-
مردم آزاریرا حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه میداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهش کرد درویش اندر آمد و سنگ بر سرش کوفت گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی
-
گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه میکردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت شمردم
-
ناسزائی را که نبینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
-
چون نداری ناخن درنده تیز
با بدان آن به که کم گیری ستیز
-
هر که با پولاد باز و پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
-
باش تا دستش ببندد روزگار
پس بکام دوستان مغزش برار
در سیرت پادشاهان حکایت بیست و یکم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/در-سیرت-پادشاهان-حکایت-بیست-و-یکم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(3000 تومان)