-
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
-
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
-
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
-
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی
-
کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم
-
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
-
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
-
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
-
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
-
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بی نهایت
-
در پرده نهفته آه می داشت
پرده ز پدر نگاه می داشت
-
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
-
چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
-
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
-
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
-
در سله بام و در گرفته
می زیست چو مار سرگرفته
-
وز هر طرفی نسیم کویش
می داد خبر ز لطف بویش
-
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
-
هرکس به ولایتی و مالی
می جست ز حسن او وصالی
-
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
-
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
-
او را پدر از بزرگواری
می داشت چو در در استواری
-
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
-
می خورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
-
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده می سوخت
-
چون گل کمر دو رویه می بست
زوبین در پای و شمع بر دست
-
می برد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
-
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
-
چون ابن سلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت
-
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
-
آورد خزینه های بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
-
وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
-
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
-
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
-
زان زر که به یک جوش ستیزند
می ریخت چنانکه ریگ ریزند
-
آن زر نه که او چو ریگ می بیخت
بر کشتن خصم ریگ می ریخت
-
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
-
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
-
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
-
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
-
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
-
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینه دار بسپرد
-
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی
-
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
-
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
-
گر خون طلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد
-
هم زو برسی به یاوری ها
هم باز رهی ز داوریها
-
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
-
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
-
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
-
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
-
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
-
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
-
داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند
-
آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی
-
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
-
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
-
بر حجله آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
-
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
-
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ می ریخت
-
لعل آتش و جزعش آب می داد
این غالیه وان گلاب می داد
-
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
-
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
-
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
-
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد
-
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
-
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
-
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
-
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود
-
***
-
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن
-
سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد
-
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
-
چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری
-
اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد
-
روزی دو سه بر طریق آزرم
می کرد به رفق موم را نرم
-
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
-
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
-
لیلیش طپانچه ای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود
-
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی
-
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
-
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
-
چون ابن سلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند
-
دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد
-
لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن
-
کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته
-
گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم
-
خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره
-
وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری
-
کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم
-
زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او
-
وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
-
تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری
-
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه
-
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالنده ترت از هزار دستان
-
جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور
-
چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری
-
کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا
-
برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
-
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر
دادن پدر لیلی را به ابن سلام
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/دادن-پدر-لیلی-را-به-ابن-سلام
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(50000 تومان)