فهرست شعرهای
سعدی شیرازی
(بوستان)
تمامی اشعار
(بوستان)
سر آغاز
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
ابوبکر بن سعد بن زنگی
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
محمد بن سعد بن ابوبکر
اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
در نیایش خداوند حکایت ششم
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقت شناسان عین الیقین
حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام
گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان
حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال ...
چنان قحط شد سالی اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
در عدل و تدبیر و رای حکایت چهاردهم
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
اندر معنی عدل و ظلم و ثمره آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان
شنیدم که در مرزی از باختر
برادر دو بودند از یک پدر
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن تر از ملک درویش نیست
حکایت عابد و استخوان پوسیده
شنیدم که یک بار در حله ای
سخن گفت با عابدی کله ای
گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت ...
نکوکار مردم نباشد بدش
نورزد کسی بد که نیک افتدش
حکایت شحنه مردم آزار
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود
حکایت حجاج یوسف
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد
در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
الا تا بغفلت نخفتی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
حکایت در این معنی
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک
گفتار اندر بی وفائی دنیا
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت
که گردن به الوند بر می فراشت
در عدل و تدبیر و رای حکایت بیست ...
چو الپ ارسلان جان به جان بخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی بزور
حکایت مأمون با کنیزک
چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که ...
حکایت کنند از جفا گستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکر ...
همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
گفتار اندر نواخت لشکریان در حالت امن
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
گفتار اندر دلداری هنرمندان
دو تن پرور ای شاه کشور گشای
یکی اهل بازو دوم اهل رای
گفتار اندر حذر کردن از دشمنان
نگویم ز جنگ بد اندیش ترس
در آوازه صلح از او بیش ترس
گفتار اندر دفع دشمن به رای و تدبیر
میان دو بد خواه کوتاه دست
نه فرزانگی باشد ایمن نشست
گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت ...
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگه دار پنهان ره آشتی
گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت ...
گرت خویش دشمن شود دوستدار
ز تلبیسش ایمن مشو زینهار
گفتار اندر پوشیدن راز خویش
به تدبیر جنگ بد اندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش
حکایت کرم مردان صاحبدل
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود
باب دوم در احسان حکایت یازدهم
یکی در بیان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه ...
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی خداوند مال
باب دوم در احسان حکایت چهاردهم
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو
گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر کآدمی زاده صید
به احسان توان کرد و وحشی به قید
حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره در یکی پیشم آمد جوان
بتگ در پیش گوسفندی دوان
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
باب دوم در احسان حکایت هجدهم
شنیدم که مردی است پاکیزه بوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی چو دود
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به ...
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر(ص)
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد
طلب ده درم سنگ فانید کرد
باب دوم در احسان حکایت بیست و سوم
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
باب دوم در احسان حکایت بیست و چهارم
شنیدم که مغروری از کبر مست
در خانه بر روی سائل ببست
باب دوم در احسان حکایت بیست و پنجم
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
باب دوم در احسان حکایت بیست و ششم
ز تاج ملک زاده ای در ملاخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی
یکی زهره خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
باب دوم در احسان حکایت بیست و هشتم
جوانی به دانگی کرم کرده بود
تمنای پیری بر آورده بود
حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت
کسی دید صحرای محشر به خواب
مس تفته روی زمین ز آفتاب
باب دوم در احسان حکایت سی ام
شنیدم که مردی غم خانه خورد
که زنبور بر سقف او لانه کرد
در عدل و تدبیر و رای سر آغاز
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان
نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست
در معنی شفقت بر حال رعیت
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
حکایت در شناختن دوست و دشمن را
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار
گفتار اندر نظر در حق رعیت مظلوم
تو کی بشنوی ناله دادخواه
به کیوان برت کله خوابگاه
هم در این معنی
خبر یافت گردن کشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
حکایت اتابک تکله
در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
باب دوم در احسان سر آغاز
اگر هوشمندی به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت بجای
گفتار اندر نواخت ضعیفان
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
حکایت ابراهیم علیه السلام
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
گفتار اندر احسان با نیک و بد
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شیدست و آن مکر و فن
حکایت عابد با شوخ دیده
زبان دانی آمد به صاحبدلی
که محکم فرومانده ام در گلی
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیار
باب دوم در احسان حکایت هفتم
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی
باب دوم در احسان حکایت هشتم
شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
باب دوم در احسان حکایت نهم
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن
در عشق و مستی و شور سر آغاز
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش
تقریر عشق مجازی و قوت آن
تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
در محبت روحانی
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
حکایت در معنی تحمل محب صادق
شنیدم که وقتی گدا زاده ای
نظر داشت با پادشا زاده ای
حکایت در معنی اهل محبت
شنیدم که بر لحن خنیاگری
به رقص اندر آمد پری پیکری
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای سمر قند داشت
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت ...
یکی تشنه می گفت و جان می سپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
حکایت صبر و ثبات روندگان
چنین نقل دارم ز مردان راه
فقیران منعم گدایان شاه
در عشق و مستی و شور حکایت نهم
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
در عشق و مستی و شور حکایت دهم
یکی در نشابور دانی چه گفت
چو فرزندش از فرض خفتن بخفت
حکایت در صبر بر جفای آن که از ...
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان
در عشق و مستی و شور حکایت دوازدهم
طبیبی پری چهره در مرو بود
که در باغ دل قامتش سرو بود
حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
یکی پنجه آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دوعم زاده وصلت فتاد
دو خورشید سیمای مهتر نژاد
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت
در عشق و مستی و شور حکایت هفدهم
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود ...
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
بر عارفان جز خدا هیچ نیست
حکایت دهقان در لشکر سلطان
رئیس دهی با پسر در رهی
گذشتند بر قلب شاهنشهی
در عشق و مستی و شور حکایت بیستم
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی
گرو بود و می برد خواری بسی
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق ...
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
در عشق و مستی و شور حکایت بیست ...
شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی
حکایت پروانه و صدق محبت او
کسی گفت پروانه را کای حقیر
برو دوستی در خور خویش گیر
مخاطبه شمع و پروانه
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
باب چهارم در تواضع سر آغاز
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
حکایت در معنی نظر مردان در خود به ...
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم
حکایت بایزید بسطامی
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با یزید
حکایت عیسی (ع) و عابد و ناپارسا
شنیدستم که از راویان کلام
که در عهد عیسی علیه السلام
حکایت دانشمند
فقیهی کهن جامه ای تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست
حکایت توبه کردن ملک زاده گنجه
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
باب چهارم در تواضع حکایت هشتم
شکر خنده ای انگبین می فروخت
که دلها ز شیرینیش می بسوخت
حکایت در معنی تواضع نیکمردان
شنیدم که فرزانه ای حق پرست
گریبان گرفتش یکی رند مست
حکایت در معنی عزت نفس مردان
سگی پای صحرا نشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان
بزرگی هنرمند آفاق بود
غلامش نکوهیده اخلاق بود
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست
حکایت در معنی سفاهت نااهلان
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی
باب چهارم در تواضع حکایت چهاردهم
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام
حکایت در محرومی خویشتن بینان
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت
باب چهارم در تواضع حکایت شانزدهم
به خشم از ملک بنده ای سربتافت
بفرمود جستن کسش در نیافت
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانه عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش
حکایت حاتم اصم
گروهی برآنند از اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن
حکایت زاهد تبریزی
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود
حکایت در معنی احتمال از دشمن از بهر ...
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده رویی در افتاده بود
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود
حکایت جنید و سیرت او در تواضع
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید بر کنده دندان صید
حکایت زاهد و بربط زن
یکی بربطی در بغل داشت مست
به شب در سر پارسایی شکست
حکایت صبر مردان بر جفا
شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان
حکایت امیرالمومنین علی (ع) و سیرت پاک او
کسی مشکلی برد پیش علی
مگر مشکلش را کند منجلی
باب چهارم در تواضع حکایت بیست و ششم
گدایی شنیدم که در تنگ جای
نهادش عمر پای بر پشت پای
باب چهارم در تواضع حکایت بیست و هفتم
یکی خوب کردار خوش خوی بود
که بد سیرتان را نکو گوی بود
حکایت ذوالنون مصری
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل
باب پنجم در رضا سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم
باب پنجم در رضا حکایت دوم
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
حکایت تیرانداز اردبیلی
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
حکایت طبیب و کرد
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
باب پنجم در رضا حکایت پنجم
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش
باب پنجم در رضا حکایت ششم
شنیدم که دیناری از مفلسی
بیفتاد و مسکین بجستش بسی
باب پنجم در رضا حکایت هفتم
فرو کوفت پیری پسر را به چوب
بگفت ای پدر بی گناهم مکوب
حکایت مرد درویش و همسایه توانگر
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار
باب پنجم در رضا حکایت نهم
یکی مرد درویش در خاک کیش
نکو گفت با همسر زشت خویش
حکایت کرکس با زغن
چنین گفت پیش زغن کرکسی
که نبود ز من دوربین تر کسی
باب پنجم در رضا حکایت یازدهم
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
باب پنجم در رضا مثل
شتر بچه با مادر خویش گفت
بس از رفتن آخر زمانی بخفت
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا ...
عبادت به اخلاص نیت نکوست
وگرنه چه آید ز بی مغز پوست
باب پنجم در رضا حکایت چهاردهم
شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت
باب پنجم در رضا حکایت پانزدهم
سیهکاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد
باب ششم در قناعت حکایت دهم
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
باب ششم در قناعت حکایت دوازدهم
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد
باب ششم در قناعت حکایت سیزدهم
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی
کمال است در نفس مرد کریم
گرش زر نباشد چه نقصان و سیم
حکایت در معنی آسانی پس از دشواری
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن
باب ششم در قناعت سر آغاز
خدا را ندانست و طاعت نکرد
که بر بخت و روزی قناعت نکرد
باب ششم در قناعت حکایت دوم
مرا حاجیی شانه عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد
باب ششم در قناعت حکایت سوم
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
باب ششم در قناعت حکایت چهارم
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
حکایت در مذلت بسیار خوردن
چه آوردم از بصره دانی عجب
حدیثی که شیرین ترست از رطب
باب ششم در قناعت حکایت ششم
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
حکایت در عزت قناعت
یکی نیشکر داشت در طیفری
چپ و راست گردیده بر مشتری
باب ششم در قناعت حکایت هشتم
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر
باب ششم در قناعت حکایت نهم
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
در عالم تربیت سر آغاز
سخن در صلاح است و تدبیر وخوی
نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار
تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید به کس باز گفت
حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی
یکی خوب خلق خلق پوش بود
که در مصر یک چند خاموش بود
در عالم تربیت حکایت پنجم
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ
حکایت عضد و مرغان خوش آواز
عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود
در عالم تربیت حکایت هفتم
شنیدم که در بزم ترکان مست
مریدی دف و چنگ مطرب شکست
در عالم تربیت حکایت هشتم
دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ
پراگنده نعلین و پرنده سنگ
حکایت در فضیلت خاموشی و آفت بسیار سخنی
چنین گفت پیری پسندیده هوش
خوش آید سخنهای پیران به گوش
حکایت در خاصیت پرده پوشی و سلامت خاموشی
یکی پیش داود طائی نشست
که دیدم فلان صوفی افتاده مست
گفتار اندر غیبت و خللهایی که از وی ...
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگوی ای جوانمرد صاحب خرد
در عالم تربیت حکایت دوازدهم
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
در عالم تربیت حکایت سیزدهم
کسی گفت حجاج خون خواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است
در عالم تربیت حکایت چهاردهم
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی
حکایت روزه در حال طفولیت
به طفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست
در عالم تربیت حکایت شانزدهم
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند چندی به هم
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست
حکایت دزد و سیستانی
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت
به دروازه سیستان برگذشت
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت
گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و ...
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
در عالم تربیت حکایت بیست و دوم
جوانی ز ناسازگاری جفت
بر پیرمردی بنالید و گفت
گفتار اندر پروردن فرزندان
پسر چون زده بر گذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین
در عالم تربیت حکایت بیست و چهارم
شبی دعوتی بود در کوی من
ز هر جنس مردم در او انجمن
گفتار اندر پرهیز کردن از صحبت احداث
خرابت کند شاهد خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن
در عالم تربیت حکایت بیست و ششم
در این شهرباری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید
حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال
گفتار اندر سلامت گوشه نشینی و صبر بر ...
اگر در جهان از جهان رسته ای است
در از خلق بر خویشتن بسته ای است
در عالم تربیت حکایت بیست و نهم
جوانی هنرمند فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
در شکر بر عافیت سر آغاز
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
در شکر بر عافیت حکایت دوم
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
گفتار اندر صنع باری عز اسمه در ترکیب ...
ببین تا یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفگند
حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زاده ای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتاد
گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
گفتار اندر بخشایش بر ناتوانان و شکر نعمت ...
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
حکایت سلطان طغرل و هندوی پاسبان
شنیدم که طغرل شبی در خزان
گذر کرد بر هندوی پاسبان
در شکر بر عافیت حکایت هشتم
یکی را عسس دست بر بسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود
در شکر بر عافیت حکایت نهم
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد
در شکر بر عافیت حکایت دهم
یکی کرد بر پارسایی گذر
به صورت جهود آمدش در نظر
در شکر بر عافیت حکایت یازدهم
ز ره باز پس مانده ای می گریست
که مسکین تر از من در این دشت کیست
در شکر بر عافیت حکایت دوازدهم
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوری خویش مغرور گشت
نظر در اسباب وجود عالم
نهاده ست باری شفا در عسل
نه چندان که زور آورد با اجل
در سابقه حکم ازل و توفیق خیر
نخست او ارادت به دل در نهاد
پس این بنده بر آستان سرنهاد
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات
در توبه و راه صواب سر آغاز
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهم
در توبه و راه صواب حکایت سوم
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر
حکایت در معنی ادراک پیش از فوت
شبی خوابم اندر بیابان فید
فرو بست پای دویدن به قید
در توبه و راه صواب حکایت ششم
قضا زنده ای رگ جان برید
دگر کس به مرگش گریبان درید
حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
در توبه و راه صواب حکایت هشتم
یکی پارسا سیرت حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست
حکایت عداوت در میان دو شخص
میان دو تن دشمنی بود و جنگ
سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
در توبه و راه صواب حکایت دهم
شبی خفته بودم به عزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر
موعظه و تنبیه
خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس
حکایت در عالم طفولیت
ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
در توبه و راه صواب حکایت سیزدهم
یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
در توبه و راه صواب حکایت چهاردهم
یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
در توبه و راه صواب حکایت پانزدهم
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
حکایت مست خرمن سوز
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
در توبه و راه صواب حکایت هفدهم
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
در توبه و راه صواب مثل
پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
در توبه و راه صواب حکایت بیست و ...
یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
در توبه و راه صواب حکایت بیست و ...
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت
در مناجات و ختم کتاب سر آغاز
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
در مناجات و ختم کتاب حکایت دوم
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
در مناجات و ختم کتاب حکایت چهارم
شنیدم که مستی ز تاب نبید
به مقصوره مسجدی در دوید
دسته بندی اشعار
حکایات و شعرهای گلستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از حکایات و شعرهای گلستان سعدی
اشعار بوستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از اشعار بوستان سعدی
ملحقات سعدی
←
یک شعر تصادفی از ملحقات سعدی
مواعظ سعدی
←
یک شعر تصادفی از مواعظ سعدی
شعرهای عربی سعدی
←
یک شعر تصادفی از شعرهای عربی سعدی
مراثی سعدی
←
یک شعر تصادفی از مراثی سعدی
غزلیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از غزلیات سعدی
رباعیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از رباعیات سعدی
قصاید سعدی
←
یک شعر تصادفی از قصاید سعدی
مقطعات سعدی
←
یک شعر تصادفی از مقطعات سعدی
مثنوی های سعدی
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های سعدی
ترجیع بند سعدی
←
یک شعر تصادفی از ترجیع بند سعدی