فهرست شعرهای
سعدی شیرازی
(غزل ها عاشقانه و عارفانه)
تمامی اشعار
(غزل ها عاشقانه و عارفانه)
اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا
روی تو خوش می نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی شود ما را
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن ...
ز اندازه بیرون تشنه ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
وه که گر من بازبینم روی یار خویش ...
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام ...
امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق ...
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
تا بود بار غمت بر دل بی هوش ...
تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب
هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفته روزگار دریاب
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می بینی صواب
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
چه فتنه بود که حسن تو در جهان ...
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت
دل هر که صید کردی نکشد سر از ...
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
مپندار از لب شیرین عبارت
که کامی حاصل آید بی مرارت
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق ...
چه دل ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
چنان به موی تو آشفته ام به بوی ...
چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
که ننهد بر چنین صورت دل از دست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
هنگام نشاط و روز صحراست
خوش می رود این پسر که برخاست
سرویست چنین که می رود راست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل ...
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و ...
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب ست
آن ماه دوهفته در نقابست
یا حوری دست در خضابست
دیدار تو حل مشکلاتست
صبر از تو خلاف ممکناتست
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست
روی تو بازار آفتاب شکستست
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست
یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست
شب فراق که داند که تا سحر چندست
مگر کسی که به زندان عشق دربندست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست
وی باغ لطافت به رویت که گزیدست
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست
وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست
عیب یاران و دوستان هنرست
سخن دشمنان نه معتبرست
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست
عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست
می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست
ای که از سرو روان قد تو چالاکترست
دل به روی تو ز روی تو طربناکترست
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
پای سرو بوستانی در گلست
سرو ما را پای معنی در دلست
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصلست
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست
امشب به راستی شب ما روز روشنست
عید وصال دوست علی رغم دشمنست
این باد بهار بوستانست
یا بوی وصال دوستانست
این خط شریف از آن بنانست
وین نقل حدیث از آن دهانست
چه رویست آن که پیش کاروانست
مگر شمعی به دست ساروانست
هزار سختی اگر بر من آید آسانست
که دوستی و ارادت هزار چندانست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار منست
ز من مپرس که در دست او دلت ...
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشت هاش در خونست
با همه مهر و با منش کینست
چه کنم حظ بخت من اینست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمینست
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست
صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست
که زندگانی او در هلاک بودن اوست
سرمست درآمد از درم دوست
لب خنده زنان چو غنچه در پوست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست
کس به چشم در نمی آید که گویم ...
کس به چشمم در نمی آید که گویم مثل اوست
خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
آن که دل من چو گوی در خم ...
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از ...
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست
بر خوردن از درخت امید وصال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
صبح می خندد و من گریه کنان از ...
صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی ...
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
هر چه در روی تو گویند به زیبایی ...
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست
وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا ...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر ...
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
گر صبر دل از تو هست و گر ...
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار ...
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
جان ندارد هر که جانانیش نیست
تنگ عیشست آن که بستانیش نیست
هر چه خواهی کن که ما را با ...
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست
غزلیات در من این هست که صبرم ز ...
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
غزلیات در من این هست که صبرم ز ...
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو ...
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دوش دور از رویت ای جان جانم از ...
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می گشت
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
وجود خسته ام از عشق بی خبر می گشت
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در می گشت
آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت
عشق در دل ماند و یار از دست ...
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت
با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزست و کرامت
ای که رحمت می نیاید بر منت
آفرین بر جان و رحمت بر تنت
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
جان و تنم ای دوست فدای تن و ...
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
مویی نفروشم به همه ملک جهانت
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت
خوش می روی به تنها تن ها فدای ...
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت
گر جان طلبی فدای جانت
سهلست جواب امتحانت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر ...
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
پیش رویت قمر نمی تابد
خور ز حکم تو سر نمی تابد
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد
نه آن شبست که کس در میان ما ...
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
حدیث عشق به طومار در نمی گنجد
بیان دوست به گفتار در نمی گنجد
کس این کند که ز یار و دیار ...
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ ...
طرفه می دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
هر که می با تو خورد عربده کرد
هر که روی تو دید عشق آورد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل ...
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
کس این کند که دل از یار خویش ...
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
تو را ز حال پریشان ما چه غم ...
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
غلام آن سبک روحم که با من سر ...
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما ...
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می برد
هر گه که بر من آن بت عیار ...
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد
کیست آن فتنه که با تیر و کمان ...
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می گذرد
وان چه تیرست که در جوشن جان می گذرد
کیست آن ماه منور که چنین می گذرد
تشنه جان می دهد و ماه معین می گذرد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد
دلم دل از هوس یار بر نمی گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی گیرد
کسی به عیب من از خویشتن نپردازد
که هر که می نگرم با تو عشق می بازد
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد
نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد
یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد
از این تعلق بیهوده تا به من چه ...
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد
وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد
کی برست این گل خندان و چنین زیبا ...
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد
زهی سعادت و دولت که یار ما باشد
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
از تو دل برنکنم تا دل و جانم ...
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می برم جور تو تا وسع و توانم باشد
سر جانان ندارد هر که او را خوف ...
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
چه کسی که هیچ کس را به تو ...
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد
که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد
اگر سروی به بالای تو باشد
نه چون بشن دلارای تو باشد
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
تو را خود یک زمان با ما سر ...
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی باشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی باشد
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی ...
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
امروز در فراق تو دیگر به شام شد
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
دوش بی روی تو آتش به سرم بر ...
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می شد
و آبی از دیده می آمد که زمین تر می شد
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند
آن را که غمی چون غم من نیست ...
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
کسی که روی تو دیدست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
دلم خیال تو را ره نمای می داند
جز این طریق ندانم خدای می داند
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
گلبنان پیرایه بر خود کرده اند
بلبلان را در سماع آورده اند
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده اند
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
کاروان می رود و بار سفر می بندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندند
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
تو آن نه ای که دل از صحبت ...
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
آفتاب از کوه سر بر می زند
ماه روی انگشت بر در می زند
بلبلی بی دل نوایی می زند
بادپیمایی هوایی می زند
توانگران که به جنب سرای درویشند
مروتست که هر وقت از او بیندیشند
یار باید که هر چه یار کند
بر مراد خود اختیار کند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند
کسی که روی تو بیند نگه به کس ...
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
میل بین کان سروبالا می کند
سرو بین کاهنگ صحرا می کند
سرو بلند بین که چه رفتار می کند
وان ماه محتشم که چه گفتار می کند
زلف او بر رخ چو جولان می کند
مشک را در شهر ارزان می کند
یار با ما بی وفایی می کند
بی گناه از من جدایی می کند
هر که بی او زندگانی می کند
گر نمی میرد گرانی می کند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می زنند
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند
که جور قاعده باشد که بر غلام کنند
نشاید که خوبان به صحرا روند
همه کس شناسند و هر جا روند
به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند
اخترانی که به شب در نظر ما آیند
پیش خورشید محالست که پیدا آیند
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
من چه در پای تو ریزم که خورای ...
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزست که شایسته پای تو بود
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا ...
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
هر که را باغچه ای هست به بستان ...
هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود
در من این عیب قدیمست و به در ...
در من این عیب قدیمست و به در می نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می نرود
سروبالایی به صحرا می رود
رفتنش بین تا چه زیبا می رود
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود
وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون ...
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود
بخت این کند که رای تو با ما ...
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
هفته ای می رود از عمر و به ...
هفته ای می رود از عمر و به ده روز کشید
کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
چه سروست آن که بالا می نماید
عنان از دست دل ها می رباید
نگفتم روزه بسیاری نپاید
ریاضت بگذرد سختی سر آید
به حسن دلبر من هیچ در نمی باید
جز این دقیقه که با دوستان نمی پاید
بخت بازآید از آن در که یکی چون ...
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی آید
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید
چو بلبلم هوس ناله های زار آید
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
جان رفتست که با قالب مشتاق آید
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
که برگذشت که بوی عبیر می آید
که می رود که چنین دلپذیر می آید
آن نه عشقست که از دل به دهان ...
آن نه عشقست که از دل به دهان می آید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان می آید
تو را سریست که با ما فرو نمی ...
تو را سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
آنک از جنت فردوس یکی می آید
اختری می گذرد یا ملکی می آید
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید
در در میان لعل شکربار بنگرید
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر
قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر
آمد گه آن که بوی گلزار
منسوخ کند گلاب عطار
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
زنده کدامست بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
شرطست جفا کشیدن از یار
خمرست و خمار و گلبن و خار
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای ...
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
به فلک می رسد از روی چو خورشید ...
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور
آن کیست که می رود به نخجیر
پای دل دوستان به زنجیر
از همه باشد به حقیقت گزیر
وز تو نباشد که نداری نظیر
ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود سرم ای دوست دست گیر
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای ...
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
ما در این شهر غریبیم و در این ...
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
پیوند روح می کند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
ساقی سیمتن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس
ور پایبندی همچو من فریاد می خوان از قفس
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
هر که بی دوست می برد خوابش
همچنان صبر هست و پایابش
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
آن که هلاک من همی خواهد و من ...
آن که هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش
هر که نامهربان بود یارش
واجبست احتمال آزارش
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش
کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش
دست به جان نمی رسد تا به تو ...
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
رها نمی کند ایام در کنار منش
که داد خود بستانم به بوسه از دهنش
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
هر که سودای تو دارد چه غم از ...
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
خطا کردی به قول دشمنان گوش
که عهد دوستان کردی فراموش
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که می خواهد در آغوش
رفتی و نمی شوی فراموش
می آیی و می روم من از هوش
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
دلی که دید که غایب شدست از این ...
دلی که دید که غایب شدست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
هر کسی را هوسی در سر و کاری ...
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش
من بی کار گرفتار هوای دل خویش
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم
نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل
که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و شاه قبایل
بی دل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم کرده از خروج و دخول
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا ...
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می دارند و من هم
وقت ها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
انتبه قبل السحر یا ذالمنام
نوبت عشرت بزن پیش آر جام
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه زنگارفام
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش ...
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام
مرا دو دیده به راه و دو گوش ...
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو مستریح و به افسوس می رود ایام
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
من اندر خود نمی یابم که روی از ...
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم
من خود ای ساقی از این شوق که ...
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می نگرستم
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش ...
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آنست بدین دانه که در دام افتم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
از در درآمدی و من از خود به ...
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم
به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم
من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پرورده احسان بودم
دو هفته می گذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم
می روم وز سر حسرت به قفا می ...
می روم وز سر حسرت به قفا می نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می سپرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم
شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم
من آن نیم که دل از مهر دوست ...
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
منم این بی تو که پروای تماشا دارم
کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی توانم که نظر نگاه دارم
من دوست می دارم جفا کز دست جانان ...
من دوست می دارم جفا کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی افتان و خیزان می برم
گر به رخسار چو ماهت صنما می نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می نگرم
به خدا اگر بمیرم که دل از تو ...
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم
از تو با مصلحت خویش نمی پردازم
همچو پروانه که می سوزم و در پروازم
نظر از مدعیان بر تو نمی اندازم
تا نگویند که من با تو نظر می بازم
خنک آن روز که در پای تو جان ...
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم
وه که در عشق چنان می سوزم
که به یک شعله جهان می سوزم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
من بی مایه که باشم که خریدار تو ...
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو ...
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر ...
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
امروز مبارکست فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم
تا خبر دارم از او بی خبر از ...
تا خبر دارم از او بی خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
چشم که بر تو می کنم چشم حسود ...
چشم که بر تو می کنم چشم حسود می کنم
شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم
گر تیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم
آن دوست که من دارم وان یار که ...
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو ...
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم
بس که در منظر تو حیرانم
صورتت را صفت نمی دانم
سخن عشق تو بی آن که برآید به ...
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
مرا تا نقره باشد می فشانم
تو را تا بوسه باشد می ستانم
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
چون من به نفس خویشتن این کار می ...
چون من به نفس خویشتن این کار می کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می کنم
آن کس که از او صبر محالست و ...
آن کس که از او صبر محالست و سکونم
بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم ...
ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من از تو صبر ندارم که بی تو ...
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
منم یا رب در این دولت که روی ...
منم یا رب در این دولت که روی یار می بینم
فراز سرو سیمینش گلی بر بار می بینم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم ...
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم
من از این جا به ملامت نروم
که من این جا به امیدی گروم
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
تو مپندار کز این در به ملامت بروم
دلم این جاست بده تا به سلامت بروم
به تو مشغول و با تو همراهم
وز تو بخشایش تو می خواهم
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ...
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
ما به روی دوستان از بوستان آسوده ایم
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
ما در خلوت به روی خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی
وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمنست غم نخوریم
ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
گر غصه روزگار گویم
بس قصه بی شمار گویم
بکن چندان که خواهی جور بر من
که دستت بر نمی دارم ز دامن
یا رب آن رویست یا برگ سمن
یا رب آن قدست یا سرو چمن
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن
اینست که دور از لب و دندان منست آن
ای کودک خوبروی حیران
در وصف شمایلت سخندان
برخیز که می رود زمستان
بگشای در سرای بستان
خوشا و خرما وقت حبیبان
به بوی صبح و بانگ عندلیبان
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان
دل از انتظار خونین دهن از امید خندان
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان ...
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
دیگر به کجا می رود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او می کند بر سر ما تاختن
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن
خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن
گر متصور شدی با تو درآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن
نبایستی هم اول مهر بستن
چو در دل داشتی پیمان شکستن
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن
سهل باشد به ترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن
با شهد می رود ز دهانت به در سخن
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان ...
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن ...
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
گواهی امینست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
وه که جدا نمی شود نقش تو از ...
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین ...
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من
نشان بخت بلندست و طالع میمون
علی الصباح نظر بر جمال روزافزون
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
لبست آن یا شکر یا جان شیرین
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
چه روی و موی و بناگوش و خط ...
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست بجهد از کمند او
هر که به خویشتن رود ره نبرد به ...
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهره زیبای تو
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو
نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو
آن سرو ناز بین که چه خوش می ...
آن سرو ناز بین که چه خوش می رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می کند نگاه
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ...
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته ای
ای رخ چون آینه افروخته
الحذر از آه من سوخته
ای که ز دیده غایبی در دل ما ...
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته ای
حسن تو جلوه می کند وین همه پرده بسته ای
حناست آن که ناخن دلبند رشته ای
یا خون بی دلیست که دربند کشته ای
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
رخساره زمین چو تو خالی نیافته
سرمست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه ای
ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه ای
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
خرم آن روز که چون گل به چمن ...
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی
یا به بستان به در حجره من بازآیی
تا کیم انتظار فرمایی
وقت آن نامد که روی بنمایی
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی ...
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
تو با این لطف طبع و دلربایی
چنین سنگین دل و سرکش چرایی
تو پری زاده ندانم ز کجا می آیی
کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من ...
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی
گواهی می دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت می فزایی
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر ...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
همه چشمیم تا برون آیی
همه گوشیم تا چه فرمایی
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی
روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی
ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی
بی فایده ام پیش تو چون بیهده گویی
چه جرم رفت که با ما سخن نمی ...
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
کدام کس به تو ماند که گویمت که ...
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی
ز هر که در نظر آید گذشته ای به نکویی
ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی
شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی
تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
که دست تشنه می گیرد به آبی
خداوندان فضل آخر ثوابی
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
یاد می داری که با من جنگ در ...
یاد می داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
سست پیمانا به یک ره دل ز ما ...
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
چون خراباتی نباشد زاهدی
کش به شب از در درآید شاهدی
ای باد بامدادی خوش می روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش می نگردی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز ...
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر ...
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی
که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت می کند کز دوستان یاد آوری
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای که بر دوستان همی گذری
تا به هر غمزه ای دلی ببری
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
جور بر من می پسندد دلبری
زور با من می کند زورآوری
خانه صاحب نظران می بری
پرده پرهیزکنان می دری
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی خبری
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
دیدم امروز بر زمین قمری
همچو سروی روان به رهگذری
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پرده صبر می دری
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری
کس درنیامدست بدین خوبی از دری
دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری
گر برود به هر قدم در ره دیدنت ...
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری
گر کنم در سر وفات سری
سهل باشد زیان مختصری
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری
بار دوم ز بار نخستین نکوتری
چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه ...
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری
و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری
سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
نه تو گفتی که به جای آرم و ...
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
اگر به تحفه جانان هزار جان آری
محقرست نشاید که بر زبان آری
کس از این نمک ندارد که تو ای ...
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
دوم به لطف نگویم که در جهان داری
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری
که جمال سرو بستان و کمال ماه داری
این چه رفتارست کارامیدن از من می بری
هوشم از دل می ربایی عقلم از تن می بری
تو در کمند نیفتاده ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری
هر سلطنت که خواهی می کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی
تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی
همی زنم نفس سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سال ها نفسی
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام ...
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
اگر تو پرده بر این زلف و رخ ...
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی کوشی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی
سادتی احترق القلب من الاشواق
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی
که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی
روی بپوش ای قمر خانگی
تا نکشد عقل به دیوانگی
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و ...
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
و واصلنی اذا شوشت حالی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب ...
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کش یار هم آواز بگیرند به دامی
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مرده ایست در کفنی
سروقدی میان انجمنی
به که هفتاد سرو در چمنی
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر ...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمی زنی
من چرا دل به تو دادم که دلم ...
من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت ...
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
بنده ام گر به لطف می خوانی
حاکمی گر به قهر می رانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به ...
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
جمعی که تو در میان ایشانی
زان جمع به دربود پریشانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که ...
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر و دست برفشانی
همه کس را تن و اندام و جمالست ...
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر ...
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می ...
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می کنی
دیدار می نمایی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
شبست و شاهد و شمع و شراب و ...
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمتست چنین شب که دوستان بینی
امروز چنانی ای پری روی
کز ماه به حسن می بری گوی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به ...
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
گلست آن یاسمن یا ماه یا روی
شبست آن یا شبه یا مشک یا بوی
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه ...
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
سرو سیمینا به صحرا می روی
نیک بدعهدی که بی ما می روی
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام ...
ای که به حسن قامتت سرو ندیده ام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
نشنیده ام که ماهی بر سر نهد کلاهی
یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی
ندانم از من خسته جگر چه می خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می خواهی
ثنا و حمد بی پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت
ای یار ناگزیر که دل در هوای تست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست
درد عشق از تندرسیت خوشترست
ملک درویشی ز هستی خوشترست
آن را که جای نیست همه شهر جای ...
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
آن به که چون منی نرسد در وصال ...
آن به که چون منی نرسد در وصال دوست
تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ...
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
بامداد عاشقان را شام نیست
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت
صبحدمی که برکنم دیده به روشناییت
بر در آسمان زنم حلقه آشناییت
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
ذوق شراب انست وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت ذوقی دگر بباشد
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که در آفاق نقش دیوارند
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود
از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجاده طامات برآرید
تا بدین غایت که رفت از من نیامد ...
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید به بازی صرف کردم روزگار
ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار
ره به خرابات برد عابد پرهیزگار
سفره یکروزه کرد نقد همه روزگار
گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش
باز عالی همتم زاغ آشیانی گو مباش
هر که با یار آشنا شد گو ز ...
هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش
تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش
صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش
ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می دهد نفسی موجب فراغ
عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل
نقطه سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل
دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم
خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم
بر سر آنم که پای صبر در دامن ...
بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم
نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم
در میان صومعه سالوس پر دعوی منم
خرقه پوش جو فروش خالی از معنی منم
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ...
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم
ما امید از طاعت و چشم از ثواب ...
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده ایم
سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ...
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم
خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم
دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
تو پس پرده و ما خون جگر می ...
تو پس پرده و ما خون جگر می ریزیم
وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو در بها کنیم
خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همتی داری سری در پای درویشان
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن
ای به باد هوس درافتاده
بادت اندر سرست یا باده
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ...
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه ...
چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری
گرت آدمیتی هست دلش نگاه داری
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو ...
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
هر روز باد می برد از بوستان گلی
مجروح می کند دل مسکین بلبلی
ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی
ای صوفی سرگردان در بند نکونامی
تا درد نیاشامی زین درد نیارامی
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی
مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی
به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی
مقصود عاشقان دو عالم لقای تست
مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست
منزل عشق از جهانی دیگرست
مرد عاشق را نشانی دیگرست
فلک با بخت من دایم به کینست
که با من بخت و دوران هم به کینست
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه ...
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
این غزل در تذکره مرآت الخیال امیر علیخان ...
بربود دلم در چمنی سرو روانی
زرین کمری سیمبری موی میانی
دسته بندی اشعار
حکایات و شعرهای گلستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از حکایات و شعرهای گلستان سعدی
اشعار بوستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از اشعار بوستان سعدی
ملحقات سعدی
←
یک شعر تصادفی از ملحقات سعدی
مواعظ سعدی
←
یک شعر تصادفی از مواعظ سعدی
شعرهای عربی سعدی
←
یک شعر تصادفی از شعرهای عربی سعدی
مراثی سعدی
←
یک شعر تصادفی از مراثی سعدی
غزلیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از غزلیات سعدی
رباعیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از رباعیات سعدی
قصاید سعدی
←
یک شعر تصادفی از قصاید سعدی
مقطعات سعدی
←
یک شعر تصادفی از مقطعات سعدی
مثنوی های سعدی
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های سعدی
ترجیع بند سعدی
←
یک شعر تصادفی از ترجیع بند سعدی