-
-
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار
-
شخصی به نام بختیار بود که اقبالش بلند بود و کار و بارش خوب بود و مال و ثروت زیادی داشت
-
-
-
به کوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پیمانه بود
-
خانهاش در محلهی گدایان بود. آنقدر ثروت داشت که سکههای طلایش را همچون گندم، با پیمانه میشمرد.
-
-
-
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز
-
وقتی که انسان فقیر یک ثروتمند را در ناز و نعمت ببیند، غم نداریاش بیشتر میشود
-
-
-
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست پیش
-
شبی مردی دست خالی به پیش زنش رفت، زن با شوهر دعوا را شروع کرد
-
-
-
که کس چون تو بدبخت درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیست
-
که هیچ کسی مثل تو بدبخت و فقیر نیست. مثل زنبور سرخ هستی که تنها نیش دارد (ولی عسل ندارد)
-
-
-
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه رایگان
-
مردانگی را از همسایگان یاد بگیر؛ آخر من که روسپی مجانی نیستم!
-
-
-
کسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچو ایشان نه ای نیکبخت
-
دیگران طلا دارند و نقره و زمین و لباس. چرا تو هم مثل آنان خوشبخت نیستی؟
-
-
-
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش
-
مرد فقیر پشمینه پوش ساده دل، همچون طبل، نالهای از شکم خالیاش برآورد که:
-
-
-
که من دست قدرت ندارم به هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچ
-
که من هیچ تواناییای ندارم. با دست تقدیر زورآزمایی نکن
-
-
-
نکردند در دست من اختیار
که من خویشتن را کنم بختیار
-
به من این اختیار را ندادند که خودم را بختیار (خوشبخت) کنم.
-
حکایت مرد درویش و همسایه توانگر
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/حکایت-مرد-درویش-و-همسایه-توانگر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)