-
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
-
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
-
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
-
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
-
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
-
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است
-
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
-
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
-
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده
-
کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته تر فالیست
-
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
-
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
-
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
-
***
-
***
-
***
-
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
-
گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود
-
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه ها بر شاخ
-
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
-
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
-
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
-
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
-
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
-
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
-
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
-
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست
-
هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست
-
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
-
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
-
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
-
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
-
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
-
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
-
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
-
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
-
کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
-
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
-
***
-
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
-
بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود
-
رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار
-
چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی
-
لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
-
آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
-
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم
-
چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید
-
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
-
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
-
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد
-
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
-
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
-
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
-
عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده ها در بست
-
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
-
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف وار مانده در بن چاه
-
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
-
شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
-
***
-
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
-
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
-
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
-
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
-
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
-
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
-
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
-
در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من
-
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
-
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
-
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
-
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
-
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
-
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
-
چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او
-
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
-
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
-
چار سالست کز ستمگاری
داردم بی گنه بدین خواری
-
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
-
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها
-
***
-
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
-
من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم
-
شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی
-
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
-
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
-
از دعا زاد راه می کردم
خیری از بهر شاه می کردم
-
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
-
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
-
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
-
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
-
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند
-
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می شد به خرج مهمانان
-
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
-
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
-
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
-
گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
-
یا به اکسیر کوره تافته ای
یا به خروار گنج یافته ای
-
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
-
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانه خام
-
و آخر کار دردمندم کرد
بنده خود بدم به بندم کرد
-
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
-
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
-
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
-
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
-
من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم
-
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
-
خدمت شاه می کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
-
از پی دشمنان شه پیوست
می دوم جان و تیغ بر کف دست
-
شاه نان پاره ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش
-
بنده آن نان به عافیت می خورد
بر در شاه بندگی می کرد
-
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
-
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
-
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
-
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید
-
یا چو اطلاقیان بی نانم
روزیی نو کند ز دیوانم
-
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
-
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
-
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
-
پیشه کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست
-
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
-
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
-
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی
-
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
-
گر تو در ملک می زنی قلمی
من به شمشیر می زنم قدمی
-
تو قلم می زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
-
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
-
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید
-
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
-
گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید
-
شاه را من نشانده ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
-
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
-
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
-
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
-
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
-
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
-
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
-
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
-
***
-
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
-
گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست
-
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
-
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
-
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
-
روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست
-
در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
-
هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
-
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
-
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست
-
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست
-
گفت می ترسم از دعای بدت
مرگ می خواهم از خدای خودت
-
کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی
-
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
-
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
-
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
-
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
-
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
-
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
-
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
-
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
-
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
-
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را
-
گفت جز نکته ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست
-
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
-
آن که آن بد به جای خود می کرد
خویشتن را دعای بد می کرد
-
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
-
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر
-
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ وار به گشت
-
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
-
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن چنان شد که کس ندیدش باز
-
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
-
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
-
تا می پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام
-
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
شکایت کردن هفت مظلوم
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/شکایت-کردن-هفت-مظلوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(86500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(86500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(86500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(86500 تومان)
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.