-
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
-
پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت
-
چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار
-
دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر
-
نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست
-
فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست
-
چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه
-
بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست
-
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت
-
چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست
-
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ
-
غلط گفته ای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای
-
حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
-
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق
-
ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک
-
دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز
-
که بیننده خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال
-
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت
-
چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
-
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز
-
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست
-
اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو می خیزد آن نور و تاب
-
نماینده اندیشه پاک توست
نموده تمنای ادراک توست
-
گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
-
روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال
-
نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است
-
همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
-
دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت
-
که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا
-
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد
-
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بیننده جان گزای
-
همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد
-
جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد
-
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف
-
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست
-
بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او
-
چه دانم که من چشم بد دیده ام
پسندیده یا نا پسندیده ام
-
جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس
-
که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر
-
بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن
-
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه
-
هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند
-
مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک
-
هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد
-
ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت
-
نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر
-
چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال
-
تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او
-
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش
-
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ
-
کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن دره اش اوفتد در دهان
-
رساننده چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون
-
به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس
-
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته
-
فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز
-
رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند
-
دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست
-
که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال
-
ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون
-
چنین گفتش آن مایه ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
-
هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست
-
سگالنده فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند
-
نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست
-
مغنی غنا را درآور به جوش
که در باغ بلبل نباید خموش
-
مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری
-
***
-
***
-
***
-
همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت
-
دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار
-
یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب
-
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش
-
درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه
-
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار
-
بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند
-
به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند
-
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته
-
چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود
-
به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جایی که شاید نشست
-
سخن می شد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند
-
به اندازه هر کس هنر می نمود
به گفتار خود قدر خود می فزود
-
چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
-
بسی نکته های گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت
-
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد
-
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه
-
چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته
-
که تاریک پروانه ای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ
-
مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد
-
منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان
-
سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی
-
شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار
-
خرد رشته در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست
-
اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت
-
اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب
-
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست
-
ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار
-
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو
-
جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی
-
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد
-
چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه
-
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟
-
یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
-
نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید
-
وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است
-
در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش
-
کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر
-
جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز
-
چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی
-
طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست
-
نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد
-
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه
-
خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
-
هر اندیشه ای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر
-
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای
-
به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را
-
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
-
به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس
-
چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید
-
که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان
-
خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
-
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست
-
جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن
-
برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشته خویش باز
-
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
-
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
-
حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند
-
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد
-
نجوید دگر پرده راز را
خبرهای انجام و آغاز را
-
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای
-
گر اندیشی آنرا که نادیده ای
چو نیکو ببینی خطا دیده ای
-
بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم
-
سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار
-
جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی
-
دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست
-
جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن
-
چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست
-
چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست
-
خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد
-
که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید
-
در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی
-
در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست
-
خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضه گاه
-
به اندازه آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز
-
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید
-
از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد
-
دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
-
چو یکسان بود رنگ ها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید
-
جهاندار گفت این گراینده گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
-
دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش
-
به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه
-
چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
-
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد
-
همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای
گفتار حکیم هند با اسکندر
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/گفتار-حکیم-هند-با-اسکندر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(76500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(76500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(76500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(76500 تومان)
سروش
- سروش
-
-
-
- فرشته پیام آور
- نام روز هفدهم باشد از هر ماه شمسی
- آواز خوش و نغمه
- وحی، الهام