-
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
-
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
-
***
-
***
-
***
-
دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
-
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
-
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهسته دار
-
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
-
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
-
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
-
چو در خورد گوینده ناید جواب
سخن یاوه کردن نباشد صواب
-
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
-
چه می گویم ای نانیوشنده مرد
ترا گوش بر قصه خواب و خورد
-
چه دانی که من خود چه فن میزنم
دهل بر در خویشتن میزنم
-
متاع گران مایه دارم بسی
نیارم برون تا نخواهد کسی
-
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
-
مرا با چنین گوهری ارجمند
همی حاجت آید به گوهر پسند
-
نیوشنده ای خواهم از روزگار
که گویم به دور از آموزگار
-
بکاوم به الماس او کان خویش
کنم بسته در جان او جان خویش
-
زمانه چنین پیشه ها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
-
دلی کو که بی جان خراشی بود
کمندی که بی دور باشی بود
-
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رایگان مهره ناید به دست
-
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابد گزند
-
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
-
ازین خوی خوش کو سرشت منست
بسی رخنه در کار و کشت منست
-
دگر رهروان کاین کمر بسته اند
به خوی بد از رهزنان رسته اند
-
بدان تا گریزند طفلان راه
چو زنگی چرا گشت باید سیاه
-
به راهی که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوی خوش
-
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم
-
چو از بهر هر کس دری سفتنی است
سرودی هم از بهر خود گفتنی است
-
ز چندین سخن گو سخن یاد دار
سخن را منم در جهان یادگار
-
سخن چون گرفت استقامت به من
قیامت کند تا قیامت به من
-
منم سرو پیرای باغ سخن
به خدمت میان بسته چون سرو بن
-
فلک وار دور از فسوس همه
سرآمد ولی پای بوس همه
-
چو برجیس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
-
چو زهره درم در ترازو نهم
ولی چون دهم بی ترازو دهم
-
نخندم بر اندوه کس برق وار
که از برق من در من افتد شرار
-
به هر خار چون گل صلائی زنم
به هر زخم چون نی نوائی زنم
-
مگر کاتش است این دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
-
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی
نه چون آینه دوستی عیب گوی
-
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نیایم به رنج
-
نمایم جو و گندم آرم به جای
نه چون جو فروشان گندم نمای
-
پس و پیش چون آفتابم یکیست
فروغم فراوان فریب اند کیست
-
پس هیچ پشتی چنان نگذرم
که در پیش رویش خجالت برم
-
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم
به پاداش نیکش پشیمان کنم
-
نگویم بداندیش را نیز بد
کزان گفته باشم بداندیش خود
-
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
ز نیکان و از نیکنامان درود
-
وزین حال اگر نیز گردان شوم
زیارتگه نیک مردان شوم
-
شوم بر درم ریز خود در فشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان
-
ز بی آلتی وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
-
ز شاهان گیتی در این غار ژرف
که را بود چون من حریفی شگرف
-
که دید است بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازه تر بلبلی
-
به هر دانشی دفتر آراسته
به هر نکته ای خامه ای خواسته
-
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یک فنی
-
شکر دانم از هر لب انگیختن
گلابی ز هر دیده ای ریختن
-
کسی را که در گریه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
-
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنین شد طبر خون چنان
-
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
-
ولیکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
-
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
-
به هنگام سیل آشکارا شدن
نشاید ز ری تا بخارا شدن
-
همان به که با این چنین باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
-
به خود کم شوم خلق را رهنمای
همایون ز کم دیدن آمد همای
-
سرم پیچد از خفتن و تاختن
ندانم جز این چاره ای ساختن
-
گه از هر سخن بر تراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
-
اگر به ز خود گلبنی دیدمی
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
-
چو از ران خود خورد باید کباب
چه گردم به در یوزه چون آفتاب
-
نشینم چو سیمرغ در گوشه ای
دهم گوش را از دهن توشه ای
-
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم بردم آرام را
-
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
-
ندانم که دور از چه سان میرود
چه نیک و چه بد در جهان میرود
-
یکی مرده شخصم به مردی روان
نه از کاروانی و در کاروان
-
به صد رنج دل یک نفس می زنم
بدان تا نخسبم جرس می زنم
-
ندانم کسی کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خویشتن
-
ز مهر کسان روی برتافتم
کس خویش هم خویش را یافتم
-
بر عاشقان نیک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
-
گرم نیست روزی ز مهر کسان
خدایست رزاق و روزی رسان
-
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به
-
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس به کس
-
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون
-
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مبدل خون بود
-
در خلق را گل براندوده ام
درین در بدین دولت آسوده ام
-
چهل روز خود را گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام
-
چو در چار بالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ
-
ز هر جو که انداختم در خراس
دری باز دادم به جوهر شناس
-
هزار آفرین بر سخن پروری
که بر سازد از هر جوی جوهری
-
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من
-
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن
-
به بازی نبردم جهان را به سر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور
-
نخفتم شبی شاد بر بستری
که نگشادم آن شب ز دانش دری
-
ضمیرم نه زن بلکه آتش زنست
که مریم صفت بکر آبستنست
-
تقاضای آن شوی چون آیدش
که از سنگ و آهن برون آیدش
-
بدین دل فریبی سخن های بکر
به سختی توان زادن از راه فکر
-
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزای سخن گفتن است
-
به دری سفالینه ای سفته گیر
سرودی به گرمابه در گفته گیر
-
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
-
چو بر سکه شاه زر میزنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی
-
جهودی مسی را زراندود کرد
دکان غارتیدن بدان سود کرد
-
نه انجیر شد نام هر میوه ای
نه مثل زبیده است هر بیوه ای
-
دو هندو برآید ز هندوستان
یکی دزد باشد دیگر پاسبان
-
من از آب این نقره تابناک
فرو شستم آلودگیهای خاک
-
ازین پیکر آنگه گشایم پرند
که باشد رسیده چو نخل بلند
-
چو در میوه نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی
-
کند سوقیی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس
-
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون برآید ز کام
-
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ
کند میوه را بر درختان فراخ
-
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست
-
به رونق توانم من این کار کرد
به بی رونقی کار ناید ز مرد
-
چو در دانه باشد تمنای سود
کدیور در آید به کشت و درود
-
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
-
ترنم شناسان دستان نیوش
ز بانگ مغنی گرفتند گوش
-
ضرورت شد این شغل را ساختن
چنین نامه نغز پرداختن
-
که چون در کتابت شود جای گیر
نیوشنده را زان بود ناگزیر
-
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد
-
از این آشنا روی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان
-
دگر نامه ها را که جوئی نخست
به جمهور ملت نباشد درست
-
نباشد چنین نامه تزویر خیز
نبشته به چندین قلمهای تیز
-
به نیروی نوک چنین خامه ها
شرف دارد این بر دگر نامه ها
-
از آن خسروی می که در جام اوست
شرف نامه خسروان نام اوست
-
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
-
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
-
اگر هر چه بشنیدی از باستان
به گفتی دراز آمدی داستان
-
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
-
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
-
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیده ها را قلم درکشید
-
بناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خود را گهر سنج یافت
-
شرف نامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
در شرف این نامه بر دیگر نامه ها
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/در-شرف-این-نامه-بر-دیگر-نامه-ها
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(64000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(64000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(64000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(64000 تومان)