کاربردهای بلبل
-
دی بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند
بار دگر امید رهائی مگر نداشت
-
بلبلی شیفته میگفت به گل
که جمال تو چراغ چمن است
-
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
-
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
-
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
-
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی
-
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
-
محبت با کسی دارم کز او باخود نمی آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد
-
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
-
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد
-
آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
-
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
-
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
-
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند
-
بلبلی بی دل نوایی می زند
بادپیمایی هوایی می زند
-
بی کار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
-
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
-
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
-
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بی دل ننشیند خموش
-
سماع اهل دل آواز ناله سعدیست
چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام
-
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
-
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزار دستانیم
-
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته ست گویایی
-
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
-
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
-
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
-
هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند
بلبل و قمری چه خواند یاد خداوندگار
-
بلبل دستان بخوان مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان نقل به مجلس بیار
-
شب تیره بلبل نخسپد همی
گل از باد و باران بجنبد همی
-
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر
-
مگر تا گلستان معنی شکفت
بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت
-
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها
-
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
-
گفت من خندیده ام تا زاده ام
دوش بر خندیدنم بلبل گریست
-
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
-
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
-
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
-
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی
-
بلبل از آواز او بی خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
-
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
-
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
-
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
-
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
-
همان بلبل آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من خفت و خیز
-
شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره نهد سر بر این آستان
-
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
-
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
-
بهاری خرمست ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
-
دهانی به خنده چو گل باز کرد
چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد
-
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
-
سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار
حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست
-
چون روز شد گفتم این چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان از آب و بهایم از بیشه اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من بغفلت خفته
-
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
-
سر بر سر خاک او نهادی
برخاک هزار بوسه دادی
-
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
-
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
-
توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
-
نه عجب گر فرو رود نفسش
عندلیبی غراب همقفسش