-
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
-
خبر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
-
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
-
چشمها را به من فروش به آب
ور نه زین آبخورد روی بتاب
-
خیر گفت از خدا نداری شرم
کاب سردم دهی به آتش گرم
-
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود
-
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش
-
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
-
لعل بستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
-
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
-
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
-
گفت شر کاین سخن فسانه بود
تشنه را زین بسی بهانه بود
-
چشم باید گهر ندارد سود
کین گهر بیش از این تواند بود
-
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
-
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
-
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه ای کو کز آب سرد شکیفت
-
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
-
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکش به آبی خوش
-
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
-
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
-
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
-
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
-
چشم تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
-
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
-
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهیی ز خیر و شرش
-
بر سر خون و خاک می غلتید
به که چشمش نبد که خود را دید
-
بود کردی ز مهتران بزرگ
گله ای داشت دور از آفت گرگ
-
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
-
خانه ای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
-
کرد صحرا نشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد
-
از برای علف به صحرا گشت
گله را می چراند دشت به دشت
-
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
-
چون علف خورد جای را می ماند
گله بر جانب دگر می راند
-
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
-
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی ترک چشم و هندو خال
-
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
-
رسن زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردن خویش
-
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیه تر از پر زاغ
-
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
-
خلق از آن سحر بابلی کردن
دلنهاده به بابلی خوردن
-
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
-
تنگی پسته شکر شکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
-
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
-
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن به نگاه
-
کوزه پر کرد ازاب آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
-
ناگهان ناله ای شنید از دور
کامد از زخم خورده ای رنجور
-
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
-
دست و پائی ز درد می افشاند
در تضرع خدای را می خواند
-
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخم خورده رفت فراز
-
گفت ویحک چه کس توانی بود
این چنین خاکسار و خون آلود
-
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد
-
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زاده ای وگر ملکی
-
کار من طرفه بازیی دارد
قصه من درازیی دارد
-
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
-
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
-
ساقی نوش لب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
-
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
-
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
-
دیده ای را کنده بود ز جای
درهم افکند و بر نام خدای
-
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
-
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
-
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
-
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
-
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
-
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
-
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
-
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
-
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
-
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
-
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب می برد
-
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
-
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
-
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
-
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
-
با جهودی معاملت می ساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
-
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
-
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
-
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
-
گفت خیرش بگو که نام تو چیست
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
-
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
-
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
-
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
-
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
-
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
-
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
-
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب وندادیش آبی
-
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
-
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
-
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
-
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
-
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کرده ای و جان نبری
-
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
-
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
-
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
-
گر من آن با تو کرده ام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
-
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
-
خیرکان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
-
شر چو از تیغ یافت آزادی
می شد و می پرید از شادی
-
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
-
گفت اگرخیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
-
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
-
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
-
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری ار به گوهری بنواخت
-
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
-
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر بدوست نورانی
-
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
-
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
-
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
-
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
-
برگهائی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
-
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
-
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
-
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
-
جز به صندل خری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
-
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
-
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
-
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
-
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
-
چون دم صبح گفت نافه گشای
عود را سوخت خاک صندل سای
-
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
-
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبد سرای صندل گون
-
باده خورشد ز دست لعبت چین
واب کوثر ز دست حورالعین
-
تا شب از دست حور می می خورد
وز می خورده خرمی می کرد
-
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود در به کام نهنگ
-
شاه ازان تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
-
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
-
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
-
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
-
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
-
ای چو خورشید روشنائی بخش
پادشا بلکه پادشائی بخش
-
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
-
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سکاهن افشانی
-
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
-
کژ مژی را خریطه بگشایم
خنده ای در نشاطش افزایم
-
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
-
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
-
***
-
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
-
هریکی در جوال گوشه خویش
کرده ترتیب راه توشه خویش
-
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
-
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه
-
خیر می خورد و شر نگه می داشت
این غله می درود و آن می کاشت
-
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
-
کوره ای چون تنور از آتش گرم
کاهن از وی چو موم گشتی نرم
-
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
-
شر خبر داشت کان زمین خراب
دوریی درد و ندارد آب
-
مشکی از آب کرده پنهان پر
در خریطه نگاهداشت چو در
-
خیر فارغ که آب در راهست
بی خبر کاب نیست آن چاهست
-
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو می تاختند با تک و تاز
-
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
-
شر که آن آبرا ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
-
خیر چون دید کو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
-
وقت وقت از رفیق پنهانی
می خورد چون رحیق ریحانی
-
گرچه در تاب تشنگی می سوخت
لب به دندان ز لابه برمی دوخت
-
تشنه در آب او نظر می کرد
آب دندانی از جگر می خورد
-
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
-
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
-
می چکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
-
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
-
گفت مردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
-
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
-
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
-
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
-
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب فارغ باش
-
می دهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی
-
چه حریفم که این فریب خورم
من ز دیو آدمی فریب ترم
-
نرسد وقت چاره سازی من
مهره تو به حقه بازی من
-
صد هزاران چنین فسون و فریب
کرده ام از مقامری به شکیب
-
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی آب من ببری
-
آن گهر چون ستانم از تو به راز
کز منش عاقبت ستانی باز
-
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
-
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او سپرد
-
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
-
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
-
گفت مادر چرا رها کردی
کامدی با خودش نیاوردی
-
تا مگر چاره ای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی
-
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
-
چاکری کو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
-
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
-
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
-
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
-
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
-
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
-
گفت کین شخص ناتوان از کجاست
واینچین ناتوان و خسته چراست
-
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
-
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
-
کرد چون دیدگان جگر خسته
شد ز بی دیده ای نظر بسته
-
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
-
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا وتاب ازو ستدن
-
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنائی باز
-
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
-
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
-
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
-
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
-
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
-
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
-
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
-
لابه ها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوائی راست
-
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
-
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
-
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
-
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
-
دارو و دیده را بهم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
-
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
-
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
-
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
-
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
-
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
-
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
-
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
-
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
-
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
-
مهربان تر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
-
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
-
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
-
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
-
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
-
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
-
به شتربانی و گله داری
کردی آهستگی و هشیاری
-
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
-
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تن آسانی
-
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
-
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
-
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
-
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
-
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
-
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
-
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
-
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
-
کانچنان تند باد بی اجلی
نرساند این شکوفه را خللی
-
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانی زشت
-
خیر از نام گشت نامی تر
شد بر ایشان ز جان گرامی تر
-
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
-
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد
-
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
-
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
-
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
-
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
-
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
-
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
-
چون بر این قصه هفته ای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
-
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدائی نشسته بر سر گنج
-
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه تر زانکه بود اول حال
-
آنشب از رخنه ای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
-
گفت با کرد کای غریب نواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
-
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
-
چون به خوان ریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
-
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
-
گر بجوئی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
-
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
-
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
-
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
-
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
-
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
-
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
-
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
-
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
-
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
-
همتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
-
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
-
گریه کردی از میان برخاست
های هائی فتاد در چپ و راست
-
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیده ها شد تر
-
از پس گریه سر فرو بردند
گوئی آبی بدند کافسردند
-
سر برآورد کرد روشن رای
کرد خالی ز پیشکاران جای
-
گفت با خیر کای جوان به هوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
-
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
-
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
-
نیک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
-
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
-
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
-
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوی او به جهان
-
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
-
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
-
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
-
من میان شما به نعمت و ناز
می زیم تا رسد رحیل فراز
-
خیر کین خوشدلی شنید ز کرد
سجده ای آنچنانکه شاید برد
-
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
-
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
-
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
-
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
-
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
-
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
-
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
-
ساقی نوش لب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
-
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
-
شادمان زیستند هر دو به هم
زآنچه باید نبود چیزی کم
-
عهد پیشینه یاد می کردند
وآنچه شان بود شاد می خوردند
-
کرد هر مایه ای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
-
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
-
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
-
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
-
نه ز یک شاخ کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهی فراخ
-
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
-
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
-
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
-
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
-
گرچه بسیار چاره می کردند
به نمی شد دریغ می خوردند
-
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
-
تا برند از طریق چاره گری
آفت دیو را ز پیش پری
-
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
-
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
-
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
-
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
-
بی دوائی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
-
سر بریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
-
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
-
سر خود را به باد برمی داد
در پی خون خویش می افتاد
-
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
-
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رفت
-
نبرم رنج او به فضل خدای
واورم با تو شرط خویش به جای
-
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
-
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
-
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
-
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
-
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
-
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
-
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمند چاره سگال
-
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
-
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
-
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی ازباد صرع گشته چو بید
-
گاو چشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
-
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
-
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
-
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
-
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
-
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
-
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
-
وان پری رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
-
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
-
شه که این مژده اش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
-
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
-
روی بر خاک زد به دختر گفت
کی به جز عقل کس نیافته جفت
-
چونی از خستگی و رنجوری
کز برت باد فتنه را دوری
-
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
-
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
-
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
-
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
-
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
-
با سری کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
-
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
-
صد سر ازتیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
-
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
-
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
-
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهده ای برون آییم
-
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
-
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
-
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
-
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان
-
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
-
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
-
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
-
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
-
چابک و سرو قد و زیبا روی
غالیه خط جوان مشگین موی
-
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
-
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
-
عیش ازان پس به کام دل می راند
نقش خوبی و خوشدلی می خواند
-
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
-
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
-
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیده هاش گشته تباه
نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/نشستن-بهرام-روز-پنجشنبه-در-گنبد-صندلی-و-افسانه-گفتن-دختر-پادشاه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)