عارض

عارض
عرض کننده، عرض دهنده ٔ لشکر
شکایت کننده ، شاکی .
چهره ، رخسار
پیشامد، حادثه
1

کاربردهای عارض

  • عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

    نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

  • عارض نتوان گفت که دور قمرست این

    بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن

  • شنیدم که می گفت و باران دمع

    فرو می دویدش به عارض چو شمع

  • نقابی است هر سطر من زین کتیب

    فرو هشته بر عارضی دل فریب

  • گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را بمصلحی دادند پارسای سلیم نیکمرد حلیم که سخن بجز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی