-
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
-
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
-
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
-
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
-
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
-
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن نه روی جواب
-
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست
-
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
-
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
-
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
-
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
-
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل گفتا خموش
-
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
-
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
باب دوم در احسان حکایت بیست و سوم
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/باب-دوم-در-احسان-حکایت-بیست-و-سوم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(7000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(7000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(7000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(7000 تومان)