-
بیا ساقی آن می که او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
-
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوان تر کنم
-
***
-
***
-
***
-
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
-
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
-
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
-
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
-
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
-
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
-
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
-
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکم تر اندوهی اندر هراس
-
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
-
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
-
بسی کار کز کار مشکل تر است
تن آسان کسی کو قوی دل تر است
-
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
-
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
-
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
-
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشیمان تر آنکس که خود برنداشت
-
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
-
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
-
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
-
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
-
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و هم سنگش انداختند
-
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
-
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
-
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
-
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
-
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
-
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
-
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
-
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
-
ز هر شیوه ای کان بود دلپذیر
سخن می شد از گردش چرخ پیر
-
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن می شد از هر کسی
-
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
-
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
-
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
-
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
-
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
-
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجه مرگ یابد نجات
-
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
-
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
-
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
-
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
-
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
-
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
-
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را می نداند کلید
-
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بی گمان
-
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
-
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
-
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
-
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
-
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
-
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
-
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
-
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
-
در آن شهر با فرخی تاختند
به جایی خوش آرامگه ساختند
-
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
-
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
-
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
-
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
-
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
-
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
-
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
-
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
-
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
-
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
-
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
-
شتابنده را زان نمی داشت سود
فغان می زد و طیرگی می نمود
-
نمی گفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بی قرار
-
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
-
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
-
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
-
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
-
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
-
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
-
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
-
ز بی راهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
-
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
-
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
-
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
-
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
-
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
-
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
-
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
-
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
-
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
-
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
-
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
-
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
-
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
-
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/بیرون-آمدن-اسکندر-از-ظلمات
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46500 تومان)