-
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهف بود و پویان و مترصد و جویان و برحسب واقعه گویان
-
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند
-
این دیده شوخ میکشد دل بکمند
خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند
-
شنیدم که درگذری پیش قاضی آمد برخی از این معامله بسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بی تحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بود
-
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
و آن عقده برابر وی ترش شیرینش
-
در بلاد عرب گویند ضرب الحبیب زبیب
از دست تو مشت بر دهان خوردن
-
خوشتر که بدست خویش نان خوردن
همانا کز وقاحت او بوی سماحت همی آید
-
انگور نوآورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد
-
این بگفت و بمسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول که در مجلس حکم او بودند زمین خدمت ببوسیدند که باجازت سخنی در خدمت بگوئیم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفته اند
-
نه در هرسخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
-
اما بحکم آنکه سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آنست که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع درنوردی که منصب قضا پایگاهی منیعست تا بگناهی شنیع ملوث نگردانی و حریف اینست که دیدی و حدیث اینکه شنیدی
-
یکی کرده بی آبروئی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی
-
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
-
قاضی را نصیحت یاران یک دل پسند آمد و بر حسن رای قوم آفرین خواند و گفت نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صوابست و مسئله بی جواب ولیکن
-
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی
-
از یاد تو غافل نتوان کرد بهیچم
سر کوفته مارم نتوانم که نپیچم
-
این بگفت و کسانرا به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفته اند هرکرا زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد
-
هر که زر دید سر فرو آورد
ور ترازوی آهنین دوشست
-
فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنم گفتی
-
امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
-
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
-
یک دم که چشم فتنه بخوابست زینهار
بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس
-
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس
-
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفتن بیهوده خروس
-
قاضی در این حالت که یکی از متعلقان درآمد و گفت چه نشنیی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقی گرفته اند بلکه حقی گفته اند
-
تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرونشانیم مبادا که فردا چون بالا گیرد عالمی را فرا گیرد قاضی بتبسم در او نظر کرد و گفت
-
پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید
-
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست میخاید
-
ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است چه فرمائی ملک گفت من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه دهر باشد که معاندان در حق وی خوضی کرده اند این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکیمان گفته اند
-
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بداندان گزد پشت دست دریغ
-
شنیدم که سحرگاه با تنی چند از خاصان به بالین قاضی فرازآمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی
-
بلطف اندک اندک بیدار کردش که خیز که آفتاب برآمد قاضی دریافت که حال چیست گفت از کدام جانب برآمد گفت از قبل مشرق
-
گفت الحمدالله که در توبه همچنان بازست بحکم این حدیث که لا یغلق باب التوبه علی العباد حتی تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب الیک
-
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
-
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام
-
ملک گفتا توبه در این حالت که بر هلاک خویش اطلاع یافتی سودی نکند فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا
-
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
-
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
-
ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان عقوبت در وی آویختند گفت مرا در خدمت سلطان یک سخن باقیست ملک بشنید و گفت آن چیست گفت
-
بآستین ملالی که بر من افشانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
-
اگر خلاص محالست از این گنه که مراست
بدان کرم که تو داری امیدواری هست
-
ملک گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته غریب گفتی ولیکن محال عقلست و خلاف شرع که ترا فضل و بلاغت امروز از چنگ عقوبت من رهائی دهد
-
مصلحت آن بینم که ترا از قلعه بزیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند گفت ای خداوند جهان پروده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کرده ام
-
دیگر را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و بعفو از سر جرم او درگذشت و متعنتان را که اشارت بکشتن او همی کردند گفت
-
هر که حمال عیب خویشتنید
طعنه بر عیب دیگران مزنید
در عشق و جوانی حکایت بیستم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/در-عشق-و-جوانی-حکایت-بیستم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(22500 تومان)
آبنوس
- آبنوس
- چوبی سیاه رنگ و سخت و سنگین و گرانبها از درختی به همین نام