-
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه
-
به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت
که در دوده قایم مقامی نداشت
-
چو خلوت نشین کوس دولت شنید
دگر ذوق در کنج خلوت ندید
-
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت
-
چنان سخت بازو شد و تیز چنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ
-
ز قوم پراگنده خلقی بکشت
دگر جمع گشتند و هم رای و پشت
-
چنان در حصارش کشیدند تنگ
که عاجز شد از تیرباران و سنگ
-
بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده فریاد رس
-
به همت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغایی بود دستگیر
-
چو بشنید عابد بخندید و گفت
چرا نیم نانی نخورد و نخفت
-
ندانست قارون نعمت پرست
که گنج سلامت به کنج اندرست
باب ششم در قناعت حکایت سیزدهم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/باب-ششم-در-قناعت-حکایت-سیزدهم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5500 تومان)