کاربردهای لولو - مروارید
-
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
-
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج
که پر در شد این نامبردار گنج
-
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلندست در باغ و پست
-
زغن گفت از این در نشاید گذشت
بیا تا چه بینی بر اطراف دشت
-
زغن را نماند از تعجب شکیب
ز بالا نهادند سر در نشیب
-
ندانست ازان دانه بر خوردنش
که دهر افگند دام در گردنش
-
نه آبستن در بود هر صدف
نه هر بار شاطر زند بر هدف
-
در آبی که پیدا نگردد کنار
غرور شناور نیاید به کار
-
بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آورد
-
شاید که کند به زنده در گور
در عهد تو هر که دختر آورد
-
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
-
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم
-
تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم
-
چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت
تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم
-
کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم
-
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید می ریخت
-
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
-
زمانه چنین پیشه ها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
-
پیداست قطره ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانه دری
-
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این صورتی سرو بالا کند
-
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی
-
شنیدم که در تنگنایی شتر
بیفتاد و بشکست صندوق در
-
سواران پی در و مرجان شدند
ز سلطان به یغما پریشان شدند
-
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
-
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
-
دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد
-
گفتم بعذر آنکه از دست متوقعان بجان آمده اند و از رقعه گدایان بفغان و محال عقلست که اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پر شود
-
وآنجا که در شاهوارست نهنگ مردم خوارست لذت عیش دنیا را لذعه اجل در پس است و نعیم بهشت را دیو مکاره در پیش
-
اگر ژاله هر قطره ای در شدی
چو خرمهره بازار ازو پر شدی
-
سرو از قدت اندازه بالا بردست
بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست
-
چو خود را به چشم حقارت بدید
صدف در کنارش به جان پرورید
-
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد
-
طمع آبروی توقر بریخت
برای دو جو دامنی در بریخت
-
کلماتی چو درّ آویزهی گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش
-
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
-
از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد
وز قطره دانه ای درر شاهوار کرد
-
او گوهرست گو صدفش در میان مباش
در یتیم را همه کس مشتری بود
-
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه بچنگ
-
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست