کاربردهای عارض
-
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
-
عارض نتوان گفت که دور قمرست این
بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن
-
شنیدم که می گفت و باران دمع
فرو می دویدش به عارض چو شمع
-
نقابی است هر سطر من زین کتیب
فرو هشته بر عارضی دل فریب
-
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را بمصلحی دادند پارسای سلیم نیکمرد حلیم که سخن بجز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی