کاربردهای ساقی
-
ساقی میکده دهر قضاست
همه کس باده ازین ساغر خورد
-
چو این پیمانه را ساقی است گردون
بباید خورد گر شهد است و گر خون
-
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
-
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
-
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
-
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
-
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
-
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه غساله می رود
-
ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
-
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می زدم
-
ساقی به صوت این غزلم کاسه می گرفت
می گفتم این سرود و می ناب می زدم
-
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
-
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
-
ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن
-
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
-
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
-
جوانی باز می آرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
-
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره دستار مولوی
-
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو می بخشد و اسرار می دارد نگاه
-
ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خال جانان دانه دل زلف ساقی دام راه
-
دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه
-
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
-
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
-
در این سماع همه ساقیان شاهدروی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام
-
شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم
-
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
-
مطرب یاران بگوی این غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار
-
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم
-
سعدیا گر باده صافیت باید باز گو
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
-
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
-
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
-
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
-
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
-
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
-
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
-
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
-
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
-
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
-
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
-
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت می جویدش زیر خاک
-
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
-
بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز
-
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
-
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
-
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
-
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می رسد روزی
-
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
-
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
-
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران
-
نمی بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
-
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
-
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
-
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
-
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست
-
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی