-
چارشنبه که از شکوفه مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر
-
شاه را شد ز عالم افروزی
جامه پیروزه گون ز پیروزی
-
شد به پیروزه گنبد از سر ناز
روز کوتاه بود و قصه دراز
-
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست
-
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه به جای
-
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او
-
غنچه گل گشاد سرو بلند
بست بر برگ گل شمامه قند
-
گفت کای چرخ بنده فرمانت
واختر فرخ آفرین خوانت
-
من و بهتر ز من هزار کنیز
از زمین بوسی تو گشته عزیز
-
زشت باشد که پیش چشمه نوش
درگشاید دکان سرکه فروش
-
چون ز فرمان شاه نیست گزیر
گویم ار شه بود صداع پذیر
-
***
-
***
-
***
-
بود مردی به مصر ماهان نام
منظری خوبتر ز ماه تمام
-
یوسف مصریان به زیبائی
هندوی او هزار یغمائی
-
جمعی از دوستان و همزادان
گشته هریک به روی او شادان
-
روزکی چند زیر چرخ کبود
دل نهادند بر سماع و سرود
-
هریک از بهر آن خجسته چراغ
کرده مهمانیی به خانه و باغ
-
روزی آزاده ای بزرگ نه خرد
آمد او را به باغ مهمان برد
-
بوستانی لطیف و شیرین کار
دوستان زو لطیف تر صدبار
-
تا شب آنجا نشاط می کردند
گاه می گاه میوه می خوردند
-
هر زمان از نشاط پرورشی
هردم از گونه دگر خورشی
-
شب چو از مشک برکشید علم
نقره را قیر درکشید قلم
-
عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان
-
هم در آن باغ دل گرو کردند
خرمی تازه عیش نو کردند
-
بود مهتابی آسمان افروز
شبی الحق به روشنائی روز
-
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب
تابش ماه دید و گردش آب
-
گرد آن باغ گشت چون مستان
تا رسید از چمن به نخلستان
-
دید شخصی ز دور کامد پیش
خبرش داد از آشنائی خویش
-
چون که بشناختش همالش بود
در تجارت شریک مالش بود
-
گفت چون آمدی بدین هنگام
نه رفیق و نه چاکر و نه غلام
-
گفت کامشب رسیدم از ره دور
دلم از دیدنت نبود صبور
-
سودی آورده ام برون ز قیاس
زان چنان سود هست جای سپاس
-
چون رسیدم به شهر بیگه بود
شهر در بسته خانه بیره بود
-
هم در آن کاروانسرای برون
بر دم آن بار مهر کرده درون
-
چون شنیدم که خواجه مهمانست
آمدم باز رفتن آسانست
-
گر تو آیی به شهر به باشد
داور ده صلاح ده باشد
-
نیز ممکن بود که در شب داج
نیمه سودی نهان کنیم از باج
-
دل ماهان ز شادمانی مال
برگرفت آن شریک را دنبال
-
در گشادند باغ را ز نهفت
چون کسی شان ندید هیچ نگفت
-
هردو در پویه گشته باد خرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام
-
پیش می شد شریک راه نورد
او به دنبال می دوید چو گرد
-
راه چون از حساب خانه گذشت
تیر اندیشه از نشانه گذشت
-
گفت ماهان ز ما به فرضه نیل
دوری راه نیست جز یک میل
-
چار فرسنگ ره فزون رفتیم
از خط دایره برون رفتیم
-
باز گفتا مگر که من مستم
بر نظر صورتی غلط بستم
-
او که در رهبری مرا یارست
راه دانست و نیز هشیارست
-
همچنان می شدند در تک و تاب
پس رو آهسته پیشرو به شتاب
-
گرچه پس رو ز پیش رو می ماند
پیش رو باز مانده را می خواند
-
کم نکردند هردو زان پرواز
تا بدان گه که مرغ کرد آواز
-
چون پر افشاند مرغ صبحگهی
شد دماغ شب از خیال تهی
-
دیده مردم خیال پرست
از فریب خیال بازی رست
-
شد ز ماهان شریک ناپیدا
ماند ماهان ز گمرهی شیدا
-
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود بر جا خفت
-
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند
-
چون ز گرمای آفتاب سرش
گرمتر گشت از آتش جگرش
-
دیده بگشاد بر نظاره راه
گرد بر گرد خویش کرد نگاه
-
باغ گل جست و گل به باغ ندید
جز دلی با هزار داغ ندید
-
غار بر غار دید منزل خویش
مار هر غار از اژدهائی بیش
-
گرچه طاقت نماند در پایش
هم به رفتن پذیره شد رایش
-
پویه می کرد و زور پایش نه
راه می رفت و رهنمایش نه
-
تا نزد شاه شب سه پایه خویش
بود ترسان دلش ز سایه خویش
-
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست
-
بی خود افتاد بر در غاری
هر گیاهی به چشم او ماری
-
او در آن دیوخانه رفته ز هوش
کامد آواز آدمیش به گوش
-
چون نظر برگشاد دید دوتن
زو یکی مرد بود و دیگر زن
-
هردو بر دوش پشتها بسته
می شدند از گرانی آهسته
-
مرد کو را بدید بر ره خویش
ماند زن را به جای و آمد پیش
-
بانگ بر زد برو که هان چه کسی
با که داری چو باد هم نفسی
-
گفت مردی غریب و کارم خام
هست ماهان گوشیارم نام
-
گفت کاینجا چگونه افتادی
کین خرابی ندارد آبادی
-
این بر و بوم جای دیوانست
شیر از آشوبشان غریوانست
-
گفت لله و فی الله ای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد
-
که من اینجا به خود نیفتادم
دیو بگذار کادمیزادم
-
دوش بودم به ناز و آسانی
بر بساط ارم به مهمانی
-
مردی آمد که من همال توام
از شریکان ملک و مال توام
-
زان بهشتم بدین خراب افکند
گم شد از من چو روح گشت بلند
-
با من آن یار فارغ از یاری
یا غلط کرد یا غلط کاری
-
مردمی کم تو از برای خدای
راه گم کرده را به من بنمای
-
مرد گفت ای جوان زیباروی
به یکی موی رستی از یک موی
-
دیو بود آنکه مردمش خوانی
نام او هایل بیابانی
-
چون تو صد آدمی زره بر دست
هریکی بر گریوه مردست
-
من و این زن رفیق و یار توایم
هردو امشب نگاهدار توایم
-
دل قوی کن میان ما به خرام
پی ز پی بر مگیرد و گام از گام
-
رفت ماهان میان آن دو دلیل
راه را می نوشت میل به میل
-
تا دم صبح هیچ دم نزدند
جز پی یکدگر قدم نزدند
-
چون دهل بر کشید بانگ خروس
صبح بر ناقه بست زرین کوس
-
آندو زندان که بی کلید شدند
هردو از دیده ناپدید شدند
-
باز ماهان در اوفتاد ز پای
چون فرو ماندگان بماند به جای
-
روز چون عکس روشنائی داد
خاک بر خون شب گوائی داد
-
گشت ماهان در آن گریوه تنگ
کوه بر کوه دید جای پلنگ
-
طاقتش رفت از آنکه خورد نبود
خورشی جز دریغ و درد نبود
-
بیخ و تخم گیا طلب می کرد
اندک اندک به جای نان می خورد
-
باز ماندن ز راه روی نداشت
ره نه و رهروی فرو نگذاشت
-
تا شب آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان به ستوه
-
چون جهان سپید گشت سیاه
راهرو نیز باز ماند ز راه
-
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روند کان نهفت
-
ناگه آواز پای اسب شنید
بر سر راه شد سواری دید
-
مرکب خویش گرم کرده سوار
در دگر دست مرکبی رهوار
-
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پیکری دید در خزیده به سنگ
-
گفت کای ره نشین زرق نمای
چه کسی و چه جای تست اینجای
-
گر خبر باز دادی از رازم
ور نه حالی سرت بیندازم
-
گشت ماهان ز بیم او لرزان
تخمی افشاند چون کشاورزان
-
گفت کای ره نورد خوب خرام
گوش کن سرگذشت بنده تمام
-
وآنچه دانست از آشکار و نهفت
چون نیوشنده گوش کرد بگفت
-
چون سوار آن فسانه زو بشنید
در عجب ماند و پشت دست گزید
-
گفت بردم به خویشتن لاحول
که شدی ایمن از هلاک دو هول
-
نر و ماده و غول چاره گرند
کادمی را ز راه خود ببرند
-
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شود بانگ مرغ بگریزند
-
ماده هیلا و نام نر غیلاست
کارشان کردن بدی و بلاست
-
شکر کن کز هلاکشان رستی
هان سبک باش اگر کسی هستی
-
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش
-
بر پیم باد پای را میران
در دل خود خدای را می خوان
-
عاجز و یاوه گشت زان در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
-
آنچنان بر پیش فرس می راند
که ازو باد باز پس می ماند
-
چون قدر مایه راه بنوشتند
وز خطرگاه کوه بگذشتند
-
گشت پیدا ز کوه پایه پست
ساده دشتی چگونه چون کف دست
-
آمد از هر طرف نوازش رود
ناله بربط و نوای سرود
-
بانگ از آن سو که سوی ما به خرام
نعره زین سو که نوش بادت جام
-
همه صحرا به جای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل
-
کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه
کوه صحرا گرفته صحرا کوه
-
بر نشسته هزار دیو به دیو
از در و دشت برکشید غریو
-
همه چون دیو باد خاک انداز
بلکه چون دیو چه سیاه و دراز
-
تا بدانجا رسید کز چپ و راست
های و هوئی بر آسمان برخاست
-
صفق و رقص برکشیده خروش
مغز را در سر آوریده به جوش
-
هر زمان آن خروش می افزود
لحظه تا لحظه بیشتر می بود
-
چون برین ساعتی گذشت ز دور
گشت پیدا هزار مشعل نور
-
ناگه آمد پدید شخصی چند
کالبدهای سهمناک و بلند
-
لفچهائی چو زنگیان سیاه
همه قطران قبا و قیر کلاه
-
همه خرطوم دار و شاخ گرای
گاو و پیلی نموده در یکجای
-
هریکی آتشی گرفته به دست
منکر و زشت چون زبانی مست
-
آتش از حلقشان زبانه زنان
بیت گویان و شاخشانه زنان
-
زان جلاجل که دردم آوردند
رقص در جمله عالم آوردند
-
هم بدان زخمه کان سیاهان داشت
رقص کرد آن فرس که ماهان داشت
-
کرد ماهان در اسب خویش نظر
تا ز پایش چرا برآمد پر
-
زیر خود محنت و بلائی دید
خویشتن را بر اژدهائی دید
-
اژدهائی چهارپای و دو پر
وین عجبتر که هفت بودش سر
-
فلکی کو به گرد ما کمرست
چه عجب کاژدهای هفت سرست
-
او بران اژدهای دوزخ وش
کرده بر گردنش دو پای بکش
-
وآن ستمگاره دیو بازی گر
هر زمانی بازیی نمود دگر
-
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ در پیچ تر ز تاب رسن
-
او چو خاشاک سایه پرورده
سیلش از کوه پیش در کرده
-
سو به سو می فکند و می بردش
کرد یکباره خسته و خردش
-
می دواندش ز راه سرمستی
می زدش بر بلندی و پستی
-
گه برانگیختش چو گوی از جای
گه به گردن درآوریدش پای
-
کرد بر وی هزار گونه فسوس
تا به هنگام صبج و بانگ خروس
-
صبح چون زد دم از دهانه شیر
حالی از گردنش فکند به زیر
-
رفت و رفت از جهان نفیر و خروش
دیگهای سیه نشست ز جوش
-
چون ز دیو اوفتاد دیو سوار
رفت چون دیو دیدگان از کار
-
ماند بی خود در آن ره افتاده
چون کسی خسته بلکه جان داده
-
تا نتفسید از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبرش
-
چون ز گرمی گرفت مغزش جوش
در تن هوش رفته آمد هوش
-
چشم مالید و از زمین برخاست
ساعتی نیک دید در چپ و راست
-
دید بر گرد خود بیابانی
کز درازی نداشت پایانی
-
ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ
سرخ چون خون و گرم چون دوزخ
-
تیغ چون بر سری فراز کشند
ریگ ریزند و نطع باز کشند
-
آن بیابان علم به خون افراخت
ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت
-
مرد محنت کشیده شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش
-
یافت از دامگاه آن ددگان
کوچه راهی به کوی غمزدگان
-
راه برداشت می دوید چو دود
سهم زد زان هوای زهرآلود
-
آنچنان شد که تیر در پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
-
چون درآمد به شب سیاهی شام
آن بیابان نوشته بود تمام
-
زمی سبز دید و آب روان
دل پیرش چو بخت گشت جوان
-
خورد از آن آب و خویشتن را شست
وز پی خواب جایگاهی جست
-
گفت به گر به شب برآسایم
کز شب آشفته می شود رایم
-
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی
-
چون نباشد خیالهای درشت؟
خاطرم را خیال بازی کشت
-
خسبم امشب ز راه دمسازی
تا نبینم خیال شب بازی
-
پس ز هر منزلی و هر راهی
باز می جست عافیت گاهی
-
تا به بیغوله ای رسید فراز
دید نقیبی درو کشیده دراز
-
چاهساری هزار پایه درو
ناشده کس مگر که سایه درو
-
شد در آن چاهخانه یوسف وار
چون رسن پایش اوفتاده ز کار
-
چون به پایان چاهخانه رسید
مرغ گفتی به آشیانه رسید
-
بی خطر شد از آن حجاب نهفت
بر زمین سر نهاد و لختی خفت
-
چون درامد ز خواب نوشین باز
کرد بالین خوابگه را ساز
-
دیده بگشاد بر حوالی چاه
نقش می بست بر حریر سیاه
-
یک درم وار دید نور سپید
چون سمن بر سواد سایه بید
-
گرد آن روشنائی از چپ و راست
دید تا اصل روشنی ز کجاست
-
رخنه ای دید داده چرخ بلند
نور مهتاب را بدو پیوند
-
چون شد آگه که آن فواره نور
تابد از ماه و ماه از آنجا دور
-
چنگ و ناخن نهاد در سوراخ
تنگیش را به چاره کرد فراخ
-
تا چنان شد که فرق تا گردن
می توانست ازو برون کردن
-
سر برون کرد و باغ و گلشن دید
جایگاهی لطیف و روشن دید
-
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون
-
دید باغی نه باغ بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
-
روضه گاهی چو صد نگار درو
سرو و شمشاد بی شمار درو
-
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی
-
میوه هائی برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
-
سیب چون لعل جام های رحیق
نار بر شکل درجهای عقیق
-
به چه گوئی بر آگنیده به مشک
پسته با خنده تر از لب خشک
-
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ
-
موز با لقمه خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
-
شکر امرود در شکر خندی
عقد عناب در گهر بندی
-
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش
-
تاک انگور کج نهاده کلاه
دیده در حکم خود سپید و سیاه
-
ز آب انگور و نار آتش گون
همچو انگور بسته محضر خون
-
شاخ نارنج و برگ تاره ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج
-
بوستان چون مشعبد از نیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ
-
میوه بر میوه سیب و سنجد و نار
چون طبرخون ولی طبرزد وار
-
چونکه ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز دوزخ سرای دوشین تافت
-
او دران میوه ها عجب مانده
خورده برخی و برخی افشانده
-
ناگه از گوشه نعره ای برخاست
که بگیرید دزد را چپ و راست
-
پیری آمد ز خشم و کیه به جوش
چوبدستی بر آوریده به دوش
-
گفت کای دیومیوه دزد کئی
شب به باغ آمده ز بهر چئی
-
چند سالست تا در این باغم
از شبیخون دزد پی داغم
-
تو چه خلقی چه اصل دانندت
چونی و کیستی که خوانندت
-
چون به ماهان بر این حدیث شمرد
مرد مسکین به دست و پای بمرد
-
گفت مردی غریبم از خانه
دور مانده به جای بیگانه
-
با غریبان رنج دیده به ساز
تا فلک خواندت غریب نواز
-
پیر چون دید عذر سازی او
کرد رغبت به دلنوازی او
-
چوبدستی نهاد زود ز دست
فارغش کرد و پیش او بنشست
-
گفت برگوی سرگذشته خویش
تا چه دیدی ترا چه آمد پیش
-
چه ستم دیده ای ز بی خردان
چه بدی کرده اند با تو بدان
-
چونکه ماهان ز روی دلداری
دید در پیر نرم گفتاری
-
کردش آگه ز سرگذشته خویش
وز بلاها که آمد او را پیش
-
آن ز محنت به محنت افتادن
هر شبی دل به محنتی دادن
-
وان سرانجام ناامید شدن
گه سیاه و گهی سپید شدن
-
تا بدان چاه و آن خجسته چراغ
که ز تاریکیش رساند به باغ
-
قصه خود یکان یکان برگفت
کرد پیدا بر او حدیث نهفت
-
پیرمرد از شگفتی کارش
خیره شد چون شنید گفتارش
-
گفت بر ما فریضه گشت سپاس
کایمنی یافتی ز رنج و هراس
-
زان فرومایه گوهران رستی
به چنین گنج خانه پیوستی
-
چونکه ماهان ز رفق و یاری او
دید بر خود سپاس داری او
-
باز پرسید کان نشیمن شوم
چه زمین است وز کدامین بوم
-
کان قیامت نمود دوش به من
کافرینش نداشت گوش به من
-
آتشی برزد از دماغم دود
کانهمه شور یک شراره نمود
-
دیو دیدم ز خود شدم خالی
دیو دیده چنان شود حالی
-
پیشم آمد هزار دیو کده
در یکی صد هزار دیو و دده
-
این کشید آن فکند و آنم زد
دده و دیو هر دو بد در بد
-
تیرگی را ز روشنی است کلید
در سیاهی سپید شاید دید
-
من سیه در سیه چنان دیدم
کز سیاهی دیده ترسیدم
-
ماندم از کار خویش سرگشته
دهنم خشک و دیده تر گشته
-
گاهی از دست دیده نالیدم
گاه بر دیده دست مالیدم
-
می زدم گام و می بریدم راه
این به لاحول و آن بسم الله
-
تا ز رنجم خدای داد نجات
ظلمتم شد بدل به آب حیات
-
یافتم باغی از ارم خوشتر
باغبانی ز باغ دلکش تر
-
ترس دوشینم از کجا برخاست
وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟
-
پیر گفت ای ز بند غم رسته
به حریم نجات پیوسته
-
آن بیابان که گرد این طرفست
دیو لاخی مهول و بی علفست
-
وان بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار
-
بفریبند مرد را ز نخست
بشکنندش شکستنی به درست
-
راست خوانی کنند و کج بازند
دست گیرند و در چه اندازند
-
مهرشان رهنمای کین باشد
دیو را عادت این چنین باشد
-
آدمی کو فریب ناک بود
هم ز دیوان آن مغاک بود
-
وین چنین دیو در جهان چندند
کابلهند و بر ابلهان خندند
-
گه دروغی به راستی پوشند
گاه زهری در انگبین جوشند
-
در خیال دروغ بی مددیست
راستی حکم نامه ابدیست
-
راستی را بقا کلید آمد
معجز از سحر از آن پدید آمد
-
ساده دل شد در اصل و گوهر تو
کین خیال اوفتاد در سر تو
-
اینچنین بازیی کریه و کلان
ننمایند جز به ساده دلان
-
ترس تو بر تو ترکتازی کرد
با خیالت خیال بازی کرد
-
آن همه بر تو اشتلم کردن
بود تشویش راه گم کردن
-
گر دلت بودی آن زمان بر جای
نشدی خاطرت خیال نمای
-
چون از آن غولخانه جان بردی
صافی آشام تا کی از دردی
-
مادر انگار امشب زادست
و ایزدت زان جهان به ما دادست
-
این گرانمایه باغ مینو رنگ
که به خون دل آمدست به چنگ
-
ملک من شد دران خلافی نیست
در گلی نیست کاعترافی نیست
-
میوه هائیست مهر پرورده
هر درختی ز باغی آورده
-
دخل او آنگهی که کم باشد
زو یکی شهر محتشم باشد
-
بجز اینم سرا و انبارست
زر به خرمن گهر به خروارست
-
این همه هست و نیست فرزندم
که دل خویشتن درو بندم
-
چون ترا دیدم از هنرمندی
در تو دل بسته ام به فرزندی
-
گر بدین شادی ای غلام تو من
کنم این جمله را به نام تو من
-
تا درین باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی
-
خواهمت آنچنان که رای بود
نو عروسی که دلربای بود
-
دل نهم بر شما و خوش باشم
هرچه خواهید نازکش باشم
-
گر وفا می کنی بدین فرمان
دست عهدی بده بدین پیمان
-
گفت ماهان چه جای این سخنست
خار بن کی سزای سرو بنست
-
چون پذیرفتم به فرزندی
بنده گشتم بدین خداوندی
-
شاد بادی که کردیم شادان
ای به تو خان و مانم آبادان
-
دست او بسه داد شاد بدو
وآنگهی دست خویش داد بدو
-
پیر دستش گرفت زود به دست
عهد و میثاق کرد و پیمان بست
-
گفت برخیز میهمان برخاست
بردش از دست چپ به جانب راست
-
بارگاهی بدو نمود بلند
گسترش های بارگاه پرند
-
صفحه ای تا فلک سر آورده
گیلویی طاق او برآورده
-
همه دیوار و صحن او ز رخام
به فروزندگی چو نقره خام
-
پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ
از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ
-
درگهی بسته بر جناح درش
کاسمان بوسه داد بر کمرش
-
پیش آن صفه کیانی کاخ
رسته صندل بنی بلند و فراخ
-
شاخ در شاخ زیور افکنده
زیورش در زمین سر افکنده
-
کرده بر وی نشستگاهی چست
تخت بسته به تخته های درست
-
فرشهائی کشیده بر سر تخت
نرم و خوش بو چو برگهای درخت
-
پیر گفتش برین درخت خرام
ور نیاز آیدت به آب و طعام
-
سفره آویخته است و کوزه فرود
پر زنان سپید و آب کبود
-
من روم تا کنم ز بهر تو ساز
خانه ای خوش کنم ز بهر تو باز
-
تا نیایم صبور باش به جای
هیچ ازین خوابگه فرود میای
-
هرکه پرسد ترا به گردان گوش
در جوابش سخن مگوی و خموش
-
به مدارای هیچکس مفریب
از مراعات هر کسی به شکیب
-
گر من آیم ز من درستی خواه
آنگهی ده مرا به پیشت راه
-
چون میان من وتو از سر عهد
صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد
-
باغ باغ تو خانه خانه تست
آشیان من آشیانه تست
-
امشب از چشم بد هراسان باش
همه شبهای دیگر آسان باش
-
پیر چون داد یک به یک پندش
داد با پند نیز سوگندش
-
نردبان پایه دوالین بود
کز پی آن بلند بالین بود
-
گفت بر شو دوال سائی کن
یکی امشب دوال پائی کن
-
وز زمین برکش آن دوال دراز
تا نگردد کسی دوالک باز
-
امشب از مار کن کمر سازی
بامدادان به گنج کن بازی
-
گرچه حلوای ما شبانه رسید
زعفرانش به روز باید دید
-
پیر گفت این و رفت سوی سرای
تا بسازد ز بهر مهمان جای
-
رفت ماهان بران درخت بلند
برکشید از زمین دوال کمند
-
بر سریر بلند پایه نشست
زیر پایش همه بلندان پست
-
در چنان خانه معنبر پوش
شد چو باد شمال خانه فروش
-
سفره نان گشاد و لختی خورد
از رقاق سپید و گرده زرد
-
خورد از آن سرد کوزه به آب زلال
پرورش یافته به باد شمال
-
چون بر آن تخت رومی آرایش
یافت از فرش چینی آسایش
-
شاخ صندل شمامه کافور
از دلش کرد رنج سودا دور
-
تکیه زد گرد باغ می نگریست
ناگه از دور تافت شمعی بیست
-
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
-
هفده سلطان درآمدند ز راه
هفده خصل تمام برده ز ماه
-
هر یک آرایشی دگر کرده
قصبی بر گل و شکر کرده
-
چون رسیدند پیش صفه باغ
شمع بردست و خویشتن چو چراغ
-
بزمه ای خسروانه بنهادند
پیشگاه بساط بگشادند
-
شمع بر شمع گشت روی بساط
روی در روی شد سرور و نشاط
-
آن پریرخ که بود مهترشان
دره التاج عقد گوهرشان
-
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
دیگران را نشاند هم بر دست
-
برکشیدند مرغ وار نوا
درکشیدند مرغ را ز هوا
-
برد آوازشان ز راه فریب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب
-
رقص در پایشان به زخمه گری
ضرب در دستشان به خانه بری
-
بادی آمد نمود دستانها
درگشاد از ترنج پستانها
-
در غم آن ترنج طبع گشای
مانده ماهان ز دور صندل سای
-
کرد صد ره که چاره ای سازد
خویشتن زان درخت اندازد
-
با چنان لعبتان حور سرشت
بی قیامت در اوفتد به بهشت
-
باز گفتار پیرش آمد یار
بند بر صرعیان طبع نهاد
-
وان بتان همچنان دران بازی
می نمودند شعبده سازی
-
چون زمانی نشاط بنمودند
خوان نهادند و خورد را بودند
-
خوردهائی ندیده آتش و آب
کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب
-
زیربائی به زعفران و شکر
ناربائی ز زیربا خوشتر
-
بره شیر مست بلغاری
ماهی تازه مرغ پرواری
-
گردهای سپید چون کافور
نرم و نازک چو پشت و سینه حور
-
صحن حلوای پروریده به قند
بیشتر زانکه گفت شاید چند
-
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب
-
چون بدین گونه خوانی آوردند
خوان مخوان بل جهانی آوردند
-
شاه خوبان به نازنینی گفت
طاق ما زود گشت خواهد جفت
-
بوی عود آیدم ز صندل خام
سوی آن عود صندلی به خرام
-
عود بوئی بر اوست عودی پوش
صندل آمیز و صندلی بر دوش
-
شب چو عود سیاه و صندل زرد
عود ما را به صندلش پرورد
-
مغز ما را ز طیب هست نصیب
طیبتی نیز خوش بود با طیب
-
می نماید که آشنا نفسی
بر درختست و می پزد هوسی
-
زیر خوانش ز روی دمسازی
تا کند با خیال ما بازی
-
گر نیاید بگو که خوان پیشست
مهر آن مهربان ازان بیشست
-
که بخوان دست خویش بگشاید
مگر آنگه که میهمان آید
-
خیز تا برخوری ز پیوندش
خوان نهاده مدار در بندش
-
نازنین رفت سوی صندل شاخ
دهنی تنگ و لابهای فراخ
-
بلبل آسا بر او درود آورد
وز درختش چو گل فرود آورد
-
میهمان خود که جای کش بودش
بر چنان رقص پای خوش بودش
-
شد به دنبال آن میانجی چست
گو بدان کار خود میانجی جست
-
زان جوانی که در سر افتادش
نامد از پند پیر خود یادش
-
چون جوان جوش در نهاد آرد
پند پیران کجا به یاد آرد
-
عشق چون برگرفت شرم از راه
رفت ماهان به میهمانی ماه
-
ماه چون دید روی ماهان را
سجده بردش چو تخت شاهان را
-
با خودش بر بساط خاص نشاند
این شکر ریخت وان گلاب افشاند
-
کرد با او به خورد هم خوانی
کاین چنین است شرط مهمانی
-
وز سر دوستی و اخلاصش
دادهر دم نواله خاصش
-
چون فراغت رسیدشان از خوان
جام یاقوت گشت قوت روان
-
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند
-
چون ز مستی درید پرده شرم
گشت بر ماه مهر ماهان گرم
-
لعبتی دید چون شکفته بهار
نازنینی چو صد هزار نگار
-
نرم و نازک بری چو لور و پنیر
چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر
-
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود
-
تن چو سیماب کاوری در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت
-
در کنار آن چنان که گل در باغ
در میان آن چنان که شمع و چراغ
نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم قسمت اول
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/نشستن-بهرام-روز-چهارشنبه-در-گنبد-پیروزه-رنگ-و-افسانه-گفتن-دختر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(181000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(181000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(181000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(181000 تومان)