-
مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیین تر از ناله عندلیب
-
نوائی که در وی نوائی بود
نوائی نه کز بینوائی بود
-
***
-
***
-
***
-
خنیده چنین شد در اقصای روم
که بی سیمی آمد ز بیگانه بوم
-
به کم مدتی شد چنان سیم سنج
که شد خواجه کاروانهای گنج
-
کس اگه نه کان گنج دریا شکوه
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
-
یکی نامش از کان کنی می گشاد
یکی تهمت ره زنی می نهاد
-
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند
-
که آمد تهی دستی از راه دور
نه در کیسه رونق نه در کاسه نور
-
به تاریخ یکسال یا بیش و کم
بدست آوریدست چندین درم
-
که گر شه گمارد بر آن ده دبیر
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
-
یکی نانوا مرد بد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا
-
کنون لعل و گوهر فروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند
-
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع
-
صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جوید نهان
-
جهاندار فرمود کان زاد مرد
فرو شوید از دامن خویش گرد
-
به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنیع برنارد آوای کوس
-
درم دار مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه
-
درون رفت و بوسید شه را زمین
زمین بوس چون کرد خواند آفرین
-
چو شاه جهانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت
-
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
سخنها کزو گنج شاید گشاد
-
که مردی عزیزی و آزاد چهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر
-
شنیدم چو اینجا وطن ساختی
به یک روزه روزی نپرداختی
-
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید
-
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم به گنج
-
اگر راست گفتی که چونست حال
زمن ایمنی هم به سر هم به مال
-
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس
-
نیوشنده چون دید کز خشم شاه
بجز راستی نیست او را پناه
-
زمین بوس شه تازه تر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجز نواز
-
ندیده جهان نقش بیداد تو
به نیکی شده در جهان یاد تو
-
رعیت زدادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند
-
مرا مال و نعمت زمین زاد توست
هم از داده تو هم از داد توست
-
اگر می پذیری زمن هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست
-
به کمتر غلامی دهم شاه را
زنم بوسه این خاک درگاه را
-
چو شه گفت کاحوال خود باز گوی
بگویم که این آب چون شد به جوی
-
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهی دست بودم ز هر برگ و ساز
-
دلم را غم بی نوائی شکست
گرفتم ره نانوائی بدست
-
وزان پیشه نیزم نوائی نبود
که در کار و کسبم وفائی نبود
-
به شهری که داور بود پی فراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
-
ز هر سو سراسیمه می تاختم
به بی برگی آن برگ می ساختم
-
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار
-
به سختی همی گشت ز ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر
-
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک
-
چو آمد گه زادن او را فراز
به کشگینه گرمش آمد نیاز
-
ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ
نبودم بجز خون در آن خانه هیچ
-
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کی شوی فریاد رس
-
اگر شوربائی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری
-
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتی شکست
-
چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاری کنان
-
ز سامان به سامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر
-
ندیدم دری کان نه در بسته بود
که سختی به من سخت پیوسته بود
-
رسیدم به ویرانه ای دور دست
درو درگهی با زمین گشته پست
-
بسی گرد ویرانه کردم طواف
شتابنده چون دیو در هر شکاف
-
سرائی کهن یافتم سالخورد
دری در نشسته بر او دود و گرد
-
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته
-
سیه زنگیی دیدم آتش پرست
سفالین سبوئی پر از می بدست
-
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمک سود فربه در او شاخ شاخ
-
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید برخود به کردار دود
-
به من بانگ برزد که ای دیوزاد
شبیخون من چونت آمد به یاد
-
تو دزدی و من نیز دزد این رواست؟
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
-
من از هول زنگی و تیمار خویش
فروماندم آشفته در کار خویش
-
زبان برگشادم به آیین زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ
-
که از بینوائی و بی مایگی
گرفتم در این سایه همسایگی
-
جوانمردی چون تو شیرافکنی
شنیدم به افسانه از هر تنی
-
نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خویش در پایت انداختم
-
مگر کز تو کارم به جائی رسد
در این بینوائی نوائی رسد
-
چو زنگی زبان مرا چرب دید
وزآن گونه گفتار شیرین شنید
-
از آن چرب و شیرین رها کرد حرب
که دشمن فریبست شیرین و چرب
-
بگفتا خوری باده دانی سرود؟
بگفتم بلی پیشم آورد رود
-
از او بستدم رود عاشق نواز
ز بی سازیش پرده بستم به ساز
-
سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودی فریبنده برداشتم
-
درآوردم او را به بانگ و خروش
چو دیگی که از گرمی آید به جوش
-
گهی خورد ریحانیی زان سفال
گهی کوفت پائی به امید مال
-
زدم زخمه ای چند زنگی فریب
برون بردم از جان زنگی شکیب
-
حریفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار
-
که امشب در این کاخ ویرانه رنگ
به امید مالی گرفتم درنگ
-
دگر زنگیی هست همزاد من
که می خوردنش نیست بی یاد من
-
یکی گنجدان یافتیم از نهفت
که هیچ اژدهائیش بر سر نخفت
-
مگر ما که هستیم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها
-
بود سالی اکنون کزان کان گنج
خوریم و نداریم خود را به رنج
-
من اینجا نشستم چنین بیهمال
دگر زنگیی رفته جویای مال
-
ز گنجینه آن همه سیم و زر
همانا که یک پشته مانده دگر
-
چو امشب رسیدی تو مهمان ما
روانست حکم تو بر جان ما
-
به شرطی که چون آید آن ره نورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد
-
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی
-
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
-
هر آن گنج کارد به تنها برم
به کنجی نشینم به تنها خورم
-
تو را نیز از آن قسمتی بامداد
دهم تا دلت گردد از تاج شاد
-
من و زنگی اندر سخن گرم رای
که ناگه به گوش آمد آواز پای
-
ز جا جستم و در خزیدم به کنج
گهی خار در خاطرم گه ترنج
-
درآمد سیه چهره ای چون زگال
به پشت اندر آورده یک پشته مال
-
نهادش به سختی ز گردن به زیر
برو گردنی سخت چون تند شیر
-
از آن پیش کان پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا باز خورد
-
نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود
-
بزد تیغ پولاد بر گردنش
سرش را بیفکند در دامنش
-
من از بیم از آنان که افتم ز پای
دگر باره خود را گرفتم بجای
-
چو زنگی سر یار خود را برید
تنش را به خنجر زهم بردرید
-
یکی نیمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بی عقل و هوش
-
پس از مدتی کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز
-
دگر نیمه را همچنان کرد خرد
به آیین پیشینه در بست و برد
-
چو دیدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود
-
بدان گنج پویان شدم چون عقاب
سوی پشته مال کردم شتاب
-
به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگی دگر زنگی کشته را
-
وزان شور با ساغری گرم جوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش
-
چنان آمدم سوی ایوان خویش
که جز دولتم کس نیفتاد پیش
-
چو در خانه رفتم به نیروی بخت
نهادم ز دل بارو از پشت رخت
-
به گوش آمد آواز نو زاد من
وزان شادتر شد دل شاه من
-
به زن دادم آن شوربا را بخورد
پس از صبر کردن بسی شکر کرد
-
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
-
گشادم گره رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را
-
چه دیدم یکی گنج کانی در او
ز یاقوت و زر هر چه دانی دراو
-
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وزان شب چو دریا با توانگر شدم
-
به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت
-
همه مال من زان شب آمد پدید
که شب با گهر بد گهر با کلید
-
چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت
-
شه از وقت مولود فرزند او
خبر جست و از حال پیوند او
-
شد آن گوهری مرد و از جای خویش
نمودار آن طالع آورد پیش
-
شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به والیس دانا فرستاد زود
-
که احوال این طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آری به دست
-
بدو نیک او را نهانی بجوی
چویابی نهان آشکارا بگوی
-
چو آمد به والیس فرمان شاه
سوی اختران کرد نیکو نگاه
-
نظر کردن هر یکی بازجست
شد احوال پوشیده به روی درست
-
نبشت و فرستاد از آنجاکه دید
نه ز آنجا که از کس حکایت شنید
-
چو شه نامه حکم والیس خواند
در آن حکم نامه شگفتی بماند
-
نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقش ها کز پس پرده بود
-
که این بانوا نانوا زاده ایست
که از نور دولت نواداده ایست
-
به بی برگی از مادر انداخته
چو زاده فلک برگ او ساخته
-
پدر گشته فرخ ز پرواز او
توانگر ز پیروزی راز او
-
همانا که چون زاده باشد بجای
نهاده بود بر سر گنج پای
-
ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش
لطف کرد با مرد گوهر فروش
-
پس آنگاه بسیار بنواختش
یکی از ندیمان خود ساختش
افسانه نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/افسانه-نانوای-بینوا-و-توانگری-وی-به-طالع-پسر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66500 تومان)