-
مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دل فریب
-
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد
-
***
-
***
-
***
-
سخن سنج این درج گوهرنگار
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
-
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
-
هوای جهان دیده سازنده تر
زمانه زمین را نوازنده تر
-
چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی
-
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند
-
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
-
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
-
در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان زدست
-
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد
-
چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
-
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردی هلال
-
جهان جوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
-
خرامند میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور
-
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
-
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته
-
چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید
-
خدائی نه و ده خدایان بسی
نه در کس دهائی نه در ده کسی
-
خمی هر کس از گل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته
-
جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی
-
پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر
-
سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده برتن همه فربهی
-
نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش
-
قضیبی زدندی برآن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان
-
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
-
صدائی برون آمدی از نهفت
صدائی که مانند باشد بگفت
-
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
-
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
-
چو دانست فرمانده چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
-
بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند
-
بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست
-
در آموختشان رسم دین پروری
حساب خدائی و پیغمبری
-
بر آن قوم صاحب دلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
-
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
-
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی
-
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
-
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
-
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از برشدن بود جان را گزند
-
پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه
-
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
-
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
-
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای
-
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
-
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر
-
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
-
به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند
-
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه
-
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازینست ریش
-
به نعل ستوران درش یافتیم
بسختیش از آن نعل برتافتیم
-
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
-
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
-
بهرجوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست ازوی تراش
-
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس گرد
-
همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایه تر جوهری
-
بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند
-
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
-
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
-
بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
-
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادیی بود دریا شکوه
-
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشن تر از آب در طاس بود
-
چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار
-
زماران دروصد هزاران به جوش
که دیدست ماران گوهر فروش
-
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
-
همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود
-
چو شه دیدکان کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز
-
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
-
نظر کرد هر سو چو نظاره ای
بدان تا به دست آورد چاره ای
-
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
-
چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
-
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزار
-
گلو باز برند یک باره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان
-
کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
-
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
-
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند
-
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
-
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
-
ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه
-
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
-
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
-
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
-
در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همی تاختند
-
ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته
-
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش
-
هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
-
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارت گهی دید و جایی فراخ
-
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
-
ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی
-
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم
-
جوانی در آن کشته چون شیرمست
برهنه سروپای بیلی به دست
-
ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش
-
فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید
-
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند می بست و گه می گشاد
-
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
-
جوانی و خوبی و بیدار مغز
ز نغزان نباید بجز کار نغز
-
نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانه ای دانه ای کاشتن
-
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
-
بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیگار خاکت رهائی دهم
-
به پاسخ کشاورز آهسته رای
چو آورده بد شرط خدمت بجای
-
چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
-
چنان مان بهر پیشه ور پیشه ای
که در خلقتش ناید اندیشه ای
-
بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
-
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
-
تنم در درشتی گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم
-
تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کانگبینی کند
-
خوش آمد جهان جوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
-
خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار
-
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
-
کرا می پرستی کرا بنده ای؟
نظر بر کدامین ره افکنده ای؟
-
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای
-
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
-
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
-
شب و روز پیش جهان آفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین
-
بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواست
-
بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
-
سپاسش برم واجب آید سپاس
برآنکس که او باشد ایزدشناس
-
ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری
-
ترا دیده ام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
-
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان
-
نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید
-
جهان را توئی مایه خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی
-
سکندر بران پاک سیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان
-
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
-
برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی
-
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
-
شبان روزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه
-
چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس
-
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
-
چو زان مرحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
-
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
-
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارت گهی درخور خسروان
-
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود
-
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست
-
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنین ده کند گاو هو
-
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
-
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
-
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
-
ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهره مند
-
اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی
-
به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر
-
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
-
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
-
سبک منجنیقست بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او
-
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب
-
درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
-
به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش
-
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
-
در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین برچنان داوری
رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/رسیدن-اسکندر-به-عرض-جنوب-و-ده-سرپرستان
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(75500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(75500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(75500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(75500 تومان)
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.