-
-
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
-
یکی از بزرگان باهوش داستانی را از پسر عبدالعزیز تعریف میکرد:
-
-
-
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
-
پسر عبدالعزیز نگینی روی انگشترش داشت که جواهر فروش نمیتوانست بر روی آن قیمت بگذارد (از بس با ارزش بود)
-
-
-
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
-
این جواهر آنچنان درخشنده بود که گویی در هنگام شب، دری بود که بسوی روشنایی و روز باز کرده باشند. (همانند دری که بسوی روشنایی باز شده باشد، از آن نور میتابید)
-
-
-
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
-
اتفاقا، یک سال خشکسالی آمد بطوری که چهره مردم همچون هلال ماه زرد و لاغر شد
-
-
-
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
-
هنگامی که آن پادشاه دید مردم آرامش و توان ندارند، رسم جوانمردی ندانست که خودش آسوده باشد.
-
-
-
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
-
اگر کسی ببیند که کام مردم تلخ است، چگونه آب گوارا میتواند از حلق او عبور کند؟
-
-
-
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
-
دستور داد که آن گوهر را در عوض پولی، فروختند؛ چرا که دلش به حال غریب و یتیم سوخت.
-
-
-
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
-
در مدت یک هفته پول نقدی را که از فروش گوهر بدست آورده بود، به باد داد؛ آن پول را به افراد درویش و فقیر و محتاج داد.
-
-
-
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
-
دیگران، شروع کردند او را سرزنش کنند چرا که دیگر نمیتوانی چنان گوهری را بدست بیاوری
-
-
-
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرو می دویدش به عارض چو شمع
-
شنیدم که در حالی که باران اشک همانند چکههای شمع بر روی گونهاش روان بود، میگفت:
-
-
-
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
-
هنگامی که مردم یک شهر از ناتوانی اندوهگین و دلخسته هستند، زیور برای پادشاه زشت و ناپسند است.
-
-
-
مرا شاید انگشتری بی نگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
-
برای من سزاوار هست که انگشترم نگین نداشته باشد ولی سزاوار نیست که دل مردمی غمگین باشد.
-
-
-
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
-
خوشا به حال آن کسی که آسایش دیگران را مقدم بر آرایش خودش بداند.
-
-
-
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
-
هنر پروران بخاطر غم دیگران، میلی به شادی نداشتند
-
-
-
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
-
اگر پادشاه بر تخت پادشاهی خود آسوده خوابیده باشد، فکر نمیکنم که فقیران توانسته باشند آسوده بخوابند.
-
-
-
وگر زنده دارد شب دیریاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
-
ولی اگر پادشاه شب طولانی را نخوابیده باشد، مردم آن شب با آرامش و ناز به خواب میروند.
-
-
-
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
-
خدا را شکر که اتابک ابوبکر سعد، چنین مرام و شیوهای دارد.
-
-
-
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
-
دیگر کسی در پارس نشانی از آشوب نمیبیند مگر آشوبی که از قامت زیبارویان بپا میشود!
-
-
-
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی می سرودند دوش
-
پنج بیت شعری که دیشب در محفلی میسرودند، به نظرم خیلی زیبا آمد:
-
-
-
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
-
چون زیبارویم را در آغوش خود داشتم، شب راحتی داشتم.
-
-
-
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
-
هنگامی که او را دیدم که سرش مست خواب بود، به او گفتم ای کسی که سرو در برابر تو کوتاه است!
-
-
-
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
-
لحظهای چشم همچون نرگس خود را از خواب خوش بشوی و همانند شاخ گل بخند و همانند بلبل حرف بزن
-
-
-
چه می خسبی ای فتنه روزگار
بیا و می لعل نوشین بیار
-
ای مایه آشوب زمانه! چرا خوابیدهای؟ بیا و شراب قرمز رنگ خوشگوار بیاور
-
-
-
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
-
آن محبوب، آشفته از خواب مرا نگاه کرد و گفت: من را فتنه و آشوب مینامی و میگویی که نخوابم؟!
-
-
-
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
-
در روزگار پادشاه روشن نفس، دیگر کسی آشوب را بیدار نمیبیند (آشوب بپا نمیشود)
-
حکایت در معنی شفقت
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/حکایت-در-معنی-شفقت
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(12500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(12500 تومان)
اهل تمیز
- اهل تمیز
- با خرد، هوشمند
جوهری
- جوهری
- جواهر فروش
فروز
- فروز
- افروز
- شعله ورسازنده و افروزنده .
جرم
- جرم
- جسم
- رنگ
- هریک از اجرام آسمانی
قضا
- قضاء
- قضا
- سرنوشت، تقدیر
- حکم، فرمان، داوری کردن
- به جا آوردن، گزاردن
بدر
- بدر
- ماه
مروت
- مروت
- مردانگی
سیم
- سیمین
- سیم
- نقرهای
- سفید، روشن
- خوب، ظریف
سیم
- سیم
- نقره
عارض
- عارض
- عرض کننده، عرض دهنده ٔ لشکر
- شکایت کننده ، شاکی .
- چهره ، رخسار
- پیشامد، حادثه
دمع
- دمع
- اشک
پیرایه
- پیرایه
- آرایش و زیور
فگار
- افگار
- فگار
- آزرده، خسته، مجروح
خنک
- خُنُک
- خوشا
سریر
- سریر
- تخت پادشاهی
دیریاز
- دیریاز
- دراز، طولانی مدت
فتنه
- فتنه
- آشوب، ستیزه، عذاب و رنج، شگفتی
سرو
- سرو
- درختی است همواره سبز که در سه نوع است: سرو ناز که شاخهایش متمایل است ، سرو آزاد که شاخهایش راست رسته باشد و سرو سهی که دو شاخه راست رسته دارد.
بلبل
- عندلیب
- هزاردستان
- بلبل
- مرغ چمن
- مرغ سحر
- هزار
- پرنده ایست جزو راسته ٔ گنجشکان متعلق به دسته ٔ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازه ٔ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است . نوکش ظریف و تیز است . این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد
نرگس
- نرگس
- نام گلی است خوشبو که ته و ساقه اش مانند پیاز است و بر سر گلی می آورد زرد یا بنفش
- کنایه از چشم معشوق
گلبن
- گلبن
- بوته گل سرخ
دمی
- دم
- نفس
- گرما
- آه
- لحظه، هنگام
لعل
- لعل
- از سنگ های گرانبها به رنگ سرخ
شوریده
- شوریده
- آشفته
- عاشق
- دیوانه
روشن نفس
- روشن نفس
- کسی که دم و نفس صافی و پاک دارد
- کسی که نفس گرم و گیرا و مؤثر دارد