-
-
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
-
در تمام عمرم از این خمار مستی دست برنخواهم داشت، چرا که پیش از پیدایش من، تو را دوست میداشتم.
-
-
-
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
-
تو همانند خورشید نیستی که گاهی باشی و گاهی نباشی، بقیه میآیند و میروند، اما تو تغییر نمیکنی و همچنان پابرجا هستی
-
-
-
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
-
چه داستانهایی که از غم دوری تو در دلم داشتم (و میخواستم بازگو کنم) ولی هنگامی که تو نقاب از چهرهات برداشتی، جای شکایت باقی نگذاشتی
-
-
-
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
-
نگاهی به دوستان بینداز که این نگاه کردن هزاران بار از فرستادن هدیه یا سلام بهتر است.
-
-
-
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
-
دل رنجور ما را که به دست تو اسیر است، چون با وادار کردن به انتظار، آزرده ساختی و زخمی کردی، با وصال خود شفا ببخش.
-
-
-
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
-
برای تو که دل دوستانت را با دوریات شکستی، چیز عجیبی نیست که در روز جنگ، قلب دشمنانت را هم بشکنی.
-
-
-
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
-
ای فقیه دانشمند، برو و ما را به خدا واگذار: زهد و پارسایی برای تو باشد و برای من، عاشقی و مستی
-
-
-
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
-
دلی که خود را به دست دلبری میسپارد، بسیار زیرک و دانا است: چرا که هنگامی که قبلهای داشته باشی، دیگر خودپرستی نمیکنی و پرستش دیگری بهتر از خودپرستی است.
-
-
-
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
-
از آنجایی که اختیار بخت و سعادتمندی در دست کوشش و تلاش نیست (با سعی و کوشش نمیتوان به سعادتمندی رسید)، چه راهی بجز زیردستی و فروتنی باقی میماند؟
-
-
-
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
-
ای سعدی! شکایت نمودن از دوری یاران و سختی روزگار، منش تو نیست. قناعت کن که به این طریق نجات مییابی
-
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/همه-عمر-برندارم-سر-از-این-خمار-مستی
خمار
- خمار
- ملالت و کدورتی است که پس از رفتن کیف شراب و غیره حاصل شود.
- به فتح اول و تشدید ثانی، در عربی، شراب فروش را می گویند
فراقت-فراق
- فراق
- جدایی و دوری (از یار)
ماجرا
- ماجرا
- سرگذشت و اتفاق و آنچه گذشته باشد
- جدال، دعوی، شکایت
- (اصطلاح عرفانی ) آن را گویند که اگر از درویشی خرده ای در وجود آید بازخواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر دینی دور شود
تحیتی
- تحیت
- درود و سلام و دعا و نیایش
مرهمی
- مرهم
- داروی نرم که برجراحت بندند.
خستی
- خستن
- مجروح کردن، بیمار کردن
- خراشیدن، دریدن، شکافتن، شکستن
- آزردن
هیجا
- هیجا
- کارزار، نبرد، جنگ، پیکار
مفارقت
- مفارقت
- جدایی، دوری
دولت
- دولت
- حکومت ، سلطنت ، هیئت وزیران
- سعادت ، طالع
- جاه ، مکنت
- مدد، کمک
زبونی
- زبونی
- ضعف و ناتوانی و سستی و عجز
- زیردستی، خواری و ذلت
- فروتنی
- مرض و بیماری
زمام
- زمام
- مهار و عنان شتر و اسب
رستی
- رستن
- نجات یافتن و آزاد شدن