-
بیا ساقی آن باده بر دست گیر
که از خوردنش نیست کس را گزیر
-
نه باده جگر گوشه آفتاب
که هم آتش آمد به گوهر هم آب
-
***
-
***
-
***
-
دو پروانه بینم در این طرفگاه
یکی رو سپیدست و دیگر سیاه
-
نگردند پروانه شمع کس
که پروانه ما نخوانند بس
-
فروغ از چراغی ده این خانه را
که سازد کباب این دو پروانه را
-
***
-
گزارشکن فرش این سبز باغ
چنین برفروزد چراغ از چراغ
-
که چون یافت اسکندر فیلقوس
خبرهای ناخوش ز تاراج روس
-
نخفت آن شب از عزم کین ساختن
ز هر گونه با خود برانداختن
-
که جنبش در این کار چون آورم
کز این عهد خود را برون آورم
-
دگر روز کین بور بیجاده رنگ
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ
-
سکندر بران خنگ ختلی نشست
که چون باد برخاست چون برق جست
-
ز جوشنده جیحون جنیبت جهاند
وز آنجا سوی دشت خوارزم راند
-
سپاهی چو دریا پس پشت او
حساب بیابان در انگشت او
-
بیابان خوارزم را در نوشت
ز جیحون در آمد به بابل گذشت
-
بدان تا کند عالم از روس پاک
قرارش نمی بود در آب و خاک
-
در آن تاختن دیده بی خواب کرد
گذر بر بیابان سقلاب کرد
-
بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمن ساق دید
-
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب
فروزان تر از ماه و از آفتاب
-
همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب
-
نقابی نه بر صفحه رویشان
نه باک از بردار نه از شویشان
-
سپاهی عزب پیشه و تنگ یاب
چو دیدند روئی چنان بی نقاب
-
ز تاب جوانی به جوش آمدند
در آن داوری سخت کوش آمدند
-
کس از بیم شه ترکتازی نکرد
بدان لعبتان دست یازی نکرد
-
چو شه دید خوبان آن راه را
نه خوب آمد آن قاعدت شاه را
-
پری پیکران دید چون سیم ناب
سپاهی همه تشنه و ایشان چو آب
-
ز محتاجی لشگر اندیشه کرد
که زن زن بود بی گمان مرد مرد
-
یکی روز همت بدان کار داد
بزرگان قفچاق را بار داد
-
پس از آنک شاهانه بنواختشان
به تشریف خود سر برافراختشان
-
به پیران قفچاق پوشیده گفت
که زن روی پوشیده به در نهفت
-
زنی کو نماند به بیگانه روی
ندارد شکوه خود و شرم شوی
-
اگر زن خود از سنگ و آهن بود
چو زن نام دارد نه هم زن بود
-
چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه
-
سر از حکم آن داوری تافتند
که آیین خود را چنان یافتند
-
به تسلیم گفتند ما بنده ایم
به میثاق خسرو شتابنده ایم
-
ولی روی بستن ز میثاق نیست
که این خصلت آیین قفچاق نیست
-
گر آیین تو روی بربستن است
در آیین ما چشم در بستن است
-
چو در روی بیگانه نادیده به
جنایت نه بر روی بر دیده به
-
وگر شاه را ناید از ما درشت
چرا بایدش دید در روی و پشت
-
عروسان ما را بسست این حصار
که با حجله کس ندارند کار
-
به برقع مکن روی این خلق ریش
تو شو برقع انداز بر چشم خویش
-
کسی کو کند دیده را در نقاب
نه در ماه بیند نه در آفتاب
-
جهاندار اگر زانکه فرمان دهد
ز ما هر که خواهد بر او جان دهد
-
بلی شاه را جمله فرمان بریم
ولیکن ز آیین خود نگذریم
-
چو بشنید شاه آن زبان آوری
زبون شد زبانش در آن داوری
-
حقیقت شد او را که با آن گروه
نصیحت نمودن ندارد شکوه
-
به فرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چاره ای خواست آن چاره ساز
-
که این خوبرویان زنجیر موی
دریغست کز کس نپوشند روی
-
وبالست از این چشم بیگانه را
چو از دیدن شمع پروانه را
-
چه سازیم تا نرم خوئی کنند
ز بیگانه پوشیده روئی کنند
-
چنین داد پاسخ فراست شناس
که فرمان شه را پذیرم سپاس
-
طلسمی برانگیزم از ناف دشت
که افسانه سازند ازان سرگذشت
-
هر آن زن که در روی او بنگرد
بجز روی پوشیده زو نگذرد
-
به شرطی که شاه آرد آنجا نشست
وزو هر چه در خواهم آرد به دست
-
شه از نیک و بد هر چه فرزانه خواست
به زور و به زر یک به یک کرد راست
-
جهاندیده دانا به نیک اختری
درآمد به تدبیر صنعت گری
-
نو آیین عروسی در آن جلوه گاه
برآراست از خاره سنگی سیاه
-
برو چادری از رخام سفید
چو برگ سمن بر سر مشک بید
-
هرانزن که دیدی در آزرم اوی
شدی روی پوشیده از شرم اوی
-
درآورده از شرم چادر به روی
نهان کرده رخسار و پوشیده موی
-
از آن روز خفچاق رخساره بست
که صورتگر آن نقش برخاره بست
-
نگارنده را گفت شه کاین نگار
در این سنگ دل قوم چون کرد کار
-
که فرمان ما را ندارند گوش
در این سنگ بینند و یابند هوش
-
خبر داد دانای بیدار بخت
که خفچاق را دل چو سنگ است سخت
-
ببر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند
-
بدین سنگ چون بگذرد رختشان
از او نرم گردد دل سختشان
-
که روئی بدین سختی از خاره سنگ
چو خود را همی پوشد از نام و ننگ
-
روا باشد ار ما بپوشیم روی
ز بیداد بیگانه و شرم شوی
-
دگر نسبتی کاسمانیست آن
نگویم که رمزی نهانیست آن
-
به پامردی این طلسم بلند
بران رویها بسته شد روی بند
-
هنوز آن طلسم برانگیخته
در آن دشت ماندست ناریخته
-
یکی بیشه در گردش از چوبه تیر
چو باشد گیا بر لب آبگیر
-
ز پرهای تیر عقاب افکنش
عقابان فزونند پیرامنش
-
همه خیل قفچاق کانجا رسند
دو تا پیش آن نقش یکتا رسند
-
زره گر پیاده رسد گر سوار
پرستش کنندش پرستنده وار
-
سواری که راند فرس پیش او
نهد تیری از جعبه در کیش او
-
شبانی که آنجا رساند گله
کند پیش او گوسفندی یله
-
عقابان درآیند از اوج بلند
نمانند یک موی از آن گوسفند
-
ز بیم عقابان پولاد چنگ
نگردد کسی گرد آن خاره سنگ
-
صنم بین که آن نقش پرداز کرد
که گاهی گره بست و گه باز کرد
رسیدن اسکندر به دشت قفچاق
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/رسیدن-اسکندر-به-دشت-قفچاق
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(41500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(41500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(41500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(41500 تومان)