309. که گر جز به داد و به مهر و خرد

    کسی سوی خاک سیه بنگرد

  310. بران تیره خاکش بریزند خون

    چو آید ز فرمان یزدان برون

  311. به بانگ منادی نشد شاه رام

    به روز سپید و شب تیره فام

  312. همی گرد لشکر بگشتی به راه

    همی داشتی نیک و بد را نگاه

  313. ز کار جهان آگهی داشتی

    بد و نیک را خوار نگذاشتی

  314. ز لشکر کسی کو به مردی به راه

    ورا دخمه کردی بران جایگاه

  315. اگر بازماندی ازو سیم و زر

    کلاه و کمان و کمند و کمر

  316. بد و نیک با مرده بودی به خاک

    نبودی به از مردم اندر مغاک

  317. جهانی بدو مانده اندر شگفت

    که نوشین روان آن بزرگی گرفت

  318. به هر جایگاهی که جنگ آمدی

    ورارای و هوش و درنگ آمدی

  319. فرستاده ای خواستی راستگوی

    که رفتی بر دشمن چاره جوی

  320. اگر یافتندی سوی داد راه

    نکردی ستم خود خردمند شاه

  321. اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

    به خشم دلاور نهنگ آمدی

  322. به تاراج دادی همه بوم و رست

    جهان را به داد و به شمشیر جست

  323. به کردار خورشید بد رای شاه

    که بر تر و خشکی بتابد به راه

  324. ندارد ز کس روشنایی دریغ

    چو بگذارد از چرخ گردنده میغ

  325. همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی

    همش در خوشاب و هم آب جوی

  326. فروغ و بلندی نبودش ز کس

    دلفروز و بخشنده او بود و بس

  327. شهنشاه را مایه این بود و فر

    جهان را همی داشت در زیر پر

  328. ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

    ازیران چنان بی نیازی بدی

  329. اگر شیر و پیل آمدندیش پیش

    نه برداشتی جنگ یک روز بیش

  330. سپاهی که با خود و خفتان جنگ

    به پیش سپاه آمدی بیدرنگ

  331. اگر کشته بودی و گر بسته زار

    بزاندان پیروزگر شهریار

  332. چنین تا بیامد بران شارستان

    که شوراب بد نام آن کارستان

  333. برآورده ای دید سر بر هوا

    پر از مردم و ساز جنگ و نوا

  334. ز خارا پی افگنده در قعر آب

    کشیده سر باره اندر سحاب

  335. بگرد حصار اندر آمد سپاه

    ندیدند جایی به درگاه راه

  336. برو ساخت از چار سو منجنیق

    به پای آمد آن باره جاثلیق

  337. برآمد ز هر سوی دز رستخیز

    ندیدند جایی گذار و گریز

  338. چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

    شد آن باره دز به کردار دشت

  339. خروش سواران و گرد سپاه

    ابا دود و آتش برآمد به ماه

  340. همه حصن بی تن سر و پای بود

    تن بی سرانشان دگر جای بود

  341. غو زینهاری و جوش زنان

    برآمد چو زخم تبیره زنان

  342. از ایشان هر آنکس که پرمایه بود

    به گنج و به مردی گرانپایه بود

  343. ببستند بر پیل و کردند بار

    خروش آمد و ناله زینهار

  344. نبخشود بر کس به هنگام رزم

    نه بر گنج دینار برگاه بزم

  345. وزان جایگاه لشکر اندر کشید

    بره بر دزی دیگر آمد پدید

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (172500 تومان)
لطفا برای دریافت معنی (بازگردانی) این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (172500 تومان)

  • آبنوس

    آبنوس
    چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام
  • میغ

    میغ
    ابر، مِه
    سیاه