-
بزرگان سپاهان را طلب کرد
وزیشان پرسشی زان نوش لب کرد
-
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان
-
که شکر همچنان در تنگ خویش است
نیازرده گلی بر رنگ خویش است
-
متاع خویشتن دربار دارد
کنیزی چند را بر کار دارد
-
سمندش گر چه با هرکس به زین است
سنان دور باشش آهنین است
-
عجوزان نیز کردند استواری
عروسش بکر بود اندر عماری
-
ملک را فرخ آمد فال اختر
که از چندین مگس چون رست شکر
-
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش
-
نسفته در دریائیش را سفت
نگین لعل را یاقوت شد جفت
-
سوی شهر مداین شد دگربار
شکر با او به دامنها شکربار
-
به شکر عشق شیرین خوار می کرد
شکر شیرینیی بر کار می کرد
-
چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه
بنوش آباد شیرین شد دگر راه
-
شکر در تنگ شه تیمار می خورد
ز نخلستان شیرین خار می خورد
-
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر
-
چو شمع از دوری شیرین در آتش
که باشد عیش موم از انگبین خوش
-
کسی کز جان شیرین باز ماند
چه سود ار در دهن شکر فشاند
-
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین
-
چمن خاکست چون نسرین نباشد
شکر تلخ است چون شیرین نباشد
-
مگو شیرین و شکر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان
-
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر بر مجمر آنجا عود سوزد
-
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینی حلاوت وام دارد
-
ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند
-
هر آبی کان بود شیرین بسازد
شکر چون آب را بیند گدازد
-
ز شیرین تا شکر فرقی عیان است
که شیرین جان و شکر جای جان است
-
پریروئی است شیرین در عماری
پرند او شکر در پرده داری
-
بداند این قدر هر کش تمیز است
که شکر بهر شیرینی عزیز است
-
دلش می گفت شیرین بایدم زود
که عیشم را نمی دارد شکر سود
-
یخ از بلور صافی تر به گوهر
خلاف آن شد که این خشک است و آن تر
-
دیگر ره گفت نشکیبم ز شیرین
چه باید کرد با خود جنگ چندین
-
گرم سنگ آسیا بر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد
-
به سر کردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار
-
دیگر ره گفت که این تدبیر خام است
صبوری کن که رسوائی تمام است
-
مرا آن به که از شیرین شکیبم
نه طفلم تا به شیرینی فریبم
-
به باید در کشیدن میل را میل
که کس را کار برناید به تعجیل
-
مرا شیرین و شکر هر دو در جام
چرا بر من به تلخی گردد ایام
-
دلم با این رفیقان بی رفیق است
ز بس ملاحبان کشتی غریق است
-
نمی خواهی که زیر افتی چو سایه
مشو بر نردبان جز پایه پایه
-
چنان راغب مشو در جستن کام
که از نایافتن رنجی سرانجام
-
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی
-
دل آن به کز در مردی در آید
مراد مردم از مردی بر آید
-
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد با زنان کردن زبونی
-
به مردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است؟
-
مرا دعوی چه باید کرد شیری
که آهوئی کند بر من دلیری
-
اگر خود گوسپندی رند و ریشم
نه بر پشم کسان بر پشم خویشم
-
چو پیلان را ز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم
-
چنان در سر گرفت آن ترک طناز
کزو خسرو نه کیخسرو کشد ناز
-
چو کرد ار دل ستاند سینه جوید
ورش خانه دهی گنجینه جوید
-
دلم را گر فراقش خون برآرد
طمع برد و طمع طاعون برآرد
-
ز معشوقه وفا جستن غریب است
نگوید کس که سکبا بر طبیب است
-
مرا هر دم بر آن آرد ستیزش
که خیز استغفرالله خون به ریزش
-
من این آزرم تا کی دارم او را
چو آزردم تمام آزارم او را
-
به گیلان در نکو گفت آن نکوزن
میازار ار بیازاری نکو زن
-
مزن زن راولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز برنخیزد
-
دل شه چاره آن غم ندانست
که راز خویش را محرم ندانست
-
دل آن محرم بود کز خانه باشد
دل بیگانه هم بیگانه باشد
-
چو دزدیده نخواهی دانه خویش
مهل بیگانه را در خانه خویش
-
چنان گو راز خود با بهترین دوست
که پنداری که دشمن تر کسی اوست
-
مگو ناگفتنی در پیش اغیار
نه با اغیار با محرم ترین یار
-
به خلوت نیزش از دیوار میپوش
که باشد در پس دیوارها گوش
-
و گر نتوان که پنهان داری از خویش
مده خاطر بدان یعنی میندیش
-
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز
-
در این مجلس چنان کن پرده سازی
که ناید شحنه در شمشیربازی
-
سرودی کان بیابان را نشاید
سزد گر بزم سلطان را نشاید
-
اگر دانا و گر نادان بود یار
بضاعت را به کس بی مهر مسپار
-
مکن با هیچ بد محضر نشستی
که نارد در شکوهت جز شکستی
-
درختی کار در هر گل که کاری
کز او آن بر که کشتی چشم داری
-
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
زوا گفتن ترا نیکو شود نام
-
اگر صد وجه نیک آید فرا پیش
چو وجهی بد بود زان بد بیندیش
-
به چشم دشمنان بین حرف خود را
بدین حرفت شناسی نیک و بد را
-
چو دوزی صد قبا در شادکامی
به در پیراهنی در نیک نامی
-
به آیین جهانداران یکی روز
به مجلس بود شاه مجلس افروز
-
به عزم دست بوسش قاف تا قاف
کمر بسته کله داران اطراف
-
نشسته پیش تختش جمله شاهان
ز چین تا روم و از ری تا سپاهان
-
ز سالار ختن تا خسرو زنگ
همه بر یاد خسرو باده در چنگ
-
چو دوری چند می در داد ساقی
نماند از شرم شاهان هیچ باقی
-
شهنشه شرم را برقع برافکند
سخن لختی به گستاخی در افکند
-
که خوبانی که در خورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند
-
یکی گفتا لطافت روم دارد
لطف گنج است و گنج آن بوم دارد
-
یکی گفت از ختن خیزد نکوئی
فسانه است آن طرف در خوبروئی
-
یکی گفت ارمن است آن بوم آباد
که پیرکهای او باشد پریزاد
-
یکی گفتا که در اقصای کشمیر
ز شیرینی نباشد هیچ تقصیر
-
یکی گفتا سزای بزم شاهان
شکر نامی است در شهر سپاهان
-
به شکر بر ز شیرینیش بیداد
وزو شکر به خوزستان به فریاد
-
به زیر هر لبش صد خنده بیشست
لبش را چون شکر صد بنده بیشست
-
قبا تنگ آید از سروش چمن را
درم واپس دهد سیمش سمن را
-
رطب پیش دهانش دانه ریز است
شکر بگذار کو خود خانه خیز است
-
چو بر دارد نقاب از گوشه ماه
بر آید ناله صد یوسف از چاه
-
جز این عیبی ندارد آن دلارام
که گستاخی کند با خاص و با عام
-
به هر جائی چو باد آرام گیرد
چو لاله با همه کس جام گیرد
-
ز روی لطف با کس در نسازد
که آنکس خان و مان را در نبازد
-
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش
-
ملک را در گرفت آن دلنوازی
اساسی نو نهاد از عشق بازی
-
فرس می خواست بر شیرین دواند
به ترکی غارت از ترکی ستاند
-
برد شیرینی قندی به قندی
گشاید مشکل بندی ببندی
-
به گوهر پایه گوهر شود خرد
به دیبا آب دیبا را توان برد
-
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت
-
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را
-
در این اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال
-
***
-
***
-
***
-
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه
-
فرود آمد به نزهت گاه آن بوم
سوادی دید بیش از کشور روم
-
گروهی تازه روی و عشرت افروز
به گاه خوشدلی روشن تر از روز
-
نشاط آغاز کرد و باده می خورد
غم آن لعبت آزاده می خورد
-
نهفته باز می پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش
-
شبی برخاست تنها با غلامی
ز بازار شکر برخواست کامی
-
چو خسرو بر سر کوی شکر شد
سپاهان قصر شیرینی دگر شد
-
حلاوتهای عیش آن عصر می داشت
که شکر کوی و شیرین قصر می داشت
-
به در بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش
-
جوانی دید زیبا روی بر در
نمودار جهانداریش در سر
-
فرود آوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علف گاه
-
چو مهمانان به ایوانش درون برد
بدان مهمان سر از کیوان برون برد
-
ملک چون بر بساط کار بنشست
درستی چند را بر کار بشکست
-
اجازت داد تا شکر بیاید
به مهمان بر ز لب شکر گشاید
-
برون آمد شکر با جام جلاب
دهانی پر شکر چشمی پر از خواب
-
شکر نامی که شکر ریزد او بود
نباتی کز سپاهان خیزد او بود
-
ز گیسو نافه نافه مشک می بیخت
ز خنده خانه خانه قند می ریخت
-
چو ویسه فتنه ای در شهد بوسی
چو دایه آیتی در چاپلوسی
-
کنیزان داشتی رومی و چینی
کز ایشان هیچ را مثلی نه بینی
-
همه در نیم شب نوروز کرده
به کار عیش دست آموز کرده
-
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی
-
نه می در آبگینه کان سمنبر
در آب خشک می کرد آتش تر
-
گلابی را به تلخی راه می داد
به شیرینی بدست شاه می داد
-
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه
-
پیاپی رطل ها پرتاب می کرد
ملک را شهر بند خواب می کرد
-
چو نوش باده از لب نیش برداشت
شکر برخاست شمع از پیش برداشت
-
به عذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوت خانه شاه
-
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود
-
در او پوشید زر و زیور خویش
فرستاد و گرفت آن شب سر خویش
-
ملک چون دید کامد نازنینش
ستد داد شکر از انگبینش
-
در او پیچید و آن شب کام دل راند
به مصروعی بر افسونی غلط خواند
-
ز شیرینی که آن شمع سحر بود
گمان افتاد او را کان شکر بود
-
کنیز از کار خسرو ماند مدهوش
که شیرین آمدش خسرو در آغوش
-
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت نغز گوئی
-
ز هر کس کو به بالا سروری داشت
سری و گردنی بالاتری داشت
-
به خوش مغزی به از بادام تر بود
به شیرین استخوانی نیشکر بود
-
شبی که اسب نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی
-
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی
چهل من ساغری دردم کشیدی
-
چو صبح آمد کنیز از جای برخاست
به دستان از ملک دستوریی خواست
-
به نزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر باز گفت احوال بادام
-
هر آنچ از شاه دید او را خبر داد
نهانیهای خلوت را به در داد
-
بدان تا شکر آگه باشد از کار
بگوید هر چه پرسد زو جهاندار
-
شکر برداشت شمع و در شد از در
که خوش باشد به یک جا شمع و شکر
-
ملک پنداشت کان هم بستر او بود
کنیزک شمع دارد شکر او بود
-
بپرسیدش که تا مهمان پرستی
به خلوت با چو من مهمان نشستی
-
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق
-
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و نغز گوئی
-
یکی عیب است اگر ناید گرانت
که بوئی در نمک دارد دهانت
-
نمک در مردم آرد بوی پاکی
تو با چندین نمک چون بوی ناکی
-
به سوسن بوی شه گفتا چه تدبیر
سمنبر گفت سالی سوسن و سیر
-
ملک چون رخت از آن بتخانه بر بست
گرفت آن پند را یکسال در دست
-
بر آن افسانه چون بگذشت سالی
مزاج شه شد از حالی به حالی
-
به زیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن
-
شبی بر عادت پارینه برخاست
به شکر باز بازاری برآراست
-
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت
-
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی
-
همان جفته نهاد آن سیم ساقش
به جفتی دیگر از خود کرد طاقش
-
ملک نقل دهان آلوده می خورد
به امید شکر پالوده می خورد
-
چو لشگر بر رحیل افتاد شب را
ملک پرسید باز آن نوش لب را
-
که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟
بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟
-
جوابی شکرینش داد شکر
که پارم بود یاری چون تو در بر
-
جز آن کان شخص را بوی دهان بود
تو خوشبوئی ازین به چون توان بود
-
ملک گفتا چو بینی عیب هر چیز
ببین عیب جمال خویشتن نیز
-
بپرسیدش که عیب من کدامست
کز آن عیب این نکوئی زشت نامست
-
جوابش داد کان عیب است مشهور
که یکساعت ز نزدیکان نه ای دور
-
چو دور چرخ با هر کس بسازی
چو گیتی را همه کس عشق بازی
-
نگارین مرغی ای تمثال چینی
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی
-
غلاف نازکی داری دریغی
که هر ساعت کنی بازی به تیغی
-
جوابش داد شکر کای جوانمرد
چه پنداری کزین شکر کسی خورد؟
-
به ستاری که ستر اوست پیشم
که تا من زنده ام بر مهر خویشم
-
نه کس با من شبی در پرده خفته است
نه درم را کسی در دور سفته است
-
کنیزان منند اینان که بینی
که در خلوت تو با ایشان نشینی
-
بلی من باشم آن کاول درآیم
به می بنشینم و عشرت فزایم
-
ولی آن دلستان کاید در آغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش
-
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش
-
دری کو را بود مهر خدائی
دهد ناسفته گی بروی گوائی
-
***
-
چو بر زد آتش مشرق زبانه
ملک چون آب شد زانجا روانه
شنیدن خسرو اوصاف شکر اسپهانی را
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/شنیدن-خسرو-اوصاف-شکر-اسپهانی-را
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(89500 تومان)
نوروز
- نوروز
- روز نو، روز تازه. روز اول فروردین که رسیدن آفتاب به برج حمل است و ابتداء بهار است.