-
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند
-
دو سرهنگ گردن برافراخته
حمایل به گردن در انداخته
-
به سرهنگی از خونشان گل کنند
رسن حلقشان را حمایل کنند
-
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
رسانید چندانکه پذرفته بود
-
چو نقد پذیرفته آورد پیش
برون آمد از عهده عهد خویش
-
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
-
منادی برآمد به گرد سیاه
که این است پاداش خونریز شاه
-
کسی کین ستم خیزد از نام او
بدین روز باشد سرانجام او
-
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کوشد خداوند کش
-
نظاره کنان شهری و لشگری
بر انصاف و آزرم اسکندری
-
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند
جهان جوی را بنده فرمان شدند
-
نشسته جهان جوی با بخردان
از آن دایره دور چشم بدان
-
دو رویه سماطین آراسته
نشینندگان جمله برخاسته
-
کمر بستگان با کمرهای چست
کمر در کمر گفتی از حلقه رست
-
سیاست گره بسته بر دست و پای
ز هر پیکری مانده نقشی بجای
-
چو دیواری از صورت آراسته
جسد مانده و روح برخاسته
-
سکندر جهاندار دارا شکن
برافروخت چون شمع از آن انجمن
-
پس آنگاه با هر گرانمایه ای
سخن گفت بر قدر هر پایه ای
-
نوا زاده زنگه را باز جست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست
-
بپرسید کای پیر سال آزمای
فکنده سرت سایه بر پشت پای
-
بسی سال ها در جهان زیستی
ز کار جهان بی خبر نیستی
-
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بد اندیشه گشت
-
از آن جا که راز جهان داشتی
نصیحت چرا زو نهان داشتی
-
چو آرد کسی را جوانی به جوش
گنه پیر دارد که ماند خموش
-
نیوشنده از گرمی شاه روم
به روغن زبانی برافروخت موم
-
کمانی برآراست از پشت گوژ
پی و استخوان گشته هم رنگ توز
-
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
-
نخستین ثنای جهاندار گفت
که بادا جهاندار با کام جفت
-
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیار بهر
-
سرسبزش از شادی افراخته
سر خصم در پایش انداخته
-
بسی پند گفت این جهان دیده پیر
نشد در دل کینه ور جای گیر
-
بسی شمع روشن که دودی نداشت
نمودم به دارا و سودی نداشت
-
چو بخش سکندر بود تخت و جام
ز دارا چه آید بجز کار خام
-
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان در آرد کمند
-
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدر مرده ای را به چین گاو زاد
-
کجا گردد از سیل جوئی خراب
بجوی دگر کس در افزاید آب
-
ترا پای دولت فرو شد به گنج
ز بی دولتیهای دشمن مرنج
-
جوانی و شاهی و آزاده ای
همان به که با رود و با باده ای
-
به کام از جوانی توانی رسید
چو پیری رسد گوشه باید گزید
-
به پیرایه سر گنبد لاجورد
به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
-
جهان پادشا چون شود دیر سال
پرستنده را زو بگیرد ملال
-
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست
شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
-
ازو در دل هر کس آید هراس
چو بینند کو هست مردم شناس
-
به افکندش چاره سازی کنند
وزو دعوی بی نیازی کنند
-
نویرا به شاهی برآرند کوس
که بر وی توانند کردن فسوس
-
از این روی کیخسرو و کیقباد
به پیری ز شاهی نکردن یاد
-
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
ره کوه البرز برداشتند
-
به پوشیدن و خوردن نیک بهر
شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
-
چو شه دید کان یادگار کیان
خبر دارد از کار سود و زیان
-
به نیک و بد کارزارش رهست
نبرد آزمایست و کار آگهست
-
بپرسید کان چیست در کارزار
که از بهر پیروزی آید به کار
-
سپه را چه تدبیر دارد بجای
چه سختی کند مرد را سست پای
-
نبردآزمای جهان دیده گفت
که پیروزی آن پهلوان راست جفت
-
که در لشکر چون تو شاهی بود
بفر تو یک تن سپاهی بود
-
چو فرمان چنین است کین خاک سست
ز بهر تو سدی برآرد درست
-
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش
که از زور تن زهره مرد بیش
-
دلیریست هنجار لشگر کشی
سرافکندگی نیست در سرکشی
-
به هنگام لشکر بر آراستن
ز لشگر نباید مدد خواستن
-
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای
که لشگر بدین هر دو ماند بجای
-
چو پیروز باشی مشو در ستیز
مکن بسته بر خصم راه گریز
-
گه ناامیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش
-
ز فالی که بر فتح یابی نخست
دلی باید از ترس دشمن درست
-
چنین گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را
-
همین گفت با بهمن اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار
-
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید
-
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز
-
چو در دولتش دل فروزی نبود
ز کار تو جز خاک روزی نبود
-
دگر باره کردش سکندر سؤال
که ای مهربان پیر دیرینه سال
-
شنیدم که رستم سوار دلیر
به تنها تکاپوی کردی چو شیر
-
کجا او به تنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی دران رزمگاه
-
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز
چگونه رسد لشگری را گریز
-
به پاسخ چنین گفت پیر کهن
که گردنده باشد زبان در سخن
-
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشگر کشان را فکندی نخست
-
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ
گرفتندی از بیم لشگر گریغ
-
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیره دست
-
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشگر از یک سوار
-
دگر باره گفتش به من گوی راز
که بازوی بهمن چرا شد دراز
-
چرا کشت بهمن فرامرز را
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
-
چرا موبدانش ندادند پند
کزان خاندان دور دارد گزند
-
چنین داد پاسخ جهان دیده مرد
که بهمن بدان اژدهائی که کرد
-
سرانجام کاشفته شد راه او
دم اژدها شد وطنگاه او
-
چو زد دهره بر پهلوانی درخت
شد از خانه دولتش تاج و تخت
-
که دیدی که او پای در خون فشرد
کزان خون سرانجام کیفر نبرد
-
سکندر بلرزید ازان یاد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
-
ز خون خوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت
-
دگر باره درخواست کان هوشمند
در درج گوهر گشاید ز بند
-
فرو گوید از گردش روزگار
جهان جوی را آنچه آید بکار
-
پس از آفرین پیر بیدار بخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت
-
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
مزن دست سخت اندرین شاخ سست
-
ز تاریخ نو تا به عهد کهن
که ماند که با ما بگوید سخن
-
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون فرهنگ و جمشید جام
-
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
-
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم
-
مزن پنج نوبت درین چار طاق
که بی ششدره نیست این نه رواق
-
جهان چون تو داری جهاندار باش
چو خفتند خصمان تو بیدار باش
-
سر از عالم ترسگاری برار
بترس از کسی کونشد ترسگار
-
رها کن رهی کان زیان آورد
ره بد خلل در گمان آورد
-
کرا باشگونه بود پیرهن
به حاجت بود بازگشتن به تن
-
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
-
چه بندی دل خود در آن ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی و بال
-
به دانش ترا رهنمون کرده اند
که مال ترا حکم خون کرده اند
-
برنجد گلوئی که بی خون بود
خفه گردد از خونش افزون بود
-
هران مال کاید درین دستگاه
بران خفته دان تند ماری سیاه
-
ستودان این طاق آراسته
ستونی تهی دارد از خواسته
-
چو در طاق این صفه خواهیم خفت
چه باید شدن با سیه مار جفت
-
دل از بند بیهوده آزاد کن
ستمگر نه ای داد کن داد کن
-
ز بیداد دارا به ار بگذری
گر او بود دارا تو اسکندری
-
ببین تا چه دید او ز کشت جهان
تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
-
چه کردی ببین تا جهان یافتی
از آن کن که اقبال ازان یافتی
-
شه از پاسخ پیر فرتوت سال
گرفت آن سخن را مبارک به فال
-
ز خدمت کشی کرد و بنواختش
بسی گنج زر پیشکش ساختش
-
بزرگان ایران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او
-
شتابندگان از در بارگاه
ستایش گرفتند بر بزم شاه
-
کزین بارگه گر چراغی نشست
فروزنده خورشیدی آمد به دست
-
ز ما گر شبی رفت روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید
-
جوی زر ز جوینده ای روی تافت
فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
-
ز دریا دلی شاه دریا شکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه
-
چو دیدند شه را رعیت نواز
ز بیداد دارا گشایند راز
-
که تا دور او بود در گرم و سرد
کس از پیشه خویشتن برنخورد
-
ز خلق آن چنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را
-
به نیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال
-
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم
-
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
-
چو بد گوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست
-
سریر بزرگان به خردان سپرد
ببین تا سرانجام چون گشت خرد
-
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند به خلق خدای
-
بیا ساقی آن خون رنگین رز
درافکن به مغزم چو آتش بخز
-
میی کز خودم پای لغزی دهد
چو صبحم دماغ دو مغزی دهد
-
***
-
***
-
***
-
کجا بودی ای دولت نیک عهد
به درگاه مهدی فرود آر مهد
-
چو آیی به درگاه مهدی فرود
به مهد من آور ز مهدی درود
-
ترا دولت از بهر آن خواند بخت
که آرایش تاجی و زیب تخت
-
بتست آدمی را رخ افروخته
جهان جامه ای چون تو نادوخته
-
بنام ایزد آراسته پیکری
ز هر گوهر آراسته گوهری
-
بدست تو شاید عنان را سپرد
ز تو پایمردی ز ما دستبرد
-
نشان ده مرا کوی و بازار تو
که تا دانم آمد طلبکار تو
-
چنانم نماید که از هر دیار
نداری دری جز در شهریار
-
بهرجا که هستی کمر بسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام
-
ازین جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهر فروش
-
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
به دولت توان آوریدن بدست
-
سکندر که با رای و تدبیر بود
به نیروی دولت جهانگیر بود
-
اگر دولتش نامدی رهنمای
نسودی سر خصم را زیر پای
-
***
-
گزارنده دانای دولت پرست
به پرگار دولت چنین نقش بست
-
که چون شد سر تاج دارا نهان
به اسکندر افتاد ملک جهان
-
همه گنج دارا ز نو تا کهن
که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
-
به گنجینه شاه پرداختند
ز دریا به دریا در انداختند
-
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آنرا توانند سخت
-
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر
-
طبقهای بلور و خوانهای لعل
طرایف کشان را بفرسود نعل
-
همان تازی اسبان با زین زر
خطائی غلامان زرین کمر
-
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتر بار زرینه بیش از هزار
-
سلاح و سلب را قیاسی نبود
پذیرنده را زو سپاسی نبود
-
دگر چیزهائی که باشد غریب
وز او مخزن خاص یابد نصیب
-
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
به مهر جهاندار کردند خاص
-
جهاندار از آن گنج اندوخته
چو گنجی شد از گوهر افروخته
-
به گوهر فروزد دل تیره فام
مگر شب چراغش ازینست نام
-
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
که گنج آید از روشنائی به رنج
-
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب
-
تو خاکی گرت گنج باید رواست
که بی خواسته خاک را کس نخواست
-
فروزنده مرد شد خواسته
کزو کارها گردد آراسته
-
زر آن میوه زعفران ریز شد
که چون زعفران شادی انگیز شد
-
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند
-
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج
-
پرستندگان در خویش را
همان محتشم را و درویش را
-
از آن گنج آراسته داد بهر
بداد و دهش گشت سالار دهر
-
به گردان ایران فرستاد کس
کزین در نگردد کسی باز پس
-
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید
-
بجای شما هر یکی بی سپاس
نوازش گری ها رود بی قیاس
-
بزرگان ایران فراهم شدند
وز این داوری سخت خرم شدند
-
خبر داشتند از دل شهریار
که هست او به سوگند و عهد استوار
-
همه هم گروهه به راه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند
-
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکر پناه
-
جداگانه با هر یکی عهد بست
که در پایه کس نیارد شکست
-
در گنج بگشاد بر هر کسی
خزینه بسی داد و گوهر بسی
-
همان کار هر کس پدیدار کرد
بدان خفتگان بخت بیدار کرد
-
بداد آنچه در پیشتر بودشان
دو چندان دگر در افزودشان
-
چو ایرانیان ان دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند
-
نهادند سر بر زمین یک زمان
کله گوشه بردند بر آسمان
-
گرفتند بر شهریار آفرین
که یار تو بادا سپهر برین
-
سر تخت جمشید جای تو باد
سریر سران خاک پای تو باد
-
کهن رفت و شاه نو ما توئی
نه خسرو که کیخسرو ما توئی
-
نپیچد کسی گردن از رای تو
سر ما و پائینگه پای تو
-
چو شه دید کز راه فرخندگی
بر ایرانیان فرض شد بندگی
-
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
-
گرانمایگان را درآرد شکست
فرومایگان را کند چیره دست
-
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
خسی دیگر و خسروی دیگرست
-
نمانده درین ملک بخشایشی
نه در شهر و در شهری آسایشی
-
خراشیده از کینه ها سینه ها
شده عصمت از قفل گنجینه ها
-
خرابی درآمد بهر پیشه ای
بتر زین کجا باشد اندیشه ای
-
که پیشه ور از پیشه بگریختست
به کار دگر کس درآویختست
-
بیابانیان پهلوانی کنند
ملک زادگان دشتبانی کنند
-
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهی کشاورزی آغاز کرد
-
جهان را نماند عمارت بسی
چو از شغل خود بگذرد هر کسی
-
اگر پیش ازین دادگر خفته بود
همان اختر گیتی آشفته بود
-
کنون دادگر هست فیروزمند
ازینگونه بیداد تا چند چند
-
هراسنده شد زین سخن شهریار
منادی برانگیختن در هر دیار
-
که هر پیشه ور پیشه خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند
-
کشاورز بر گاو بندد لباد
ز گاو آهن و گاو جوید مراد
-
سپاهی به آیین خود ره برد
همان شهری از شغل خود نگذرد
-
نگیرد کسی جز پی کار خویش
همان پیشه اصلی آرد به پیش
-
ز پیشه گریزنده را باز جست
بدان پیشه دادش که بود از نخست
-
عملهای هر کس پدیدار کرد
همه کار عالم سزاوار کرد
-
جهان را ز ویرانی عهد پیش
به آبادی آورد در عهد خویش
-
جهان داشت بر دولت خویش راست
جهان داشتن زیرکان را سزاست
نشستن اسکندر بر جای دارا
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/نشستن-اسکندر-بر-جای-دارا
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(103500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(103500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(103500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(103500 تومان)