-
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
روی خلاص نیست بجهد از کمند او
-
مستوجب ملامتی ای دل که چند بار
عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او
-
آن بوستان میوه شیرین که دست جهد
دشوار می رسد به درخت بلند او
-
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او
-
سر در جهان نهادمی از دست او ولیک
از شهر او چگونه رود شهربند او
-
چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق
تا جز در او نظر نکند مستمند او
-
گر خود به جای مروحه شمشیر می زند
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او
-
نومید نیستم که هم او مرهمی نهد
ور نه به هیچ به نشود دردمند او
-
او خود مگر به لطف خداوندیی کند
ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او
-
سعدی چو صبر از اوت میسر نمی شود
اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/گفتم-به-عقل-پای-برآرم-ز-بند-او
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(5000 تومان)