-
بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان
-
مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود
-
***
-
***
-
***
-
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس
-
نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست
-
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
-
رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال
-
به پیرامنش بیشه های خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
-
فزون تر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش
-
چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش
-
برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط
-
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقه بزمگاه
-
بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان
-
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
-
دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند
-
غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار
-
گشادند سر بسته گنجینه ها
کزو خیزد آسایش سینه ها
-
نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود
-
زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی
-
زبرجد به خروار و مینا به من
درق های زر درعهای سفن
-
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
-
سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته
-
به خروارها قندز تیغ دار
سمور سیه نیز بیش از شمار
-
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند
-
فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل
-
وشق نیفه های شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز
-
جز این مایه ها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج
-
در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه
-
به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت
-
برآموده ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
-
کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته
-
چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست
-
بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
-
یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست می زاید آن جمله مغز
-
به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست
-
به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم
-
هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید
-
اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار
-
نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم
-
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
-
به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی
-
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد
-
در این کشور از هر چه من دیده ام
به اینست و این را پسندیده ام
-
گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر
-
ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس
-
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
-
جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام
-
ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار
-
سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج
-
غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
-
نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
-
طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را
-
درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
-
ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر
-
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم
-
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز
-
سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند
-
شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
-
بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
-
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش
-
در آن مرغزار خوش دل گشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
-
می ناب می خورد بر بانگ رود
فلک هر زمان می رساندش درود
-
چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی
-
شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند
-
ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش
-
به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد
-
دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
-
بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را
-
به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب
-
همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را
-
بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار
-
بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس
-
شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام
-
دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست
-
چو پیرایه گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان
-
به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند
-
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه
-
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت
-
شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
-
چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
-
نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او
-
شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش می کرد و گاهی شکار
-
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل می خورد بر بانگ چنگ
-
چو خوش دید دل را کشی می نمود
به آن خوش دلی دل خوشی می نمود
-
جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
رهائی یافتن نوشابه
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/رهائی-یافتن-نوشابه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(43500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(43500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(43500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(43500 تومان)
قاقم
- قاقُم
-
- حیوان کوچکی است نظیر سمور و از موش بزرگتر وسفید و دمش کوتاه و سر دم آن سیاه . پوستش بغایت سفید و ملایم باشد و از آن پوستین میسازند.
روباه
- روباه
- روبه
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.