-
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی
-
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم
-
جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته
-
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
-
دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته
-
به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار
-
که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت
-
بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه
-
چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد
-
درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی
-
نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی
-
ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس
-
ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب
-
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
-
پسند آمدش حسن گفتار مرد
به نزد خودش خواند و اکرام کرد
-
زرش داد و گوهر به شکر قدوم
بپرسیدش از گوهر و زاد بوم
-
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت
به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
-
ملک با دل خویش در گفت و گو
که دست وزارت سپارد بدو
-
ولیکن بتدریج تا انجمن
به سستی نخندند بر رای من
-
به عقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود
-
برد بر دل از جور غم بارها
که نا آزموده کند کارها
-
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
-
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز
به یک سال باید که گردد عزیز
-
به ایام تا بر نیاید بسی
نشاید رسیدن به غور کسی
-
زهر نوعی اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد
-
نکو سیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدار مردم شناس
-
به رای از بزرگان مهش دید و بیش
نشاندش زبردست دستور خویش
-
چنان حکمت و معرفت کار بست
که از امر و نهیش درونی نخست
-
در آورد ملکی به زیر قلم
کز او بر وجودی نیامد الم
-
زبان همه حرف گیران ببست
که حرفی بدش برنیامد ز دست
-
حسودی که یک جو خیانت ندید
به کارش به تابه چو گندم تپید
-
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت
وزیر کهن را غم نو گرفت
-
ندید آن خردمند را رخنه ای
که در وی تواند زدن طعنه ای
-
امین و بد اندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور
-
ملک را دو خورشید طلعت غلام
به سر بر کمر بسته بودی مدام
-
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از سدیگر بری
-
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش
-
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
-
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
بطبعش هواخواه گشتند و دوست
-
در او هم اثر کرد میل بشر
نه میلی چو کوتاه بینان به شر
-
از آسایش آنگه خبر داشتی
که در روی ایشان نظر داشتی
-
چو خواهی که قدرت بماند بلند
دل ای خواجه در ساده رویان مبند
-
وگر خود نباشد غرض در میان
حذر کن که دارد به هیبت زیان
-
وزیر اندر این شمه ای راه برد
بخبث این حکایت بر شاه برد
-
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان در این ملک زیست
-
سفر کردگان لاابالی زیند
که پرورده ملک و دولت نیند
-
شنیدم که با بندگانش سرست
خیانت پسندست و شهوت پرست
-
نشاید چنین خیره روی تباه
که بد نامی آرد در ایوان شاه
-
مگر نعمت شه فرامش کنم
که بینم تباهی و خامش کنم
-
به پندار نتوان سخن گفت زود
نگفتم تو را تا یقینم نبود
-
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت
که آغوش رومی در آغوش داشت
-
من این گفتم اکنون ملک راست رای
چنان کازمودم تو نیز آزمای
-
به ناخوب تر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد
-
بداندیش بر خرده چون دست یافت
درون بزرگان به آتش بتافت
-
به خرده توان آتش افروختن
پس آنگه درخت کهن سوختن
-
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش برآمد چو مرجل به سر
-
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت
-
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود
-
میازار پرورده خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن
-
به نعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش
-
از او تا هنرها یقینت نشد
در ایوان شاهی قرینت نشد
-
کنون تا یقینت نگردد گناه
به گفتار دشمن گزندش مخواه
-
ملک در دل این راز پوشیده داشت
که قول حکیمان نیوشیده داشت
-
دل است ای خردمند زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
-
نظر کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در راه هشیار مرد
-
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پری چهره بر زیر لب خنده کرد
-
دو کس را که با هم بود جان و هوش
حکایت کنانند و ایشان خموش
-
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردی چو مستسقی از دجله سیر
-
ملک را گمان بدی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد
-
هم از حسن تدبیر و رای تمام
باهستگی گفتش ای نیک نام
-
تو را من خردمند پنداشتم
بر اسرار ملکت امین داشتم
-
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند
-
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست
-
که چون بدگهر پرورم لاجرم
خیانت روا داردم در حرم
-
برآورد سر مرد بسیاردان
چنین گفت با خسرو کاردان
-
مرا چون بود دامن از جرم پاک
نیاید ز خبث بداندیش باک
-
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت
ندانم که گفت اینچه بر من نرفت
-
شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت
-
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
-
بخندید و انگشت بر لب گرفت
کز او هرچه آید نیاید شگفت
-
حسودی که بیند بجای خودم
کجا بر زبان آورد جز بدم
-
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش
-
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم
ندانی که دشمن بود در پیم
-
مرا تا قیامت نگیرد بدوست
چو بیند که در عز من ذل اوست
-
بر اینت بگویم حدیثی درست
اگر گوش با بنده داری نخست
-
ندانم کجا دیده ام در کتاب
که ابلیس را دید شخصی به خواب
-
به بالا صنوبر به دیدن چو حور
چو خورشیدش از چهره می تافت نور
-
فرا رفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی
-
تو کاین روی داری به حسن قمر
چرا در جهانی به زشتی سمر
-
چرا نقش بندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه
-
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو
-
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است
-
مرا همچنین نام نیک است لیک
ز علت نگوید بداندیش نیک
-
وزیری که جاه من آبش بریخت
به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
-
ولیکن نیندیشم از خشم شاه
دلاور بود در سخن بی گناه
-
اگر محتسب گردد آن را غم است
که سنگ ترازوی بارش کم است
-
چو حرفم برآمد درست از قلم
مرا از همه حرف گیران چه غم
-
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند
-
که مجرم به زرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری
-
ز خصمت همانا که نشنیده ام
نه آخر به چشم خودت دیده ام
-
کز این زمره خلق در بارگاه
نمی باشدت جز در اینان نگاه
-
بخندید مرد سخنگوی و گفت
حق است این سخن حق نشاید نهفت
-
در این نکته ای هست اگر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی
-
نبینی که درویش بی دستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه
-
مرا دستگاه جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
-
ز دیدار اینان ندارم شکیب
که سرمایه داران حسنند و زیب
-
مرا همچنین چهره گلپام بود
بلورینم از خوبی اندام بود
-
در این غایتم رشت باید کفن
که مویم چو پنبه است و دوکم بدن
-
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از فربهی تنگ بود
-
دو رسته درم در دهن داشت جای
چو دیواری از خشت سیمین بپای
-
کنونم نگه کن به وقت سخن
بیفتاده یک یک چو سور کهن
-
در اینان بحسرت چرا ننگرم
که عمر تلف کرده یاد آورم
-
برفت از من آن روزهای عزیز
بپایان رسد ناگه این روز نیز
-
چو دانشور این در معنی بسفت
بگفت این کز این به محال است گفت
-
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
-
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست
-
بعقل ار نه آهستگی کردمی
به گفتار خصمش بیازردمی
-
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ
-
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی
-
نکونام را جاه و تشریف و مال
بیفزود و بدگوی را گوش مال
-
به تدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش
-
به عدل و کرم سالها ملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند
-
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین گوی دولت برند
-
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعدست و بس
-
بهشتی درختی تو ای پادشاه
که افگنده ای سایه یک ساله راه
-
طمع بود در بخت نیک اخترم
که بال همای افگند بر سرم
-
خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی
-
خدایا برحمت نظر کرده ای
که این سایه بر خلق گسترده ای
-
دعا گوی این دولتم بنده وار
خدایا تو این سایه پاینده دار
-
صواب است پیش از کشش بند کرد
که نتوان سر کشته پیوند کرد
-
خداوند فرمان و رای و شکوه
ز غوغای مردم نگردد ستوه
-
سر پر غرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی
-
نگویم چو جنگ آوری پای دار
چو خشم آیدت عقل بر جای دار
-
تحمل کند هر که را عقل هست
نه عقلی که خشمش کند زیردست
-
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین
نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
-
ندیدم چنین دیو زیر فلک
کز او می گریزند چندین ملک
حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/حکایت-در-تدبیر-و-ت-خیر-در-سیاست
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(68000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(68000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(68000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(68000 تومان)
کاردان
- کاردان
- خردمند، کارآزموده