-
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
-
بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
-
چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار
-
ز ناز هنرمند ترکانه وش
رمنده نشد دولت نازکش
-
شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش
-
فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصه ها گفت با او به راز
-
که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
-
اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس
-
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر
-
به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای
-
فرستاده پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه
-
جهان دیده دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب
-
که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد
-
نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست
-
چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل
-
مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی
-
چو در نافه مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد
-
دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است
-
درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
-
کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
-
سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ
-
چنان می نماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
-
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند
-
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس
-
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم
-
وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت
-
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست
-
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب
-
هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون
-
تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز
-
نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب
-
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
-
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
-
چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش
-
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
-
ز خلق جهان بنده ای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک
-
در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را
-
ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست
-
فرستاده شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
-
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
-
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
-
پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست
-
چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای
-
شد آن گنج را دید در گوشه ای
ز بی توشه ای ساخته توشه ای
-
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
-
تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد
-
بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز
-
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری
-
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا
-
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گرده گندمین چون خورم
-
بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست
-
مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه
-
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه
-
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور
-
من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم
-
تو با اینکه داری جهانی چنین
نه ای سیر دل هم ز خوانی چنین
-
مرا این یکی ژنده سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد
-
تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست
-
دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار
-
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمان پذیر
-
برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست
-
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز
-
مرا بنده ای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
-
مغنی بدان ساز تیمار سوز
نشاط مرا یک زمان بر فروز
-
مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز
-
***
-
***
-
***
-
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
-
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار
-
ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی
-
نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری
-
کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی
-
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
-
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
-
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای
-
ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار
-
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند
-
به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند
-
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان
-
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
-
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
-
فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را
-
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست
-
زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام
-
فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد
-
بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی
-
من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بی منست
-
مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست
-
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
-
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
-
نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه
-
سکندر که دارنده تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
-
زمانی نبودی که فرزانه ای
ز گوهر ندادی بدو دانه ای
-
ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان
-
سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش
-
بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او
-
نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
-
سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست
-
ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت
-
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
-
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید
-
کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود
-
جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست
-
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت
-
به شرحی که دادند از آن دین پناه
گراینده تر شد بدو مهر شاه
-
چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد
-
کسی کو ز مردم گریزنده تر
بدو میل مردم ستیزنده تر
-
تو آنی که آن بنده را بنده ای
پرستار ما را پرستنده ای
-
شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین
-
بدو گفت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من
-
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن
-
دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد
-
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی
-
که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب
-
چو من خفته ای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد
-
تو کز خواب ما را بر آشفته ای
کنی خفته بیدار و خود خفته ای
-
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ
-
شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو
-
دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم
-
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقه گوش بند
-
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار
-
از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد
-
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو
-
توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را
-
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ
-
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن
-
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را
-
زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود
-
به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
-
سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید
-
مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست
-
از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای
-
برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی
-
دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک
-
نهانخانه صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود
-
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
-
چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر
-
عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش
-
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار
-
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه
-
چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
-
گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن
-
به جان شو پذیرنده بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص
-
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه
-
چو همکاسه شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست
-
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر
-
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد
-
کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو
-
ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست
-
گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش
-
وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار
-
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم
-
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود
-
کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این
-
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر
-
برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب
-
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکته ها را نبشت
احوال سقراط با اسکندر
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/احوال-سقراط-با-اسکندر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(79000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(79000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(79000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(79000 تومان)
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده