-
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
-
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
-
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
-
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
-
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
-
درآمد خرامان سمن سینه ای
به من داد تیغی در آیینه ای
-
که آشفته خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
-
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
-
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
-
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
-
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
-
از آن سکه رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
-
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
-
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
-
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
-
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
-
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
-
***
-
***
-
***
-
پژوهنده دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
-
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
-
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
-
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
-
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
-
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
-
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
-
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
-
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
-
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
-
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
-
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
-
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
-
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
-
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
-
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
-
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
-
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیده تر صد هزار آمدش
-
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
-
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
-
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
-
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
-
هزار سوم ناقه ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
-
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
-
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
-
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
-
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
-
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
-
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
-
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینه ای ساختن
-
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
-
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
-
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
-
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
-
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
-
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
-
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
-
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
-
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
-
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
-
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
-
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
-
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
-
مطیعان آن خانه ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
-
طریق پرستش رها می کند
پرستندگان را جفا میکند
-
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
-
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
-
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
-
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
-
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیت المقدس کشید
-
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
-
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
-
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
-
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
-
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
-
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
-
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
-
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
-
چوزو بستد آن خانه پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
-
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
-
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
-
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
-
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
-
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
-
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
-
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعت گهی نو نهاد
-
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
-
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزه ای دید آمد فرود
-
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
-
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
-
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
-
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
-
جزیره بسی دید بی آدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
-
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
-
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
-
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
-
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
-
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
-
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
-
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
-
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
-
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
-
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
-
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
-
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
-
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
-
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
-
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
-
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
-
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
-
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
-
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
-
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
-
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
-
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
-
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
-
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
-
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
-
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
-
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
-
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
-
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
-
که داند که بیرون ازین جلوه گاه
کجا می کند جلوه خورشید و ماه
-
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
-
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
-
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
-
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
-
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
-
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
-
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
-
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
-
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
-
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
-
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
-
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
-
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
-
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
-
چو بیند درو دیده آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
-
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
-
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
-
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنه جان گزای
-
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
-
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
-
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
-
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
-
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
-
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
-
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
-
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
-
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
-
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
-
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
-
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
-
همه هم چنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
-
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
-
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
-
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
-
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
-
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
-
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
-
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
-
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
-
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
-
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
-
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
-
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
-
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
-
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
-
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
-
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
-
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
-
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
-
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
-
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
-
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
-
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
-
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
-
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
-
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
-
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
-
کسی کو بدان پشته خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
-
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
-
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
-
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
-
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
-
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
-
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چاره جوئی بسی قصه راند
-
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
-
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
-
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
-
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
-
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
-
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
-
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
-
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
-
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
-
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
-
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
-
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
-
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
-
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعه ای بود از آن جمله حرف
-
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
-
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
-
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
-
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
-
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
-
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
-
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
-
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
-
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
-
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
-
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
-
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
-
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
-
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
-
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
-
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
-
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
-
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
-
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
-
نگفت آنچه برخواند با هیچ کس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
-
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
-
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
-
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
-
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
-
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه ای لشگری صف زده
-
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
-
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
-
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کنده پای او
-
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
-
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
-
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
-
در آن ره نبودش جز این هیچ کار
که چون باد بردی ز دلها غبار
-
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
-
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
-
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
-
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
-
جهان جوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
-
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
-
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
-
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
-
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
-
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
-
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
-
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
-
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
-
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
-
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
-
ز بلورتر حوضه ای ساخته
چو یخ پاره ای سیم بگداخته
-
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده تر زانکه ماهی در آب
-
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
-
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
-
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
-
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
-
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
-
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
-
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
-
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
-
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
-
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
-
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
-
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
-
بکن ستر پوشی که پوشیده ایم
به رسوائی کس نکوشیده ایم
-
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
-
اگر خفته ای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
-
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
-
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
-
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
-
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
-
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
-
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
-
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
-
تو نیز ای گشاینده قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
-
مباش ایمن ارزانکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمی زاده ای
-
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
-
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
-
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
-
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
-
وزان خط که چون قطره آب خواند
بسا قطره آب کز دیده راند
-
چو از چشم گرینده اشک بار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
-
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
-
ز باغی که در بیع تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
-
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
-
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
-
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
-
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
-
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
-
بیابانیانی سیه تر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
-
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
-
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
-
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
-
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
-
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
-
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
-
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
-
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
-
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
-
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
-
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
-
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
-
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
-
ببرند چندان به یک روز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
-
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
-
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
-
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
-
نسازیم چون مار با هیچ کس
خورشهای ما سوسمارست و بس
-
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
-
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
-
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
-
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
-
به پاسخ چنین گفته اند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
-
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
-
بیابانیانی دگر دیده ایم
وزیشان خبر نیز پرسیده ایم
-
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر می دهد رهنمون؟
-
نشان داده اند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
-
یکی شهر چون بیشه مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
-
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
-
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
-
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
-
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
-
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
-
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
-
همینست رازی که ما جسته ایم
ز دیگر حکایت ورق شسته ایم
-
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
-
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
-
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
-
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
-
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
-
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
-
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
-
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
-
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
-
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
-
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
-
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
-
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
-
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
-
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی
جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/جهانگردی-اسکندر-با-دعوی-پیغمبری
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(169000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(169000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(169000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(169000 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام