-
درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود پادشاهی بر او بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست سر برنیاورد و التفات نکرد
-
سلطان از آنجا که سطوت سلطنتست برنجید و گفت اینطایفه خرقه پوشان بر مثال حیوانند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر گفت ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمت نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی
-
گفت ملک را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدانکه ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک
-
پادشه پاسبان درویشست
گر چه نعمت بفر دولت اوست
-
گوسپند از برای چوپان نیست
بلکه چوپان برای خدمت اوست
-
یکی امروز کامران بینی
دیگریرا دل از مجاهده ریش
-
روزکی چند باش تا بخورد
خاک مغز سر خیال اندیش
-
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
-
گر کسی خاک مرده باز کند
نشناسد توانگر از درویش
-
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من چیزی بخواه گفت آن میخواهم که دیگربار زحمت من ندهی گفت مرا پندی ده گفت
-
دریاب کنونکه نعمتت هست بدست
کین نعمت و ملک میرود دست بدست
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و هشتم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/در-سیرت-پادشاهان-حکایت-بیست-و-هشتم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)