-
-
جنبش اول که قلم سر گرفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
-
اولین حرکتی که قلم شروع کرد، در همان نخستین حرف، از سخن تاثیر گرفت.
-
-
-
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند
-
هنگامی که برای مخفی ساختن، پرده را در جلوی معشوق آویزان کردند، اولین آشکار سازی توسط سخن صورت گرفت. (اولین بار این سخن بود که وجود معشوق (در پس پرده) را برملا ساخت)
-
-
-
تا سخن آوازه دل در نداد
جان تن آزاده به گل در نداد
-
تا وقتی که سخن، وجود دل (مرگز عواطف و احساسات) را آشکار نکرد، جان (که وجودش آزاد بود) رضایت نمیداد که در بند گِل گرفتار شود. (جان بدون وجود دل، راضی نمیشد که در تن گِلی محصور شود، اما با آگاه شدن از وجود دل در تن، به اینکار رضایت داد)
-
-
-
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد
-
هنگامی که قلم شروع کرد به رفت و آمد (نوشتن)، دنیا را به کمک سخن آگاه کرد.
-
-
-
بی سخن آوازه عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
-
بدون وجود سخن، کسی دنیا را نمیشناخت. اینهمه گفتند ولی از سخن کم نیاوردند. (سخن به اندازه کافی وجود داشت)
-
-
-
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست
-
در واژگان عشق، سخن همچون جان ما است. ما چیزی جز سخن نیستیم. این سرا خانه ما است.
-
-
-
خط هر اندیشه که پیوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
-
هر خط اندیشه و فکری را که به هم بافتهاند، به پر مرغان سخن بستهاند.
-
-
-
نیست درین کهنه نوخیزتر
موی شکافی ز سخن تیزتر
-
در این روزگار کهنه، چیزی بدیعتر و تازهتر از سخن نیست. هیچ چیزی به تیزی سخن نیست که میتواند مو را هم بشکافد
-
-
اول اندیشه پسین شمار
هم سخنست این سخن اینجا بدار
-
تاجوران تاجورش خوانده اند
واندگران آندگرش خوانده اند
-
گه بنوای علمش برکشند
گه بنگار قلمش درکشند
-
او ز علم فتح نماینده تر
وز قلم اقلیم گشاینده تر
-
گرچه سخن خود ننماید جمال
پیش پرستنده مشتی خیال
-
ما که نظر بر سخن افکنده ایم
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
-
سرد پیان آتش ازو تافتند
گرم روان آب درو یافتند
-
اوست درین ده زده آبادتر
تازه تر از چرخ و کهن زادتر
-
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید بزبانی که هست
-
با سخن آنجا که برآرد علم
حرف زیادست و زبان نیز هم
-
گرنه سخن رشته جان تافتی
جان سر این رشته کجا یافتی
-
ملک طبیعت به سخن خورده اند
مهر شریعت به سخن کرده اند
-
کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو به صراف سخن پیش داشت
-
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به گفت سخن به سخن
-
پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد
-
سیم سخن زن که درم خاک اوست
زر چه سگست آهوی فتراک اوست
-
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس
-
هرچه نه دل بیخبرست از سخن
شرح سخن بیشترست از سخن
-
تا سخنست از سخن آوازه باد
نام نظامی به سخن تازه باد
گفتار در فضیلت سخن
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/گفتار-در-فضیلت-سخن
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(13500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(13500 تومان)
سخن
- سُخُن
- سَخُن
- سُخَن
- سَخَن
- گفتار
پرده
- پرده
- پوشش، حجاب، مانع و حایلی که مانع دیدن میشود
- حجله، حرمسرا
- نوا، گاه موسیقی
جلوت
- جلوت
- هویدا و آشکارا
خلوت
- خلوت
- تنهایی، انزوا، عزلت
- تنها با معشوق و بدور از بیگانگان
- جای خالی از بیگانه
- شبستان، خوابگاه
دل
- دل
- قلب
- مرکز عواطف و احساسات که قدما آنرا در مقابل مغز که مرکز عقل است می آوردند. و این معنی را به مجاز بر همه جلوه های عواطف بشری چون مهر و کین و عشق و همه ٔ تمایلات گوناگون اطلاق می کردند و به دل شخصیتی خاص می بخشیدند وآنرا مخاطب می ساختند.
- معشوق، معشوقه
- باطن، درون
- دلیری ، شهامت
طلل
- طلل
- نشان سرای ویران شده
- کالبد هر چیزی
- دکان مانندی از سرای که بر آن نشینند
- تر و تازه از هر چیزی
خیال
- خیال
- وهم، پندار
- صورتی که در خواب دیده شود و یا در بیداری تخیل کرده شود.
- توهم
- در تصوف: اصل و ریشه هستی
- تصویر درون آینه
- عالم مثال و آن برزخ است میان عالم ارواح و اجسام
چرخ
- چرخ
- آسمان و فلک
- کمان
- هر چیز گرد که به دور محور خود بچرخد
صراف
- صراف
- کسی که سکه و طلای تقلبی را از طلای واقعی تشخیص میدهد و جدا میکند
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.