-
بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمه نای و نی
-
میی کو به فتوی میخوارگان
کند چاره کار بیچارگان
-
***
-
***
-
***
-
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه
-
دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش
-
پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند
-
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
-
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد
-
چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می و مجلس آورد رای
-
گهی خورد می با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود
-
به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می برد و از مغز تاب
-
در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان
-
سخن می شد از هر دری در نهفت
کس افسانه ای بی شگفتی نگفت
-
یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور
-
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد
-
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین
-
یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار
-
یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست
-
در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
-
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
-
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست
-
به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج
-
چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر
-
شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی
-
سکندر بدو گفت کای نیک مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
-
سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان فزای
-
وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
-
دگر باره پیر جهان دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نهفت
-
حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه ای پاک از آب زلال
-
حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او
-
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد
-
وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن
-
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشه جستجوی
-
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست
-
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست
-
چو شه دید کان چشمه خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار
-
در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد
-
چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
-
جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش
-
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه
-
سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند
-
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید
-
پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود
-
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
-
یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
-
بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند
-
از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر
-
بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت
-
کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند
-
چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس
-
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش
-
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان
-
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر
-
که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد
-
نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند
-
جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار
-
به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می گذاشت
-
همه توشه ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور
-
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
-
به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی
-
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال
-
ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
-
خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد
-
به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب
-
سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند
-
زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود
-
ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف
-
همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
-
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور
-
چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید
-
سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
-
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نماینده رسم این راه کیست
-
سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان
-
درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست
-
به چاره گری هر کسی می شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت
-
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار
-
برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی
-
شد آن راه از موی باریک تر
ز تاریکی شام تاریک تر
-
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز
-
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود
-
پدر داشت پیری نود ساله ای
ز رنج تنش هر زمان ناله ای
-
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه
-
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب
-
نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
-
به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود
-
دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی
-
جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد
-
کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست
-
ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس
-
تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون
-
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت
-
چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را
-
یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست
-
چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای
-
همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش
-
دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند
-
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه
-
به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش
-
از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن
-
جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر
-
سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز
-
شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن
-
ز هر گونه ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند
-
شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی
-
جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشه رهنمای
-
حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید
-
چو بشنید شه دل پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش
-
بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان
-
تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی
-
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
-
جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی
-
شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست
-
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال
-
من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش
-
به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش
-
سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش
-
به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره ای زو درآموختم
-
شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت
-
جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود
-
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند
-
جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
-
درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
-
درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه
-
ازو هر یک از قندزی تام تر
به جوهر یک از یک به اندام تر
-
چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
-
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت
-
به اندیشه روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
-
بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد
-
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زاده باد با خاک جفت
-
چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
افسانه آب حیوان
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/افسانه-آب-حیوان
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(66000 تومان)