-
زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف درآویخت دست
-
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
-
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
-
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
-
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
-
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی
-
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
-
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
-
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
-
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایه عمر کردی تلف
-
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند
-
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/حکایت-زلیخا-با-یوسف-ع
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(6000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(6000 تومان)