فهرست شعرهای
سعدی شیرازی
(گلستان)
تمامی اشعار
(گلستان)
دیباچه گلستان سعدی
بسم الله الرحمن الرحیم
سبب تألیف کتاب
یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل بالماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود میگفتم
در سیرت پادشاهان حکایت یکم
پادشاهی را شنیدم که بکشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در حالت نومیدی ملکرا دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید
در سیرت پادشاهان حکایت دوم
یکی از ملوک خراسان سلطان محمود سبکتگین را بخواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر همی کرد سایر حکما از تأویل آن فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت هنوز نگرانست که ملکش با دیگرانست
در سیرت پادشاهان حکایت سوم
ملکزاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادرانش بلند و خوبروی باری پدر بکراهیت و استحقار در او نظر کردی پسر به فراست و استبصار بجای آورد و گفت ای پدر کوتاه خردمند به از نادان بلند نه هر چه بقامت مهتر بقیمت بهتر الشاة نظیفة و الفیل جیفة
در سیرت پادشاهان حکایت چهارم
طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب بحکم آنکه ملاذی منیع از قله کوهی بدست آورده بودند و ملجاء و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آنطرف در رفع مضرت ایشان مشورت کردند که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع گردد
در سیرت پادشاهان حکایت پنجم
سرهنگزاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا
در سیرت پادشاهان حکایت ششم
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز نهاده تا بجائی که خلق از مکاید ظلمش بجهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهی ماند و دشمنان زور آوردند
در سیرت پادشاهان حکایت هفتم
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری درنهاد و لرزه در اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت ملک را عیش از او منغض شد و چاره ندانستند
در سیرت پادشاهان حکایت هشتم
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطائی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم که از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند
در سیرت پادشاهان حکایت نهم
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید از زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانمراست یعنی وارثان مملکت
در سیرت پادشاهان حکایت دهم
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست
در سیرت پادشاهان حکایت یازدهم
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعائی خیر بر من بکن گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدا این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
در سیرت پادشاهان حکایت دوازدهم
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادت ها کدام فاضلترست گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری
در سیرت پادشاهان حکایت سیزدهم
یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت
در سیرت پادشاهان حکایت چهاردهم
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم چون دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند
در سیرت پادشاهان حکایت پانزدهم
یکی از وزرا معزول شد و بحلقه درویشان درآمد برکت صحبت ایشان در وی اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به که مشغولی
در سیرت پادشاهان حکایت شانزدهم
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد بنزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی آرم بارها در دلم آمد که باقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
در سیرت پادشاهان حکایت هفدهم
تنی چند در صحبت من بودند ظاهر ایشان بصلاح آراسته و یکی از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ داشت و ادراری معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان
در سیرت پادشاهان حکایت هجدهم
ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بیدریغ بر سپاه و رعیت بریخت
در سیرت پادشاهان حکایت نوزدهم
آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاهی صیدی کباب کردند و نمک نبود غلامی بروستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک بقیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد
در سیرت پادشاهان حکایت بیستم
وزیری غافل را شیندم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آبادان کند بیخبر از قول حکما که گفته اند هر که خدایرا عزوجل بیازارد تا دل خلقی بدست آرد خدای تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و یکم
مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و دوم
یکی از ملوک را مرضی هایل بود که اعاده ذکر آن ناکردن اولیتر طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مراین درد را دوائی نیست مگر زهره آدمی که بچندین صفت موصوف باشد بفرمود تا طلب کردند دهقان پسری یافتند بدان صفت که حکیمان گفته بودند
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و سوم
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند وزیر را با او غرضی بود اشارت به کشتن کرد تا دیگر بندگان چنین فعل روا ندارند بنده سر پیش عمرو بر زمین نهاد و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و چهارم
ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیکمحضر که همگنانرا در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی اتفاقا از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود عقوبت کرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و پنجم
یکی از ملوک عرب متعلقان دیوان را فرمود که مرسوم فلانرا چندانکه هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و سایر خدمتکاران بلهو و لعب مشغولند و در ادای خدمت متهاون صاحبدلی بشنید و گفت علو درجات بندگان بدرگاه حق جل و علا همین مثال دارد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و ششم
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و هفتم
یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز بنوعی کشتی گرفتی مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و هشتم
درویشی مجرد بگوشه صحرائی نشسته بود پادشاهی بر او بگذشت درویش از آنجا که فراغت ملک قناعتست سر برنیاورد و التفات نکرد
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و نهم
یکی از وزراء پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و بخیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنون بگریست و گفت اگر من از خدای عزوجل چنان ترسیدمی که تو از سلطان از جمله صدیقان بودمی
در سیرت پادشاهان حکایت سی ام
پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد گفت ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی که این عقوبت بر من بیک نفس بسر آید و بزه آن جاوید بر تو بماند
در سیرت پادشاهان حکایت سی و یکم
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همیکردند و هر یک رائی همی زدند و ملک همچنین در تدبیر اندیشه میکرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد
در سیرت پادشاهان حکایت سی و دوم
شیادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز بشهری درآمد که از حج میایم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام نعمتش داد و اکرام کرد و نوازش بیکران فرمود
در سیرت پادشاهان حکایت سی و سوم
یکی از وزرا بر زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان را بخیر توسط کردی اتفاقا بخطاب ملک گرفتار آمد همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان ذکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحبدلی بر این اطلاع یافت و گفت
در سیرت پادشاهان حکایت سی و چهارم
یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام داد هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کسی چه باشد
در سیرت پادشاهان حکایت سی و پنجم
با طایفه بزرگان بکشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد دو برادر بگردابی درافتادند یکی از بزرگان ملاح را گفت بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت بدهم
در سیرت پادشاهان حکایت سی و ششم
دو برادر بودند یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی باری توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی
در سیرت پادشاهان حکایت سی و هفتم
کسی مژده آورد پیش انوشیروان عادل که شنیدم که فلان دشمن ترا خدای عزوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا خواهد گذاشت
در سیرت پادشاهان حکایت سی و هشتم
گروهی حکما به حضرت کسری به مصلحتی در سخن همیگفتند و ابوزرجمهر که مهتر ایشان بود خاموش گفتند چرا با ما در این بحث سخن نگوئی
در سیرت پادشاهان حکایت سی و نهم
هارون الرشید را چون ملک مصر مسلم شد گفت بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد نبخشم این مملکت را مگر بخسیس ترین بندگان
در سیرت پادشاهان حکایت چهلم
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با او جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و او را بسیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی درگذشته بود و زیرینش بگریبان فرو هشته هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بدمیدی
در سیرت پادشاهان حکایت چهل و یکم
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مغرب و مشرق بچه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و لشکر بیش از تو بوده است و چنین فتحی میسر نشد گفتا بعون خدای عزوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکوئی نبردم
در اخلاق درویشان حکایت یکم
یکی از بزرگان گفت پارسائی را چه گوئی در حق فلان عابد که دیگران بطعنه سخنها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم
در اخلاق درویشان حکایت دوم
درویشی را دیدم که سر بر آستان کعبه همی مالید و میگفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید
در اخلاق درویشان حکایت سوم
عبدالقا در گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده می گفت ای خداوند ببخشای وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم
در اخلاق درویشان حکایت چهارم
دزدی بخانه پارسائی درآمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا را خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
در اخلاق درویشان حکایت پنجم
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند گفتم از کرم اخلاق بزرگان بدیعست روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدر قوت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر
در اخلاق درویشان حکایت ششم
زاهدی مهمان پادشاهی بود چو بطعام خوردن بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیشتر از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند
در اخلاق درویشان حکایت هفتم
یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته
در اخلاق درویشان حکایت هشتم
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند سر برآورد و گفت من آنم که من دانم
در اخلاق درویشان حکایت نهم
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و بکرامات مشهور بجامع دمشق درآمد و بر کنار برکه کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید و بحوض درافتاد و به مشقت بسیار از آن جایگه خلاص یافت
در اخلاق درویشان حکایت دهم
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند
در اخلاق درویشان حکایت یازدهم
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همی گفتم بطریق وعظ با جماعتی افسرده دل مرده ره از عالم صورت بعالم معنی نبرده دیدم که نفسم درنمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند
در اخلاق درویشان حکایت دوازدهم
شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و شتربانرا گفتم دست از من بدار
در اخلاق درویشان حکایت سیزدهم
پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و همچنان شکر خدای عزوجل میگفت که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
در اخلاق درویشان حکایت چهاردهم
درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیمی از خانه یاری بدزدید حاکم فرمود تا دستش ببرند صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم
در اخلاق درویشان حکایت پانزدهم
پادشاهی پارسائی را گفت هیچت از ما یاد میاید گفت بلی هر گه که خدا را فراموش میکنم
در اخلاق درویشان حکایت شانزدهم
یکی از صالحان بخواب دید پادشاهیرا در بهشت و پارسائی در دوزخ پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه
در اخلاق درویشان حکایت هفدهم
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت خرامان همی رفت و میگفت
در اخلاق درویشان حکایت هجدهم
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بود بخورد و بمرد
در اخلاق درویشان حکایت نوزدهم
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیغمبر شفیع آوردند فایده نبود
در اخلاق درویشان حکایت بیستم
چندانکه مرا شیخ اجل ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و بخلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب
در اخلاق درویشان حکایت بیست و یکم
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم
در اخلاق درویشان حکایت بیست و دوم
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی صاحبدلی بشنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار از این فاضلتر بودی
در اخلاق درویشان حکایت بیست و سوم
بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا بحلقه اهل تحقیق درآمد بیمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمایم اخلاقش بجمائد مبدل گشت
در اخلاق درویشان حکایت بیست و چهارم
گله کردم پیش یکی از مشایخ که فلان بفساد من گواهی داده است گفت به صلاحش خجل کن
در اخلاق درویشان حکایت بیست و پنجم
یکی را از مشایخ شام پرسیدند که حقیقت تصوف چیست گفت از این پیش طایفه ای بودند در جهان پراکنده بصورت و بمعنی جمع اکنون قومی هستند به صورت جمع و بمعنی پراکنده
در اخلاق درویشان حکایت بیست و ششم
یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم و سحرگاه بر کنار بیشه ای خفته شوریده ای همراه ما بود نعره بزد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت
در اخلاق درویشان حکایت بیست و هفتم
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم وقت ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان
در اخلاق درویشان حکایت بیست و هشتم
یکی را از ملوک مدت عمر سپری شد و قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند
در اخلاق درویشان حکایت بیست و نهم
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی مدتی اتفاق دیدن نیفتاد کسی گفت فلانرا دیر شد که ندیدی گفت من او را نخواهم که ببینم قضا را یکی از کسان او حاضر بود
در اخلاق درویشان حکایت سی ام
ابوهریره رضی الله عنه هر روز بخدمت حضرت مصطفی صلی الله علیه و سلم آمدی گفت یا اباهریره زرنی غبا تزدد حبا یعنی هر روز میا تا محبت زیادت شود
در اخلاق درویشان حکایت سی و یکم
یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت پس بی اختیار از وی صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزه آن بر من ننوشتند و راحتی بوجود من رسید شما هم بکرم معذور دارید
در اخلاق درویشان حکایت سی و دوم
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر قید فرنگ شدم در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند
در اخلاق درویشان حکایت سی و سوم
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که اوقات عزیزت چگونه می گذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات
در اخلاق درویشان حکایت سی و چهارم
یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی پادشاهی بحکم زیارت بنزدیک وی رفت و گفت اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم ببرکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند
در اخلاق درویشان حکایت سی و پنجم
مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش بوجود شرط لازم آمد
در اخلاق درویشان حکایت سی و ششم
یکی از علمای راسخ را پرسیدند چه گوئی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند حلالست و اگر جمع از بهر نان مینشیند حرام
در اخلاق درویشان حکایت سی و هفتم
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود و خردمند طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه ای چنانکه رسم ظریفان باشد همی گفتند
در اخلاق درویشان حکایت سی و هشتم
مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارت من همی آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش میباشد
در اخلاق درویشان حکایت سی و نهم
فقیهی پدر را گفت هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند بحکم آنکه نمی بینم مرایشانرا کرداری موافق گفتار
در اخلاق درویشان حکایت چهلم
یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر کرد جوان سر برآورد و گفت اذا مروا باللغو مروا کراما
در اخلاق درویشان حکایت چهل و یکم
طایفه رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند شکایت پیش پیر طریقت برد که چنین حالتی رفت
در اخلاق درویشان حکایت چهل و دوم
این حکایت شنو که در بغداد
رایت و پرده را خلاف افتاد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و سوم
یکی از صاحب دلان زورآزمائی را دید بهم برآمده و کف بر دماغ آورده گفت این را چه حالتست گفتند فلان دشنام دادش گفت این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیارد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و چهارم
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان الصفا گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد که حکما گفته اند برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است
در اخلاق درویشان حکایت چهل و پنجم
پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد
در اخلاق درویشان حکایت چهل و ششم
فقیهی دختری داشت بغایت زشت روی بجای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود
در اخلاق درویشان حکایت چهل و هفتم
پادشاهی بدیده حقارت در طایفه درویشان نظر کرد یکی از آن میان بفراست بجای آورد و گفت ای ملک ما در این دنیا بجیش از تو کمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر
در اخلاق درویشان حکایت چهل و هشتم
دیدم گلی تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه بسته
در اخلاق درویشان حکایت چهل و نهم
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهترست گفت آنرا که سخاوت هست به شجاعت حاجت نیست
در فضیلت قناعت حکایت یکم
خواهنده مغربی در صف بزازان حلب میگفت ای خداوندان نعمت اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سئوال ار جهان برخاستی
در فضیلت قناعت حکایت دوم
دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت عاقبة الامر آن یکی علامه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد
در فضیلت قناعت حکایت سوم
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه همیسوخت و خرقه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت
در فضیلت قناعت حکایت چهارم
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربتی پیش او نیاورد و معالجتی از وی در نخواست
در فضیلت قناعت حکایت پنجم
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایتست گفت این قدر چه قوت دهد
در فضیلت قناعت حکایت ششم
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی
در فضیلت قناعت حکایت هفتم
یکی از حکما پسر را نهی کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلقرا بکشد نشنیده ای که ظریفان گفته اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن گفت اندازه نگاه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا
در فضیلت قناعت حکایت هشتم
رنجوریرا گفتند دلت چه میخواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
در فضیلت قناعت حکایت نهم
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط هر روز مطالبت کردی و سخنهای با خشونت گفتی اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند و از تحمل چاره نبود
در فضیلت قناعت حکایت دهم
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود
در فضیلت قناعت حکایت یازدهم
یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان که حسن ظنی بلیغ داشت در حق او بگفت روی از توقع او در هم کشید و تعرض سئوال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد
در فضیلت قناعت حکایت دوازدهم
درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد
در فضیلت قناعت حکایت سیزدهم
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود و درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین بآسمان پیوسته
در فضیلت قناعت حکایت چهاردهم
حاتم طائی را گفتند از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای گفت بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را
در فضیلت قناعت حکایت پانزدهم
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای عزوجل مرا کفافی دهد که از بیطاقتی بجان آمدم موسی علیه السلام دعا کرد و برفت
در فضیلت قناعت حکایت شانزدهم
اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره حکایت همیکرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نمانده و دل بر هلاک نهاده که ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید
در فضیلت قناعت حکایت هفدهم
یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی میگفت
در فضیلت قناعت حکایت هجدهم
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت بسیاری بگردید و ره بجائی نبرد پس بسختی هلاک شد طایفه ای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته
در فضیلت قناعت حکایت نوزدهم
هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم
در فضیلت قناعت حکایت بیستم
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتاد شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد
در فضیلت قناعت حکایت بیست و یکم
گدائی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از ملوک گفتش همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر ببرخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود
در فضیلت قناعت حکایت بیست و دوم
بازرگانی را دیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتکار شبی در جزیزه کیش مرا به حجره خویش درآورد
در فضیلت قناعت حکایت بیست و سوم
مالداری را شیندم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم ظاهر حالش بنعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن
در فضیلت قناعت حکایت بیست و چهارم
صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندرافتاد طاقت حفظ آن نداشت ماهی برو غالب آمد و دام از دستش درربود و برفت
در فضیلت قناعت حکایت بیست و پنجم
دست و پا بریده ای هزارپائی را بکشت صاحبدلی بر او بگذشت و گفت سبحان الله با هزارپای که داشت چون اجلش فرا رسید از بیدست و پائی گریختن نتوانست
در فضیلت قناعت حکایت بیست و ششم
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در برو مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر کسی گفت سعدی چگونه همی بینی این دیبای معلم بر این حیوان لایعلم گفتم خطی زشتست که به آب زر نبشتست
در فضیلت قناعت حکایت بیست و هفتم
دزدی گدائی را گفت شرم نمیداری که از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی گفت
در فضیلت قناعت حکایت بیست و هشتم
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر بقوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم
در فضیلت قناعت حکایت بیست و نهم
درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او هیبت و شوکت نمانده
در فوائد خاموشی حکایت یکم
یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است که غالب اوقات در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیده دشمنان جز بر بدی نمی آید گفت دشمن آن به که نیکی نبیند
در فوائد خاموشی حکایت دوم
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی گفت ای پدر فرمان تراست نگویم ولیکن خواهم که مرا بر فائده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست گفت تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه
در فوائد خاموشی حکایت سوم
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی
در فوائد خاموشی حکایت چهارم
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم الله علی حدة و بحجت با او برنیامد سپر بینداخت و برگشت کسی گفتش ترا با چندین فضل و ادب که داری با بی دینی حجت نماند گفت علم من قرآنست و حدیث و گفتار مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمی شنود مرا شنیدن کفر او بچه کار آید
در فوائد خاموشی حکایت پنجم
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد گفت اگر این دانا بودی کار وی با نادان بدینجا نرسیدی
در فوائد خاموشی حکایت ششم
سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم آنکه سالی بر سر جمعی سخن گفتی و لفظی مکرر نکردی وگر همان اتفاق افتادی بعبارتی دیگر بگفتی وز جمله آداب ندمای ملوک یکی اینست
در فوائد خاموشی حکایت هفتم
یکی را از حکما شنیدم که میگفت هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد همچنان تمام ناگفته سخن آغاز کند
در فوائد خاموشی حکایت هشتم
تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت گفت بر شما هم پوشیده نماند
در فوائد خاموشی حکایت نهم
در عقد بیع سرائی متردد بودم جهودی گفت من از کدخدایان این محلتم وصف این خانه چنانکه هست از من پرس بخر که هیچ عیبی ندارد گفتم بجز آنکه تو همسایه ای
در فوائد خاموشی حکایت دهم
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برخواند فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند مسکین برهنه بسرما همی رفت
در فوائد خاموشی حکایت یازدهم
منجمی بخانه درآمد یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست صاحبدلی که برین واقف بود گفت
در فوائد خاموشی حکایت دوازدهم
خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی گفتی نعیب غراب البین در پرده الحان اوست یا آیت ان انکر الاصوات در شان او
در فوائد خاموشی حکایت سیزدهم
یکی در مسجد سنجاربه تطوع بانگ نماز گفتی به ادایی که مستمعانرا از او نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل و نیک سیرت نمی خواستش که دل آزرده گردد
در فوائد خاموشی حکایت چهاردهم
ناخوش آوازی ببانگ بلند قرآن همی خواند صاحبدلی برو بگذشت و گفت ترا مشاهره چندست گفت هیچ گفت پس زحمت خود چندین چرا همی دهی گفت از بهر خدا میخوانم گفت از بهر خدا مخوان
در عشق و جوانی حکایت یکم
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنانکه با ایاز که زیادت حسنی ندارد گفت هرچه در دل فرود آید در دیده نکو نماید
در عشق و جوانی حکایت دوم
گویند خواجه ای را بنده ای نادر الحسن بود و با وی بسبیل مودت نظری داشت با یکی از دوستان گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی
در عشق و جوانی حکایت سوم
پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی
در عشق و جوانی حکایت چهارم
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطمح نظرش جائی خطرناک و ورطه هلاک نه لقمه ای که مصور شدی که بکام آید یا مرغی که بدام افتد
در عشق و جوانی حکایت پنجم
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و طیب لهجتی و معلم از آنجا که حس بشریتست با حسن بشره او معاملتی داشت زجر و توبیخی که بر کودکان کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی
در عشق و جوانی حکایت ششم
شبی یاد دارم که یاری عزیزم از در درآمد چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد سری طیف من یجلو بطلعته الدجی شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا بنشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال که بدیدی چراغ بکشتی بچه معنی گفتم بدو معنی یکی آنکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بگذشت
در عشق و جوانی حکایت هفتم
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجائی که مشتاق بوده ام گفت مشتاق به که ملول
در عشق و جوانی حکایت هشتم
یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو مغز بادام در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد بجمال تو روشن گردد و من محروم
در عشق و جوانی حکایت نهم
دانشمندی را دیدم بکسی مبتلا شده و رازش از پرده برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی باری بلطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلتی نیست
در عشق و جوانی حکایت دهم
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سری و سری داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیب الاداو خلقی کالبدر اذا بدا
در عشق و جوانی حکایت یازدهم
یکی را پرسیدند از مستعربان ماتقول فی المرد گفت لا خیر فیهم مادام احدهم لطیفا یتخاشن فاذا خشن یتلاطف یعنی چندانکه خوب و لطیفست درشتی کند و سختی و چون سخت و درشت شد تلطف کند و دوستی نماید
در عشق و جوانی حکایت دوازدهم
یکی را از علما پرسیدند که کسی با ماهروئی در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنانکه عرب گوید التمر یا نع والناطور غیر مانع
در عشق و جوانی حکایت سیزدهم
طوطیی را با زاغی در قفس کردند طوطی از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بینی بینک بعد المشرقین
در عشق و جوانی حکایت چهاردهم
رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بیکران حقوق صحبت ثابت شده آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد
در عشق و جوانی حکایت پانزدهم
یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادرزن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروه آشنایان بپرسیدنش آمدند یکی گفتا چگونه ای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشوار نمی آید که دیدن مادرزن
در عشق و جوانی حکایت شانزدهم
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی و نظر بروئی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی
در عشق و جوانی حکایت هفدهم
سالی محمد خوارزم شاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد بجامع کاشغر درآمدم پسری دیدم بخوبی در غایت اعتدال و نهایت جمال چنانکه در امثال او گویند
در عشق و جوانی حکایت هجدهم
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مراو را صد دینار بخشید تا قربان کند دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
در عشق و جوانی حکایت نوزدهم
یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال وی بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام اختیار از دست داده
در عشق و جوانی حکایت بیستم
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان
در عشق و جوانی حکایت بیست و یکم
جوانی پاکباز پاک رو بود
که با پاکیزه روئی در گرو بود
در ضعف و پیری حکایت یکم
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی از در درآمد و گفت در این میان کسی هست که پارسی داند اشارت بمن کردند گفتش خیر است
در ضعف و پیری حکایت دوم
پیری حکایت کند که دختری خواسته بودم و حجره بگل آراسته و بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته شبهای دراز نخفتی و بذله ها و لطیفه ها گفتمی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد
در ضعف و پیری حکایت سوم
مهمان پیری بودم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی شبی حکایت کرد که مرا بعمر خویش بجز این فرزند نبوده است
در ضعف و پیری حکایت چهارم
روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بپای گریوه ای سست مانده پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت چه خسبی که نه جای خفتنست
در ضعف و پیری حکایت پنجم
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد
در ضعف و پیری حکایت ششم
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی می کنی
در ضعف و پیری حکایت هفتم
توانگری بخیلرا پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآن کنی از بهر وی یا بذل قربان لختی باندیشه فرو ریخت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور
در ضعف و پیری حکایت هشتم
پیرمردیرا گفتند چرا زن نکنی گفت با پیرزنانم عیشی نباشد گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد
در ضعف و پیری حکایت نهم
شنیدم که درین روزها کهن پیری
خیال بست بپیرانه سر که گیرد جفت
در تأثیر تربیت حکایت یکم
یکی از وزرا پسری کودن داشت پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مراین را تربیتی میکن مگر عاقل شود روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد
در تأثیر تربیت حکایت دوم
حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد بیکبار ببرد یا خواجه بتفاریق بخورد
در تأثیر تربیت حکایت سوم
یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی کردی و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس نمودی باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت
در تأثیر تربیت حکایت چهارم
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گداطبع ناپرهیزکار که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار
در تأثیر تربیت حکایت پنجم
پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه عمان بدست افتاد فسق و فجور آغاز کرد و مبذری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد
در تأثیر تربیت حکایت ششم
پادشاهی پسری را بادیبی داد و گفت این فرزند تست تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش گفت فرمانبردارم
در تأثیر تربیت حکایت هفتم
یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همی گفت ای پسر چندانکه تعلق خاطر آدمیزاد بروزیست اگر بروزی ده بودی بمقام از ملائکه درگذشتی
در تأثیر تربیت حکایت هشتم
اعرابیی را دیدم که پسر را همی گفت یا بنی انک مسئول یوم القیامت ماذا اکتسب و لایقال بمن انتسبت یعنی ترا خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست
در تأثیر تربیت حکایت نهم
در تصانیف حکما آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنانکه دیگر حیوانات را بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست
لطیفه
کژدم را گفتند چرا بزمستان بدر نمی آئی گفت بتابستانم چه حرمتست که به زمستان نیز بیایم
در تأثیر تربیت حکایت یازدهم
فقیره درویشی حامله بود مدت حمل بسر آورده و درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزوجل مرا پسری دهد جز این خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم
در تأثیر تربیت حکایت دوازدهم
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم برآمدن موی پیش
در تأثیر تربیت حکایت سیزدهم
سالی نزاعی در میان پیادگان حجاج افتاده بود و داعی هم در آن سفر پیاده انصاف در سر و روی هم افتادیم و داد فسوق و جدال بدادیم
در تأثیر تربیت حکایت چهاردهم
هندوئی نفط اندازی همی آموخت حکیمی گفت ترا که خانه نئین است بازی نه اینست
در تأثیر تربیت حکایت پانزدهم
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطاری رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چهارپایان میکرد در دیده او کشید و کور شد
در تأثیر تربیت حکایت شانزدهم
یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم گفت آیات کتاب مجید را عزت و شرف بیش از آنست که روا باشد بر چنین جایها نوشتن که بروزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند اگر بضرورت چیزی نویسند این دو بیت کفایت است
در تأثیر تربیت حکایت هفدهم
پارسائی بر یکی از خداوندان نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بروی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری
در تأثیر تربیت حکایت هجدهم
سالی از بلخ با میانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر جوانی به بدرقه همراه ما شد سپر باز چرخ انداز سلح شور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده نه جهان دیده و سفر کرده رعد کوس دلاوران بگوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده
در تأثیر تربیت حکایت نوزدهم
توانگرزاده را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت پدرم سنگیست و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه درو ساخته
در تأثیر تربیت حکایت بیستم
بزرگی را پرسیدم در معنی این حدیث که اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک گفت بحکم آنکه هر آن دشمنی را که با وی احسان کنی دوست گردد مگر نفس را که چندانکه مدارا بیش کنی مخالفت زیادت کند
جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و ...
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران آغاز نهاده و سخن بدینجا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته
در آداب صحبت گفتار یکم
مال از بهر آسایش عمرست نه عمر از بهر گرد کردن مال عاقلی را پرسیدند نیکبخت کیست و بدبخت چیست گفت نیک بخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت
در آداب صحبت گفتار دوم
موسی علیه السلام قارون را نصیحت کرد که احسن کما احسن الله الیک نشنید و عاقبتش شنیدی
در آداب صحبت گفتار سوم
دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد
در آداب صحبت گفتار چهارم
علم از بهر دین پروردنست نه از بهر دنیا خوردن
در آداب صحبت گفتار پنجم
عالم ناپرهیزکار کوریست مشعله دار
در آداب صحبت گفتار ششم
ملک از خرمندان جمال گیرد و دین از پرهیزکاران کمال یابد پادشاهان بصحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان بقربت پادشاهان
در آداب صحبت گفتار هفتم
رحم آوردن بر بدان ستمست بر نیکان و عفو کردن از ظالمان جورست بر درویشان
در آداب صحبت گفتار هشتم
بدوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن به خیالی مبدل شود و این بخوابی متغیر گردد
در آداب صحبت گفتار نهم
هر آن سری که داری با دوست در میان منه چه دانی که وقتی دشمن گردد و هر بدی که توانی بدشمن مرسان که باشد که وقتی دوست گردد
در آداب صحبت گفتار دهم
سخنی در نهان نباید گفت
که بهر انجمن نشاید گفت
در آداب صحبت گفتار یازدهم
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمنی قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد
در آداب صحبت گفتار دوازدهم
هر که دشمن کوچک را حقیر میشمارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل میگذارد
در آداب صحبت گفتار سیزدهم
در سخن با دوستان آهسته باش
تا ندارد دشمن خونخوار گوش
در آداب صحبت گفتار چهاردهم
هر که با دشمنان بجوید صلح
سر آزار دوستان دارد
در آداب صحبت گفتار پانزدهم
تا کار بزر برمیاید جان در خطر افکندن نشاید عرب گوید آخر الحیل السیف
در آداب صحبت گفتار شانزدهم
بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید
در آداب صحبت گفتار هفدهم
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صوابست
در آداب صحبت گفتار هجدهم
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند
در آداب صحبت گفتار نوزدهم
پادشه باید که تا بحدی خشم بر دشمنان نراند که دوستانرا اعتماد نماند که آتش خشم اول در خداوند خشم افتد پس آنگه زبانه بخصم رسد یا نرسد
در آداب صحبت گفتار بیستم
چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاد تو جمع باش وگر جمع شوند ار پریشانی اندیشه کن
در آداب صحبت گفتار بیست و یکم
دشمن چو از همه حیلتی فرو ماند سلسله دوستی بجنباند پس آنگه بدوستی کارها کند که هیچ دشمن نتواند
در آداب صحبت گفتار بیست و دوم
سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسینین خالی نباشد اگر این غالب آمد مار کشتی وگر آن از دشمن رستی
در آداب صحبت گفتار بیست و سوم
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش باش تا دیگری بیارد
در آداب صحبت گفتار بیست و چهارم
پادشه را بر خیانت کسی واقف مگردان مگر آنگه که بر قبول کلی واثق باشی وگرنه در هلاک خود کوشی
در آداب صحبت گفتار بیست و پنجم
هر که نصیحت خود رای میکند او خود بنصیحت گری محتاج است
در آداب صحبت گفتار بیست و ششم
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد
در آداب صحبت گفتار بیست و هفتم
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری بسر نبرند حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر و حکما گفته اند توانگری به قناعت به از توانگری ببضاعت
در آداب صحبت گفتار بیست و هشتم
هر که در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند
در آداب صحبت گفتار بیست و نهم
هر چه زود برآید دیر نپاید
در آداب صحبت گفتار سی ام
نادانرا به از خاموشی نیست وگر این مصلحت بدانستی نادان نبودی
در آداب صحبت گفتار سی و یکم
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست بدانند که نادانست
در آداب صحبت گفتار سی و دوم
هر که با بدان نشیند نیکی نبیند
در آداب صحبت گفتار سی و سوم
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مرایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد
در آداب صحبت گفتار سی و چهارم
هر که علم خواند و عمل نکرد بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند
در آداب صحبت گفتار سی و پنجم
از تن بی دل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید
در آداب صحبت گفتار سی و ششم
نه هر که در مجادله چست در معامله درست
در آداب صحبت گفتار سی و هفتم
اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی
در آداب صحبت گفتار سی و هشتم
نه هر که بصورت نکوست سیرت زیبا دروست کار اندرون دارد نه پوست
در آداب صحبت گفتار سی و نهم
هر که با بزرگان ستیزد خون خود بریزد
در آداب صحبت گفتار چهلم
پنجه با شیر و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست
در آداب صحبت گفتار چهل و یکم
ضعیفی که با قوی دلاوری کند یار دشمنست در هلاک خویش
در آداب صحبت گفتار چهل و دوم
هر که نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد
در آداب صحبت گفتار چهل و سوم
اگر جور شکم نبودی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی
در آداب صحبت گفتار چهل و چهارم
مشورت با زنان تباهست و سخاوت با مفسدان گناه
در آداب صحبت گفتار چهل و پنجم
هرکرا دشمن پیشست اگر نکشد دشمن خویشست
در آداب صحبت گفتار چهل و ششم
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته اند که در کشتن بندیان تأمل اولی ترست بحکم آنکه اختیار باقیست توان کشت و توان بخشید
در آداب صحبت گفتار چهل و هفتم
حکیمی که با جهال درافتد باید که توقع عزت ندارد و اگر جاهلی بزبان آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگیست که گوهر همی شکند
در آداب صحبت گفتار چهل و هشتم
خردمندی را که در زمره اوباش سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط با غلبه وهل برنیاید و بوی عبیر از گند سیر فرو ماند
در آداب صحبت گفتار چهل و نهم
جوهر اگر در خلاب افتد همان نفیس است و غبار اگر بفلک رسد همان خسیس
در آداب صحبت گفتار پنجاهم
استعداد بی تربیت دریغست و تربیت نامستعد ضایع خاکستر نسبتی عالی دارد که آتش جوهری علویست ولیکن چون بنفس خود هنری ندارد با خاک برابرست و قیمت شکر نه از نیست که آن خود خاصیت ویست چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
در آداب صحبت گفتار پنجاه و یکم
دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند نشاید که بیکدم بیازارند
در آداب صحبت گفتار پنجاه و دوم
عقل در دست نفس چنان گرفتارست که مرد عاجز در دست زن گربز
در آداب صحبت گفتار پنجاه و سوم
رای بی قوت مکر و فسون است و قوت بی رای جهل و جنون
در آداب صحبت گفتار پنجاه و چهارم
اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد یعنی آنان که دست قوت ندارند سنگ خرده نگه میدارند تا بوقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند
در آداب صحبت گفتار پنجاه و پنجم
عالم را نشاید که سفاهت از عامی به حلم درگذراند که هر دو طرف را زیان دارد هیبت این کم شود و جهل آن مستحکم
در آداب صحبت گفتار پنجاه و ششم
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوب تر که علم سلاح شیطانست و خداوند سلاح جنگ را چون به اسیری برند شرمساری بیش برد
در آداب صحبت گفتار پنجاه و هفتم
جان در حمایت یکدمست و دنیا وجودی میان دو عدم دین بدنیافروشان خرند یوسف بفروشند تا چه خرند الم اعهد الیکم یابنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان
در آداب صحبت گفتار پنجاه و هشتم
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان
در آداب صحبت گفتار پنجاه و نهم
هر که در زندگی نانش نخورند چون بمیرد نامش نبرند
در آداب صحبت گفتار شصتم
لذت انگور بیوه داند نه خداوند میوه
در آداب صحبت گفتار شصت و یکم
یوسف صدیق علیه السلام در خشک سال مصر سیر نخوردی تا گرسنگان را فراموش نکند
در آداب صحبت گفتار شصت و دوم
دو چیز محال عقلست خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم
در آداب صحبت گفتار شصت و سوم
ای طالب روزی بنشین که بخوری و ای مطلوب اجل مرو که جان نبری
در آداب صحبت گفتار شصت و چهارم
به نانهاده دست نرسد و نهاده هر کجا که هست برسد
در آداب صحبت گفتار شصت و پنجم
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد
در آداب صحبت گفتار شصت و ششم
توانگر فاسق کلوخ زراندودست و درویش صالح شاهد خاک آلود این دلق موسی است مرفع و آن ریش فرعون مرصع
در آداب صحبت گفتار شصت و هفتم
حسود از نعمت حق بخیلست و بنده بی گناه را دشمن میدارد
در آداب صحبت گفتار شصت و هشتم
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در
در آداب صحبت گفتار شصت و نهم
مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب
در آداب صحبت گفتار هفتادم
عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سواره خفته
در آداب صحبت گفتار هفتاد و یکم
یکی را گفتند عالم بی عمل بچه ماند گفت بزنبور بی عسل
در آداب صحبت گفتار هفتاد و دوم
مرد بی مروت زنست و عابد با طمع رهزن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و سوم
خلعت سلطان اگر چه عزیزست جامه خلقان خود بعزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود بلذت تر
در آداب صحبت گفتار هفتاد و چهارم
خلاف راه صوابست و عکس رای اولوالالباب دار و بگمان خوردن و راه نادیده بی کاروان رفتن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و پنجم
یکی از لوازم صحبت آنست که خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی
در آداب صحبت گفتار هفتاد و ششم
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان درو اثر نکند بطریقت ایشان متهم گردد و اگر بخراباتی رود بنماز کردن منسوب شود بخمر خوردن
در آداب صحبت گفتار هفتاد و هفتم
حلم شتر چنانکه معلومست اگر طفلی مهارش گیرد و صد فرسنگ برد گردن از متابعتش نپیچد اما اگر دره هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد و طفل آنجا بنادانی خواهد رفتن زمام از کفش درگسلاند و بیش مطاوعت نکند که هنگام درشتی ملاطفت مذمومست و گویند دشمن به ملاطفت دوست نگردد بلکه طمع زیادت کند
در آداب صحبت گفتار هفتاد و هشتم
هر که در پیش سخن دیگران افتد تا مایه فضلش بدانند پایه جهلش بشناسند
در آداب صحبت گفتار هفتاد و نهم
ریشی درون جامه داشتم و شیخ رحمة الله علیه هر روز بپرسیدی که چونست و نپرسیدی کجاست دانستم که از آن احتراز می کند که ذکر همه عضوی روا نباشد
در آداب صحبت گفتار هشتادم
دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر نیز جراحت درست شود نشان بماند چون برادران یوسف علیه السلام که بدروغی موسوم شدند نیز بر راست گفتن ایشان اعتماد نماند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و یکم
اجل کاینات از روی ظاهر آدمیست و اذل موجودات سگ و به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس
در آداب صحبت گفتار هشتاد و دوم
از نفس پرور هنرپروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید
در آداب صحبت گفتار هشتاد و سوم
در انجیل آمده است که ای فرزند آدم اگر توانگری دهمت مشتغل شوی بمال از من و اگر درویش کنمت تنگدل نشینی پس حلاوت ذکر من کجا دریابی و بعبادت من کی شتابی
در آداب صحبت گفتار هشتاد و چهارم
ارادت بی چون یکی را از تخت شاهی فرود آرد و دیگری را در شکم ماهی نکو دارد
در آداب صحبت گفتار هشتاد و پنجم
اگر تیغ قهر برکشد نبی و ولی سر درکشد وگر غمزه لطف بجنباند بدان را بنیکان در رساند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و ششم
هر که بتأدیب دنیا راه صواب نگیرد بتعذیب عقبی گرفتار آید و لنذ یقینهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر
در آداب صحبت گفتار هشتاد و هفتم
نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیش که پسینیان بواقعه ایشان مثل زنند و دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته نکنند
در آداب صحبت گفتار هشتاد و هشتم
آنرا که گوش ارادت گران آفریده اند چون کند که بشنود و آنرا که کمند سعادت کشان میبرد چه کند که نرود
در آداب صحبت گفتار هشتاد و نهم
گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام
در آداب صحبت گفتار نودم
زمین را از آسمان نثارست و آسمانرا از زمین غبار کل اناء یترشح بمافیه
در آداب صحبت گفتار نود و یکم
حق جل و علا می بیند و میپوشد و همسایه نمی بیند و می خروشد
در آداب صحبت گفتار نود و دوم
زر از معدن بکان کندن بدر آید و از دست بخیل بجان کندن
در آداب صحبت گفتار نود و سوم
هر که بر زیردستان نبخشاید به جور زبردستان گرفتار آید
در آداب صحبت گفتار نود و چهارم
عاقل چو خلاف در میان آمد بجهد و چون صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کرانست و اینجا حلاوت در میان
در آداب صحبت گفتار نود و پنجم
درویشی به مناجات در می گفت یارب بر بدان رحمت کن که بر نیکان خود رحمت کرده ای که مرایشانرا نیک آفریده ای
در آداب صحبت گفتار نود و ششم
اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست جمشید بود گفتندش چرا همه زینت بچپ دادی و فضیلت راست راست گفت راست را زینت راستی تمامست
در آداب صحبت گفتار نود و هفتم
بزرگیرا پرسیدند که با چندین فضیلت که دست راست راست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند
در آداب صحبت گفتار نود و هشتم
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم باشد که بیم سر ندارد و امید زر
در آداب صحبت گفتار نود و نهم
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم بحق راضی پیش قاضی نروند
در آداب صحبت گفتار صدم
همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضیان را که بشیرینی
در آداب صحبت گفتار صد و یکم
قحبه پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنه معزول از مردم آزاری
در آداب صحبت گفتار صد و دوم
حکیمی را پرسیدند که چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است برومند هیچ یکی را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد گوئی در این چه حکمتست
در آداب صحبت گفتار صد و سوم
دو کس مردند و تحسر بردند یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد
دسته بندی اشعار
حکایات و شعرهای گلستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از حکایات و شعرهای گلستان سعدی
اشعار بوستان سعدی
←
یک شعر تصادفی از اشعار بوستان سعدی
ملحقات سعدی
←
یک شعر تصادفی از ملحقات سعدی
مواعظ سعدی
←
یک شعر تصادفی از مواعظ سعدی
شعرهای عربی سعدی
←
یک شعر تصادفی از شعرهای عربی سعدی
مراثی سعدی
←
یک شعر تصادفی از مراثی سعدی
غزلیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از غزلیات سعدی
رباعیات سعدی
←
یک شعر تصادفی از رباعیات سعدی
قصاید سعدی
←
یک شعر تصادفی از قصاید سعدی
مقطعات سعدی
←
یک شعر تصادفی از مقطعات سعدی
مثنوی های سعدی
←
یک شعر تصادفی از مثنوی های سعدی
ترجیع بند سعدی
←
یک شعر تصادفی از ترجیع بند سعدی