درویش

درویش
فقیر، تهی دست
صوفی، قلندر
1

کاربردهای درویش

  • ای نفس اگر به دیده تحقیق بنگری

    درویشی اختیار کنی بر توانگری

  • در این بود درویش شوریده رنگ

    که شیری برآمد شغالی به چنگ

  • بگیر ای جوان دست درویش پیر

    نه خود را بیگفن که دستم بگیر

  • چو درویش بیند توانگر بناز

    دلش بیش سوزد به داغ نیاز

  • که کس چون تو بدبخت درویش نیست

    چو زنبور سرخت جز این نیش نیست

  • درویش و غنی بنده این خاک درند

    وآنان که غنی ترند محتاج ترند

  • وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم وقت ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان

  • یکی از وزرا معزول شد و بحلقه درویشان درآمد برکت صحبت ایشان در وی اثر کرد و جمعیت خاطرش دست داد ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت معزولی به که مشغولی

  • پیش درویشان بود خونت مباح

    گر نباشد در میان مالت سبیل

  • درویش بجز بوی طعامش نشنیدی

    مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی

  • آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن بمرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپائی روان و غلامی در پی دوان

  • شب هر توانگری بسرائی همی روند

    درویش هر کجا که شب آید سرای اوست