-
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
-
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
-
***
-
***
-
***
-
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
-
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
-
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
-
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
-
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
-
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
-
نسیم گل و ناله فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
-
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
-
سرآینده ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
-
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
-
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
-
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
-
به بوسه غزلهای تر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
-
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
-
***
-
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
-
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
-
گل تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
-
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
-
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
-
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
-
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
-
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
-
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
-
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
-
عروسان بت روی در وی بسی
پرستنده بت شده هر کسی
-
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
-
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
-
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
-
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب چراغی به شب چون چراغ
-
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
-
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
-
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
-
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
-
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
-
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
-
دگر کین بت از گفته راستان
فریبنده دارد یکی داستان
-
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
-
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
-
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
-
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
-
از آن پیش کایین بت خانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
-
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
-
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
-
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
-
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
-
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
-
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
-
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
-
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بت خانه خویشتن
-
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
-
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
-
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
-
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
-
مکن بیوه ای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
-
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
بت بی زبان را شه آزاد کرد
-
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
-
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
-
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیره شد چشم گوهر کشان
-
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
-
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
-
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
-
بهر بقعه ای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
-
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
-
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
-
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
-
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
-
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
-
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
-
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
-
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
-
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
-
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
-
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
-
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
-
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
-
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
-
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
-
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
-
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
-
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
-
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
-
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
-
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
-
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
-
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
-
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
-
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
-
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
-
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
-
چهل روز رفتند از این گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
-
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
-
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
-
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
-
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
-
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
-
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
-
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
-
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب می کنند آن گرامی گروه
-
چو بر نافه صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
-
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
-
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
-
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
-
بر آن فرضه گه خیمه ای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
-
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
-
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقره خام خویش
-
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیین تر از صد درود
-
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
-
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
-
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
-
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
-
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
-
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
-
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
-
خطرناکی کار دانسته ام
شدن دور ازو کم توانسته ام
-
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
-
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
-
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
-
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
-
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
-
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
-
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
-
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
-
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
-
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
-
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
-
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
-
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
-
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
-
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
-
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
-
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
-
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
-
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
-
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامه ها در پسین منزلت
-
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
-
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
-
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
-
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
-
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
-
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
-
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
-
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
-
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
-
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
-
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
-
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
-
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهان جوی از آن میلگه گشت باز
-
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
-
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
-
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سال ها دایره ساختی
-
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
-
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
-
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
-
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند می کرد یاد
-
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
-
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
-
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
-
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
-
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
-
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
-
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
-
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
-
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
-
به قیصور می گردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
-
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
-
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
-
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
-
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
-
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
-
اگر سازد این جا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
-
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
-
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
-
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
-
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
-
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
-
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
-
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
-
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
-
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
-
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
-
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
-
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
-
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
-
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
-
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
-
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
-
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
-
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
-
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامه ره شناسان پیر
-
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
-
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
-
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
-
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازه آن که بودش قیاس
-
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
-
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
-
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
-
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
-
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
-
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
-
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
-
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
-
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
-
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
-
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
-
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
-
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
-
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
-
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
-
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
-
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
-
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
-
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
-
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
-
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
-
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
-
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
-
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
-
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
-
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
-
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
-
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
-
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
-
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
-
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
-
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
-
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
-
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
-
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
-
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
-
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
-
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای
-
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
-
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
-
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
-
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
-
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
-
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
-
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
-
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
-
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
-
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
-
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
-
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
-
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
-
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
-
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
-
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
-
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
-
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
-
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
-
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
-
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادان به گاه
-
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
-
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
-
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
-
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
-
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
-
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
-
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
-
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
-
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
-
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
-
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
-
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
-
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
-
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
-
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
-
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
-
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
-
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
-
زهر نقد کان بود پیرایه شان
یکی بیست میکرد سرمایه شان
-
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
-
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
-
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
-
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
-
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
-
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
-
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
-
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
-
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
-
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
-
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
-
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
-
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
-
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
-
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
-
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یک باره نوبت فرو کوفتند
-
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
-
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
-
بدین گونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
-
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
-
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
-
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
-
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
-
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
-
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
-
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
-
جهاندار در وقت آن دست بوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
-
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
-
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
-
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
-
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
-
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/گذار-کردن-اسکندر-دیگر-باره-به-هندوستان
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(154500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(154500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(154500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(154500 تومان)
کاردان-کاردانان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده