-
-
آن کان نبات و تنگ شکر نامد
وان آب حیات بحر گوهر نامد
-
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
-
-
آن کز تو خدای این گدا می خواهد
در دهر کدام پادشا می خواهد
-
هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جمله خورشید ترا می خواهد
-
-
آن کس که بر آتش جهانم بنهاد
صد گونه زبانه بر زبانم بنهاد
-
چون شش جهتم شعله آتش بگرفت
آه کردم و دست بر دهانم بنهاد
-
-
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
وز حیرت تو گشاده دندان نشود
-
چندانکه بود هزار چندان نشود
جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
-
-
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
-
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
-
-
آن کس که از آب و گل نگاری دارد
روزی به وصال او قراری دارد
-
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد
کو چون تو غریب شهریاری دارد
-
-
آن کس که ز چرخ نیم نانی دارد
وز بهر مقام آشیانی دارد
-
نی طالب کس بود نه مطلوب کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
-
-
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد
امروز بر این رسن معلق میزد
-
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد
-
-
آن کس که مرا به صدق اقرار کند
چون لعبتگان مرا به بازار کند
-
بیزارم از آن کار و نیم بازاری
من بنده آن کسم که انکار کند
-
-
آن کیست که بیرون درون مینگرد
در اهل جنون به صد فسون مینگرد
-
وز دیده نگر که دیده چون مینگرد
و آن کیست که از دیده برون مینگرد
-
-
آن لحظه که آن سرو روانم برسید
تن زد تنم از شرم چو جانم برسید
-
او چونکه چنان بد چنانم برسید
من چونکه چنین نیم بدانم برسید
-
-
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
-
آن پیرهن یوسف خوشبوی کجاست
کامروز ز پیراهن تو بوی برد
-
-
آن نزدیکی که دلستان را باشد
من ظن نبرم که نیز جان را باشد
-
والله نکنم یاد مر او را هرگز
زانروی که یاد غایبان را باشد
-
-
آن وسوسه ای که شرمها را ببرد
آن داهیه ای که بندها را بدرد
-
چون سیر برهنه گردد از رسم جهان
در عشق جهان را به پیازی نخرد
-
-
آنها که بآتش خزان سوخته اند
وز لطف بهار چشمشان دوخته اند
-
اکنون همه را خلعت تو دوخته اند
شیوه گری و غنج درآموخته اند
-
-
آنها که به کوی عارفان افتادند
با نفخه صور چابک و دلشادند
-
قومی به فدای نفس تن در دادند
قومی ز خود و جهان و جان آزادند
-
-
آنها که چو آب صافی و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
-
من پای کشیدم و دراز افتادم
اندر کشتی دراز افتاده روند
-
-
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشق پرست آوردند
-
از دل بنهادند قدم بر سر جان
تا یک دل پر درد بدست آوردند
-
-
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
صیاد نهانند ولی مختصرند
-
با هر که بسازی تو از آنت ببرند
گر خود نروی کشان کشانت ببرند
-
-
آن یار که از طبیب دل برباید
او را دارو طبیب چون فرمایند
-
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید
والله که طبیب را طبیبی باید
-
-
آن یار که عقلها شکارش میشد
وان یار که کوه بیقرارش میشد
-
گفتم که سر زلف بریدی گفتا
بسیار سر اندر سر کارش میشد
-
-
این واقعه را سخت بگیری شاید
از کوشش عاجزانه کاری ناید
-
از رحمت ایزدی کلیدی باید
تا قفل چنین واقعه را بگشاید
-
-
بار دگر این خسته جگر باز آمد
بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
-
از شوق تو بر مثال جانهای شریف
سوی ملک از کوی بشر بازآمد
-
-
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
-
گویند که قوت دماغ از خوابست
عاشق کی شد که از دماغ اندیشد
-
-
با سود وصال تو زیانت نرسد
جانی تو که زحمتی بجانت نرسد
-
می ترساند ترا که تا هر نفسی
پر دل شوی و چشم بدانت نرسد
-
-
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد
گوئی که بلا بر سر او ریخته شد
-
منصور ز سر عشق میداد نشان
حلقش به طناب غیرت آویخته شد
-
-
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود
بخشای بر آن تشنه که آبش نبود
-
بخشای که هر کو نکند بخشایش
در پیش خدا هیچ ثوابش نبود
-
-
بر بنده بخند تا ثوابت باشد
وز بنده شکر خنده جوابت باشد
-
میگریم زار تا شرابت باشد
میسوزم دل که تا کبابت باشد
-
-
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهره ما به خاک ره رشک برد
-
به زان نبود که پیش او خاک شویم
تا بو که بدین طریق در ما نگرد
-
-
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
کان کیست که او حقیقت جان داند
-
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی
این منطق طیر است سلیمان داند
-
-
پرسید مهم که چشم تو مه را دید
گفتم که بدید و مه ز مه میپرسید
-
گفتا که ز ماه عید میپرسم من
گفتم که بلی عید همی پرسد عید
-
-
برقی که ز میغ آن جهان روی نمود
چون سوخته ای نیست کرا دارد سود
-
از هر دو جهان سوخته ای میبایست
کان برق که می جهد در او گیرد زود
-
-
بر گور من آن کو گذرد مست شود
ور ایست کند تا بابد مست شود
-
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
-
-
بر یار نظر کنم خجل میگردد
ور ننگرمش آفت دل میگردد
-
در آب رخش ستارگان پیدایند
بی آب وی آبم همه گل میگردد
-
-
بس درمانها کان مدد درد شود
بس دولتها که روی از آن زرد شود
-
خوف حق آن بود کز آن گرم شوی
خوف آن نبود که گرم از آن سرد شود
-
-
بسیار ترا خسته روان باید شد
و انگشت نمای این و آن باید شد
-
گر آدمیئی بساز با آدمیان
ور خود ملکی بر آسمان باید شد
-
-
بشنو اگرت تاب شنیدن باشد
پیوستن او ز خود بریدن باشد
-
خاموش کن آنجا که جهان نظر است
چون گفتن ایشان همه دیدن باشد
-
-
بعضی به صفات حیدر کرارند
بعضی دیگر ز زخم تو بیمارند
-
عشقت گوید درست خواهم در راه
گوئی تو که نی شکستگان بسیارند
-
-
بویت آمد گریز را روی نماند
پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
-
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
-
-
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد
بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد
-
از صحبت گل خار ز آتش برهد
وز صحبت خار گل در آتش باشد
-
-
بی بحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بی جان جهان جان و جهان تنگ آمد
-
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست
در جان گیرش که رافع زنگ آمد
-
-
بی تو جانا قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد
-
گر بر تن من شود زبان هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
-
آن را منگر که ذوفنون آید مرد
در عهد و وفا نگر که چون آید مرد
-
از عهده عهد اگر برون آید مرد
از هرچه صفت کنی فزون آید مرد
-
-
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
-
اسباب و علل پیش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد
-
-
آن روز که جان خرقه قالب پوشید
دریای عنایت از کرم میجوشید
-
سرنای دل از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
-
-
آن روز که جانم ره کیوان گیرد
اجزای تنم خاک پریشان گیرد
-
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز
تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد
-
-
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
-
در غصه آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
-
-
آن روز که روز ابر و باران باشد
شرط است که جمعیت یاران باشد
-
زانروی که روییار را تازه کند
چون مجمع گل که در بهاران باشد
-
-
آن روز که عشق با دلم بستیزد
جان پای برهنه از میان بگریزد
-
دیوانه کسی که عاقلم پندارد
عاقل مردی که او ز من پرهیزد
-
-
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ از این قفس بپرواز آید
-
از شه چو صفیر ارجعی باز شود
پروازکنان به دست شه بازآید
-
-
آن روز که مهرگان گردون زده اند
مهر زر عاشقان دگرگون زده اند
-
واقف نشوی به عقل کان چون زده اند
کاین زر ز سرای عقل بیرون زده اند
-
-
آن سر که بود بی خبر از وی خسبد
آنکس که خبر یافت از او کی خسبد
-
می گوید عشق در دو گوشم همه شب
ای وای بر آن کسی که بی وی خسبد
-
-
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد
وین نادره آب حیوانشان بکشد
-
گر فاش کنند مردمانشان بکشند
ور عشق نهان کنند آنان بکشند
-
-
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید
مالم همه خورد و کار با دلق رسید
-
آبی که از آن دامن خود میچیدم
اکنون جوشیده است و تا حلق رسید
-
-
آهو بدود چو در پیش سگ بیند
بر اسب دونده حمله و تک بیند
-
چندان بدود که در تنش رگ بیند
زیرا که صلاح خود را درین یک بیند
-
-
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
گرچه به قلب بهاء دینی و ولد
-
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلد
-
-
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
-
گویند درچه ایست از دل سوی دل
چه جای دریچه ای که دیوار نماند
-
-
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
-
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
-
-
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
-
گر می کشیم بکش حلالست ترا
کز کشته دوست زندگانی خیزد
-
-
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
-
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید
-
-
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود
-
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز باده عشق مرد بی شرم شود
-
-
از آدمیئی دمی بجائی ارزد
یک موی کز اوفتد بکانی ارزد
-
هم آدمیئی بود که از صحبت او
نادیدن او ملک جهانی ارزد
-
-
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند
-
جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند
-
-
از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند
-
زان پاکانیکه در صفا محو شدند
هم ایشان نیز اندر آن حیرانند
-
-
از درد چو جان تو به فریاد آید
آنگه ز خدای عالمت یاد آید
-
والله که اگر داد کنی داد آید
ور عشوه دهی یاد تو بر یاد آید
-
-
از دیدن روئیکه ترا دیده بود
ما را به خدا نور دل و دیده بود
-
خاصه روئیکه از ازل تا بابد
از دیدن روی تو نه ببریده بود
-
-
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
-
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
-
-
از شربت سودای تو هر جان که مزید
زآن آب حیات در مزید است مزید
-
مرگ آمد و بو کرد مرا بوی تو دید
زانروی اجل امید از من ببرید
-
-
از عشق تو دریا همه شور انگیزد
در پای تو ابرها درر میریزد
-
از عشق تو برقی بزمین افتادست
این دود به آسمان از آن میخیزد
-
-
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
بی جان ز کجا شوی که جان خواهی شد
-
اول به زمین از آسمان آمده ای
آخر ز زمین بر آسمان خواهی شد
-
-
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
-
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند
-
-
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
مقبول تو جز قبول جاوید نشد
-
لطفت به کدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد
-
-
از ما بت عیار گریزان باشد
وز یاری ما یار گریزان باشد
-
او عقل منور است و ما مست وییم
عقل از سر خمار گریزان باشد
-
-
از نیکی تو طبع بداندیش نماند
نی غصه و نی غم نه کم و بیش نماند
-
از خیل جلالت تو عالم بگرفت
تا جمله ملک شدند و درویش نماند
-
-
از یاد خدای مرد مطلق خیزد
بنگر که ز نور حق چه رونق خیزد
-
این باطن مردان که عجایب بحریست
چون موج زند از آن اناالحق خیزد
-
-
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
-
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
-
-
اکنون که رخت جان جهانی بربود
در خانه نشستنت کجا دارد سو
-
آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی بود
-
-
امروز خوش است هر که او جان دارد
رو بر کف پای میر خوبان دارد
-
چون بلبل مست داغ هجران دارد
مسکن شب و روز در گلستان دارد
-
-
امروز ما یار جنون میخواهد
ما مجنون و او افزون می خواهد
-
گر نیست چنین پرده چرا میدرد
رسوا شده او پرده برون میخواهد
-
-
امشب چه لطیف و با نوا می گردد
لطفی دارد که کس بدان پی نبرد
-
اندر گل و سنبلی که ارواح چرد
خیره شده خواب و روبرو مینگرد
-
-
امشب ساقی به مشک می گردان کرد
دل یغما بر دو دست در ایمان کرد
-
چندان می لعل ریخت تا طوفان کرد
چندانکه وثاق عقل را ویران کرد
-
-
امشب شب آن نیست که از خانه روند
از یار یگانه سوی بیگانه روند
-
امشب شب آنست که جانهای عزیز
در آتش اشتیاق مستانه روند
-
-
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
-
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
-
-
اندر رمضان خاک تو زر میگردد
چون سنگ که سرمه بصر میگردد
-
آن لقمه که خورده ای قذر میگردد
وان صبر که کرده ای نظر میگردد
-
-
اندر ره فقر دیده نادیده کنند
هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند
-
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
-
-
اندر طلب آن قوم که بشتافته اند
از هرچه جز اوست روی برتافته اند
-
خاک در او باش که سلطان و فقیر
این سلطنت و فقر از او یافته اند
-
-
اندیشه هشیار تو هشیار کشد
زارش کشد و بزاری زار کشد
-
شاهان همه خصم خویش بر دار کشند
زان دولت بیدار تو بیدار کشد
-
-
انوار صلاح دین برانگیخته باد
بر دیده و جان عاشقان ریخته باد
-
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت
با خاک صلاح دین درآمیخته باد
-
-
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود
هم خرقه و همراه دلم مجنون بود
-
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود
کاری آمد که آن همه مادون بود
-
-
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد
سرو و گل و باغ مست احسان گردد
-
گل سرمست و خار بد مست و خمار
جامی در ده که جمله یکسان گردد
-
-
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد
وز با نمکی راه نظر چشم تو زد
-
آنکس که چو توتیاش عزت داری
آمد به طریق شکرم چشم توزد
-
-
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد
شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
-
زین غلغله ای فتاد در انجم و چرخ
در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
-
-
ای اطلس دعوی ترا معنی برد
فردا به قیامت این عمل خواهی برد
-
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
-
-
ایام وصال یار گوئی که نبود
وان دولت بیشمار گوئی که نبود
-
از یار بجز فراق بر جای نماند
رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
-
-
ای اهل صفا که در جهان گردانید
از بهر بتی چرا چنین حیرانید
-
آنرا که شما در این جهان جویانید
در خود چو جوئید شما خود آنید
-
-
ای اهل مناجات که در محرابید
منزل دور است یک زمان بشتابید
-
وی اهل خرابات که در غرقابید
صد قافله بگذشت و شما در خوابید
-
-
ای دل اثر صبح گه شام که دید
یک عاشق صادق نکونام که دید
-
فریاد همی زنی که من سوخته ام
فریاد مکن سوخته ای خام که دید
-
-
ای دل اگرت رضای دلبر باید
آن باید کرد و گفت کو فرماید
-
گر گوید خون گری مگوی از چه سبب
ور گوید جان بده مگو کی شاید
-
-
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
-
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
-
-
ای دل سر آرزو به پای اندر بند
امید به فضل راهنمای اندر بند
-
چون حاجت تو کسی روا می نکند
نومید مشو دل به خدای اندر بند
-
-
ای دوست مگو تو بنده ای یا آزاد
بنده که خرد برای زشتی و فساد
-
ای دست برآورده ترا دست که داد
بگزار مراد خویش کاوراست مراد
-
-
ای روز برآ که ذره ها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
-
جانها ز خوشی بی سر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
-
-
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
-
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
-
-
ای عشق ترا پری و انسان دانند
معروف تر از مهر سلیمان دانند
-
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زیم که مرغان دانند
-
-
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
-
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد
کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
-
-
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
-
ای عشق که زرها همه از کان تواند
پوشیده توئی و جمله عریان تواند
-
-
ای قوم که برتر از مه و مهتابید
از هستی آب و گل چرا میتابید
-
ای اهل خرابات که در غرقابید
خیزید که روز و شب چرا در خوابید
-
-
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
-
یک جان نبرید دل اگر سخت کند
یک سر نبرید پای اگر بفشارید
-
-
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند
گمگشته سودای تو جان سیرانند
-
خرم زی و آسوده که این شهر از تو
زیران ز بران و زبران زیرانند
-
-
این پرده دل دگر مکن تا نرود
جز جانب او نظر مکن تا نرود
-
این مجلس بیخودی که چون فردوس است
از مستی خود سفر مکن تا نرود
-
-
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این آزادی ملک جهان بیش ارزد
-
در خلوت یک زمانه با حق بودن
از جان و جهان و این و آن بیش ارزد
-
-
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
-
در هر جائی خبر ز حالم دارید
در دست چنین هجر مرا مگذارید
-
-
این سر که در این سینه ما میگردد
از گردش او چرخ دو تا میگردد
-
نی سر داند ز پای و نی پای از سر
اندر سر و پا بی سر و پا میگردد
-
-
این صورت آدمی که درهم بستند
نقشی است که در تویله غم بستند
-
گه دیو گهی فرشته گاهی وحشی
این خود چه طلسم است که محکم بستند
-
-
این طرفه که یار در دامن گنجد
جان دو هزار تن در این تن گنجد
-
در یک گندم هزار خرمن گنجد
صد عالم و در چشمه سوزن گنجد
-
-
این عشق به جانب دلیران گردد
آهو است که او بابت شیران گردد
-
این خانه عشق از امل معمور است
می پنداری که بیتو ویران گردد
-
-
این مست به باده ای دگر می گردد
قرابه تهی گشت و بسر می گردد
-
ای محتسب این مست مرا دره مزن
هرچند ز پیش مست تر می گردد
-
-
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد
رختی که نداشتیم سیلاب ببرد
-
نیک و بد زهد و پارسائیرا
مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد
-
-
بیدار شو ای دل که جهان می گذرد
وین مایه عمر رایگان میگذرد
-
در منزل تن مخسب و غافل منشین
کز منزل عمر کاروان میگذرد
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/قسمت-پنجم-دیوان-شمس
میغ
- میغ
- ابر، مِه
- سیاه