بلبل

عندلیب
هزاردستان
بلبل
مرغ چمن
مرغ سحر
هزار
پرنده ایست جزو راسته ٔ گنجشکان متعلق به دسته ٔ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازه ٔ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است . نوکش ظریف و تیز است . این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد
1

کاربردهای بلبل

  • دی بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

    بار دگر امید رهائی مگر نداشت

  • بلبلی شیفته میگفت به گل

    که جمال تو چراغ چمن است

  • ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد

    ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

  • بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

    چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

  • بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

    باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

  • بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

    می خواند دوش درس مقامات معنوی

  • هزار بلبل دستان سرای عاشق را

    بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

  • محبت با کسی دارم کز او باخود نمی آیم

    چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

  • شاخ گل از اضطراب بلبل

    با آن همه خار سر درآورد

  • تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

    هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می خروشد

  • آنان که ندانند پریشانی مشتاق

    گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

  • گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

    بلبل نتوانست که فریاد نخواند

  • درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

    جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

  • تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

    بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

  • بلبلی بی دل نوایی می زند

    بادپیمایی هوایی می زند

  • بی کار بود که در بهاران

    گویند به عندلیب مخروش

  • بنشین که هزار فتنه برخاست

    از حلقه عارفان مدهوش

  • بلبل که به دست شاهد افتاد

    یاران چمن کند فراموش

  • بوی گل آورد نسیم صبا

    بلبل بی دل ننشیند خموش

  • سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

    چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام

  • تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید

    روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم

  • هر گلی نو که در جهان آید

    ما به عشقش هزار دستانیم

  • چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

    مرا در رویت از حیرت فروبسته ست گویایی

  • نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

    همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

  • برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

    که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

  • چونست حال بستان ای باد نوبهاری

    کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری

  • هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند

    بلبل و قمری چه خواند یاد خداوندگار

  • بلبل دستان بخوان مرغ خوش الحان بدان

    طوطی شکرفشان نقل به مجلس بیار

  • شب تیره بلبل نخسپد همی

    گل از باد و باران بجنبد همی

  • با دم طاوس کم زاغ گیر

    با دم بلبل طرف باغ گیر

  • مگر تا گلستان معنی شکفت

    بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

  • گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

    با یاد تو افتادم از یاد برفت آن ها

  • بلبل آهسته به گل گفت شبی

    که مرا از تو تمنائی هست

  • گفت من خندیده ام تا زاده ام

    دوش بر خندیدنم بلبل گریست

  • دمی نرگس از خواب نوشین بشوی

    چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی

  • باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند

    که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

  • بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

    باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

  • گلی را که نه رنگ باشد نه بوی

    غریب است سودای بلبل بر اوی

  • بلبل از آواز او بی خود شدی

    یک طرب ز آواز خوبش صد شدی

  • در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

    هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

  • ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

    که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

  • به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

    به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

  • چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

    عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

  • همان بلبل آن دوستدار عزیز

    که بودش بدامان من خفت و خیز

  • شود بلبل آگاه زین داستان

    دگر ره نهد سر بر این آستان

  • ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

    تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی

  • شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

    به اسیران قفس مژده گلزار بیار

  • بهاری خرمست ای گل کجایی

    که بینی بلبلان را ناله و سوز

  • دهانی به خنده چو گل باز کرد

    چو بلبل به صوتی خوش آغاز کرد

  • بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

    و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

  • سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار

    حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

  • چون روز شد گفتم این چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان از آب و بهایم از بیشه اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من بغفلت خفته

  • چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

    نای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

  • سر بر سر خاک او نهادی

    برخاک هزار بوسه دادی

  • دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

    تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری

  • نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست

    که هر خاری به تسبیحش زبانیست

  • توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس

    هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

  • نه عجب گر فرو رود نفسش

    عندلیبی غراب همقفسش