کاربردهای فتنه
-
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنه اش اندر پس است نگشودن
-
ما بساط از فتنه ایمن کرده ایم
صد هزاران شمع روشن کرده ایم
-
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
-
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
-
چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد
-
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
-
غریبی که پر فتنه باشد سرش
میازار و بیرون کن از کشورش
-
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
-
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه ها که بخیزد میان اهل نشست
-
من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت
-
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
-
هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
-
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
-
فتنه ای بر بام باشد تا یکی
سر به دیوار سرایی می زند
-
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
-
نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی
که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
-
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
-
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
-
دلم صد بار می گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم
-
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم
-
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه آید جان منش نشانه
-
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز
-
پرده اگر برافکنی وه که چه فتنه ها رود
چون پس پرده می رود اینهمه دلرباییت
-
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد
-
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت
-
فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتنست آن
-
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
-
فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
-
ازان همنشین تا توانی گریز
که مر فتنه خفته را گفت خیز
-
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن به جای
-
منجمی بخانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست صاحبدلی که برین واقف بود گفت
-
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
-
چه می خسبی ای فتنه روزگار
بیا و می لعل نوشین بیار
-
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
-
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
-
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنه چشم یار
-
ما را غمی ز فتنه باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان چه نوبهار
-
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
-
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
-
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
-
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنست خوابش برده به
-
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
-
بگفت ایدوست تیر طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درین بند
-
تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست
چو دیدم پرتگاهی خوفناکست