-
-
فقیهی کهن جامه ای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست
-
فقیهی با لباس کهنه و فقیر در ایوان قاضی در صف نشست
-
-
-
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
-
قاضی خشمگینانه به او نگاه کرد. معرف آستین او را گرفت و او را بلند کرد.
-
-
-
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین یا برو یا بایست
-
به او گفت که نمیدانی که این جای والا جایگاه تو نیست؟ یا در جای پایینتر بنشین یا برو و یا سرپا بایست.
-
-
-
نه هرکس سزاوار باشد به صدر
کرامت به فضل است و رتبت به قدر
-
هرکسی شایسته جای بالا نیست. بزرگواری به دانش است و مقام به اندازه و ارزش
-
-
-
دگر ره چه حاجت به پند کست
همین شرمساری عقوبت بست
-
چه نیازی به روش دیگری برای پند گرفتن داری؟ همین شرمساری برای عقوبت تو کافی است.
-
-
-
به عزت هر آن کو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
-
هر کسی که با عزت در جای پایینتر نشست، با خواری از جای بالا به پایین نمیافتاد
-
-
-
به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجه ات نیست شیری مکن
-
در جای بزرگان گستاخی نکن. هنگامی که دارای پنجههای قویای نیستی، مانند شیر رفتار نکن
-
-
-
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ
-
هنگامی که آن مرد دانای درویش صفت دید که اقبالش از دست رفته و بخت به جنگ او آمده است
-
-
-
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود
-
بیچاره همچون آتش از سرش دود بلند شد. از جایی که نشسته بود بلند شد و در جایی فرودستتر نشست.
-
-
-
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لا اسلم درانداختند
-
فقیهان شروع به بحث و جدل کردند. و در مقام انکار سخن یکدیگر برآمدند.
-
-
-
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نعم کرده گردن دراز
-
با هم شروع به دعوا و بگومگو کردند. گردن دراز کرده و بله و نه میگفتند
-
-
-
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
-
گویی که خروسان بیباک، با منقار و چنگالشان به جنگ همدیگر رفتهاند
-
-
-
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین می زند هر دو دست
-
یک نفر از فرط خشمگینی همانند مستان از خود بی خود بود. دیگری با هر دو دستش بر زمین میکوبید.
-
-
-
فتادند در عقده ای پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
-
در گرهای سردرگم و پیچ پیچ افتادند. گرهای که هیچ نمیتوانستند از آن سر در بیاورند.
-
-
-
کهن جامه در صف آخرترین
به غرش درآمد چو شیر عرین
-
آن فقیه با لباس کهنه که در آخرین صف قرار گرفته بود، همانند شیر بیشهزار به غرش درآمد.
-
-
-
بگفت ای صنا دید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
-
گفت که ای مهتر شرع پیامبر، بر اساس فرمان قرآن و فقه و اصول
-
-
-
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
-
دلایل و برهانها باید محکم و معنوی باشد. نه اینکه برای اثبات سخن خود، رگهای گردن بیرون زده باشد.
-
-
-
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
-
من هم چوب و گوی بازی چوگان دارم. گفتند اگر خوب میدانی بگو.
-
-
-
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین برنگاشت
-
با قلم بیان شیوایی که داشت، همانند نقش نگین بر دلها نقش نوشت.
-
-
-
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم در سر حرف دعوی کشید
-
از کوی ظاهر، به کوی معنی سربرآورد. سخن ادعا شده را باطل نمود.
-
-
-
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
-
از هر گوشهای به او آفرین گفتند. که بر عقل و طبع تو هزار آفرین باشد.
-
-
-
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند
-
اسب سخن را تا جایی راند که قاضی همانند خر در گل فروماند.
-
-
-
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
-
از جایگاه خود بیرون آمد و دستار خود را به نشانه اکرام و بخشش پیشکش کرد.
-
-
-
که هیهات قدر تو نشناختیم
به شکر قدومت نپرداختیم
-
که افسوس که قدر و منزلت تو را ندانستیم. بخاطر آمدنت سپاسگزاری نکردیم.
-
-
-
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم تو را در چنین پایه ای
-
حیفم میاید که با چنین مایهای که داری، تو را در چنین رتبهای ببینم.
-
-
-
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
-
معرف برای دلداری دادن به کنارش آمد تا دستار قاضی را بر سرش بگذارد
-
-
-
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پای بند غرور
-
فقیه، با اشاره دست و با زبان، او را از این کار بازداشت و گفت که دور شو! بر سر من قفل و زنجیر غرور را قرار نده.
-
-
-
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سرگران
-
که فردا این عمامه قدمت مییابد و به خاطر دستار گزم مغرور خواهم شد.
-
-
-
چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر
-
هنگامی که من را مولا و صدرکبیر خطاب کنند، مردم را در دیدگان حقیر مینمایند.
-
-
-
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال
-
آیا برای آب زلال فرقی دارد که کوزهاش طلایی باشد یا از سفال؟
-
-
-
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز
-
عقل و مغز باید در سر مرد باشد. برای من شایسته نیست که مثل تو دستار خوب داشته باشم.
-
-
-
کس از سر بزرگی نباشد به چیز
کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
-
کسی از بزرگ بودن اندازه سر ارزشمند نمیشود. هم کدو سرش بزرگ است و هم انسان بیمغز
-
-
-
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه ست و سبلت حشیش
-
به واسطه دستار و ریش خود گردن افرازی نکن. چرا که دستار تنها پنبه است و سبیل هم فقط گیاهی خشک
-
-
-
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم درکشند
-
کسانی که از نظر ظاهری همانند انسان هستند، بهتر است که همانند نقاشی، خاموش باشند.
-
-
-
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل
-
باید به اندازه هنر خود، جایگاه خود را پیدا کرد. همانند زحل نباش که در جایگاه بالایی قرار دارد ولی نحسی میآورد.
-
-
-
نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نیشکر خود در اوست
-
بزرگی شایستهی حصیر نیست چرا که طبیعت شیرینی نیشکر از خودش است (شیرینی شکر از نی نیست بلکه از خود نیشکر است)
-
-
-
بدین عقل و همت نخوانم کست
وگر می رود صد غلام از پست
-
با این عقل و سعه صدری که داری، تو را شخص باارزشی نمیانگارم حتی اگر صد غلام در پی تو روانه باشند.
-
-
-
چه خوش گفت خر مهره ای در گلی
چو بر داشتش پر طمع جاهلی
-
چه زیبا گفت خرمهرهای که در گل افتاده بود، هنگامی که انسان نادان طماعی آن را برداشت
-
-
-
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ
-
من را کسی به چیزی نمیخرد. با دیوانگی و کم عقلی من را در پارچه حریر نپوشان
-
-
-
خبزدو همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست
-
سرگین گردانک به اندازه ارزش خود منزلت دارد. حتی اگر در وسط شقایق نشسته باشد.
-
-
-
نه منعم به مال از کسی بهترست
خر ار جل اطلس بپوشد خرست
-
انسان ثروتمند به خاطر مال زیاد خود از کسی بهتر نیست. خر اگر لباس ابریشمی هم بپوشد باز هم خر است.
-
-
-
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست
-
به این گونه مرد سخندان زیرک با آب سخن کینه را از دلش زدود
-
-
-
دل آزرده را سخت باشد سخن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن
-
کسی که دلش آزرده است، حرفش تلخ است. هنگامی که دشمنت بر زمین افتاد، درنگ نکن
-
-
-
چو دستت رسد مغز دشمن برآر
که فرصت فرو شوید از دل غبار
-
هنگامی که توانایی داری، دشمن را نابود کن چراکه این مجالی برای شستن غبار از دل است.
-
-
-
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت ان هذا لیوم عسیر
-
آنگونه قاضی گرفتار جور او ماند که گفت که همانا امروز روزی سخت است
-
-
-
به دندان گزید از تعجب یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین
-
از تعجب با دندان دو دست خود را گاز گرفت. دو چشمش همانند فرقدین در او خیره ماند
-
-
-
وزان جا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
-
جوان از آنجا روی برگردانید. بیرون رفت و دیگر کسی نشانی از او پیدا نکرد.
-
-
-
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گویی چنین شوخ چشم از کجاست
-
فریاد از جانب بزرگان مجلس بلند شد که این انسان بیقدر که اینگونه گستاخ است از کجا آمده است؟
-
-
-
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید
-
مهتر قوم به دنبالش رفت و هر سو در پیاش دوید. از دیگران جویا میشد که مردی با این شکل و مشخصات را چه کسی دیده است؟
-
-
-
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
-
یک نفر به او پاسخ داد که از این نوع آدمهای شیرین بیان، در این شهر تنها سعدی را میشناسیم و بس
-
-
-
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
-
بر آن کسی که اینگونه به مهتر جواب داد باید صد هزار بار آفرین گفت. ببین که چگونه سخن حق که تلخ بود را با چه شیرینیای بیان کرد.
-
حکایت دانشمند
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/حکایت-دانشمند
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(25500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(25500 تومان)
معرف
- معرف
- کسی که در مجلس سلاطین و امرا و قاضیان، مردمان را به جای لایق هرکدام نشاند. چون کسی پیش سلاطین و امرا رودو مجهول الحال باشد اوصاف و نسب او بیان کند تا درخور آن مورد عنایت شود.
تیز
- تیز
- تند و خشم آگین
درویش رنگ
- درویش رنگ
- درویش صفت
لم و لا اسلم
- لم و لا اسلم
- برای چه واستوار نمیدارم (بهنگام انکار قول طرف گفته شود)
فتنه
- فتنه
- آشوب، ستیزه، عذاب و رنج، شگفتی
شاطر
- شاطر
- دلاور و چالاک و تند
- شوخ و بیباک
عقده
- عقده
- گره
- حالت سرخوردگی و کینه به علّت دست نیافتن به مطلوب مورد نظر
عرین
- عرین
- بیشه
صنا دید
- صنادید
- صندید
- مهتر و دلاور (صنادید جمع صندید است)
تنزیل
- تنزیل
- قرآن
چوگان
- چوگان
- چوبی که دستة آن راست و باریک و سرش اندکی پهن و خمیده است و با آن در بازی چوگان ، گوی را زنند.
کلک
- کلک
- نی
- قلم
وحل
- وحل
- گل و لای
میزران
- میزر
- میزران
- دستار - دستمال - شال سر - عمامه
گزم
- گز
- گزم
- نوعی پارچه
نغز
- نغز
- خوب و نیک و نیکو و خوش
- جالب
- بدیع، عجیب
- شایسته
حشیش
- حشیش
- گیاه خشک
خبزدو
- خبزدو
- خبزدوک
- جعل
- سرگین گردانک
- نوعی سوسک تیرهرنگ و سختپوست که در مصر باستان الهه خورشید و موجودی مقدس بوده و نماد آن در تصویرگریها و کاخهای مصری دیده میشود، این جانور، سرگین را گلوله کند و بگرداند و غلطان غلطان به سوراخ خود برد.
اطلس
- اطلس
- پارچه ابریشمی
چست
- چست
- چالاک، چابک، تند و سریع
- ماهر، زبردست
- برازنده و باندام (لباس)
عسیر
- عسیر
- سخت و دشوار
فرقدین
- فرقد
- فرقدین
- گوساله وحشی
- نام دو ستاره در صورت فلکی دب اصغر
غریو
- غریو
- شور و فریاد و بانگ و غوغا
نقیب
- نقیب
- پیشوا، رئیس، مهتر قوم
نعت
- نعت
- صفت، نشان، نشانه، توصیف