-
یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتاد شب در آمد خانه دهقانی دیدند ملک گفت شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد
-
یکی از وزرا گفت لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا کردن هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم
-
دهقانرا خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت قدر بلند سلطان بدین قدر نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد
-
ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود دهقان در رکاب سلطان همی رفت و میگفت
-
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
از التفات بمهمان سرای دهقانی
-
کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
در فضیلت قناعت حکایت بیستم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/در-فضیلت-قناعت-حکایت-بیستم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)