-
-
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
-
هر کسی را نمیتوان جمال پرست آگاه نامید چرا که عشقبازی کردن (با عشق همچون یک بازیچه برخورد کردن) یک چیز است و پرستیدن ذات معشوق، چیز دیگری است.
-
-
نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست
-
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پرست
-
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
-
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
-
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
-
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست
-
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپرست
-
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سرست
-
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/هر-کسی-را-نتوان-گفت-که-صاحب-نظرست
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
صاحب نظرست
- صاحب نظر
- باریک بین . روشندل . آگاه . بینا. دیده ور. بصیر. باهوش . آنکه به چشم دل در کارها نگرد
- جمال پرست؛ آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة
- عارف
- بلند همت
مستسقی
- مستسقی
- آب خواهنده
- بیماری که به استسقا (احساس تشنگی دائم و مفرط) مبتلا شده است.
خصم
- خصم
- دشمن
تیغم
- تیغ
- شمشیر، هر چیز برنده
لؤلؤ
- دُرّ
- لولو
- مروارید
- نوعی جواهر است به شکل کروی که در داخل صدفها تشکیل میشود. در قدیم تصور براین بوده که با چکیدن قطره باران به درون صدفی که در سطح دریا دهان بازکرده، مروارید پرورش مییابد
- دُر (جمع آن=دُرَر)، مروارید درشت است